گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و چهارم
.جلد بيست و چهارم




پيشگفتار احوالات برادران ابن اثير و سخني چند درباره ترجمه «الكامل في التاريخ»

به نام خدا كتاب الكامل في التاريخ يا كامل التواريخ شامل وقايع از آغاز خلقت تا سال 628 هجري قمري است كه ابو الحسن عز الدين ابن اثير مورخ بزرگ اسلامي نوشته است.
«ابن اثير» شهرت سه برادر از مردم جزيره ابن عمر است كه همه از ادبا و نويسندگان و مورخان شمرده مي‌شوند و پسران اثير الدين ابو الكرم محمد موصلي خزري بودند. اين سه برادر عبارتند از: ضياء الدين ابو الفتح، نصر الله ابن اثير كه مردي نحوي و لغوي و عالم علم بيان است و از كودكي به حفظ قرآن و دواوين شاعران عرب پرداخت و در موصل در فنون شعر و ادب استاد شد.
آنگاه به خدمت صلاح الدين ايوبي پيوست و ملك افضل نور الدين
ص: 4
پسر صلاح الدين او را از پدر بخواست و وزارت خويش داد. و وقتي دمشق از ملك افضل منتزع گشت پس از تحمل رنج‌هاي بسيار به خدمت ملك القاهر ناصر الدين محمود بن مسعود رسيد و سمت دبيري او را عهده‌دار گرديد.
از آثار مهم او المثل السائر في الادب الكاتب و الشاعر و المعاني المخترعه في صناعتة الانشاء، و كتاب الوشي المرقوم است.
ضياء الدين ابن اثير بسال 558 تولد و به سال 637 وفات يافته است.
ديگر مجد الدين، ابو السعادت مبارك، كه او هم در نحو و اصول تبحر دارد و برادر بزرگتر عز الدين شمرده ميشود.
مجد الدين بسال 544 هجري قمري در جزيره ابن عمر بدنيا آمده و بسال 606 در موصل دار فاني را وداع گفته است.
او چندي دبير امير مجاهد الدين قايماز بن عبد الله خادم زيني بود. بعد از آن به خدمت عز الدين مسعود بن مودود فرمانرواي موصل درآمد. چندي نيز به نور الدين ارسلانشاه خدمت كرد. سپس بر اثر بيماري دست و پاي او از حركت بازماند و خانه‌نشين شد و به تاليف و تصنيف پرداخت. دانشمندان و بزرگان پيوسته به ديدار او ميرفتند.
او رباطي در يكي از قراء موصل بساخت و املاك خويش بر آن وقف كرد.
بعض كتاب‌هائي كه او نوشته عبارتند از: كتاب جامع الاصول، كتاب النهاية في غريب الحديث، كتاب الانصاف، كتاب المصطفي و المختار، كتاب في صنعة الكتابة، كتاب البديع در نحو.
سومين برادر، كه نويسنده كتاب تاريخ مورد استفاده ماست، عز الدين
ص: 5
ابو الحسن علي ابن ابو الكرم محمد بن محمد بن عبد الكريم بن عبد الواحد شيباني جزري است كه در سال 555 هجري قمري تولد و در سال 637 وفات يافته است.
عز الدين در موصل و شام و بغداد به تحصيل دانش پرداخت.
«جزري» از آن جهة به اين سه برادر مي‌گويند كه منسوب به زادگاه خود جزيره ابن عمر هستند.
عز الدين در موصل و شام و بغداد به تحصيل دانش پرداخت. و سفري نيز به شام كرد و سرانجام در موصل اقامت گزيد و به تاليف كتب خويش پرداخت. او مردي وارسته بود. به مال دنيا اعتنائي نمي‌كرد و جز به فرا گرفتن علم و نوشتن كتاب به مسائل ديگر توجه نداشت.
اثر مهم ابن اثير، چنانكه گفتيم، تاريخ بزرگ او به نام «الكامل في التاريخ» است كه به كامل ابن اثير معروف است.
اين مورخ بزرگ، چون همزمان با استيلاي مغول بوده، مي‌توان گفت از لحاظ زماني نخستين مورخي است كه وقايع عصر مغول را نسبتا به تفصيل آورده، مخصوصا وقايع زمان قراختائيان و خوارزمشاهيان تا اواخر ايام سلطنت جلال الدين منكبرني را ضبط كرده. و در گرد- آوري مواد كتاب نيز نهايت دقت را به كار برده است بهمين جهة كتاب او يكي از منابع مهم تاريخ مغول شمرده مي‌شود.
عز الدين ابن اثير كتاب‌هاي ديگري هم نوشته است. منجمله كتاب اللباب كه تلخيصي از كتاب الانساب سمعاني است و سيوطي تلخيصي بنام لب اللباب از آن فراهم ساخته است و نيز كتاب اسد الغابه في معرفة
ص: 6
احوال الصحابه كه در ترجمه احوال صحابه است. اين كتاب مشتمل بر هفت هزار و پانصد زندگينامه يا شرح حال است. عز الدين محتويات كتاب‌هاي ابن منده و ابو نعيم و ابن عبد البر را در آن جمع كرده و اشتباهات آنان را استدراك نموده و خود مطالبي بر مطالب آنها افزوده است. اين كتاب بسال‌هاي 1280 تا 1286 در پنج مجلد در مصر به چاپ رسيده، در تهران هم از روي آن چاپ افست شده است.
تاريخ الكامل، چنانكه گفتيم، شامل وقايعي است از آغاز خلقت، طبق عقائد مورخان قديم اسلامي، يعني از آفرينش حضرت آدم و داستان ابليس و آدم و رانده شدن آدم و حوا از بهشت و احوالات فرزندان آدم و همه پيامبران و ظهور زرتشت و تولد حضرت مسيح تا بعثت حضرت رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله و سلّم.
از تاريخ قديم ايران نيز پادشاهان كياني و اشكاني و ساساني را تا انقراض سلسله ساسانيان و ظهور اسلام شرح داده، از آن پس وقايع تاريخ بعد از اسلام را سال بسال نقل كرده است.
متن عربي تاريخ الكامل، كه در بيروت چاپ شده، دوازده جلد است و جا داشت كه از جلد اول آن ترجمه شود ولي شادروان عباس خليلي شايد جلد اول را كه شامل احوالات پيامبران و پادشاهان ايراني قبل از اسلام است ضروري نديده و از ترجمه آنها صرف نظر كرده است كه چنانچه توفيق رفيق گردد و فرصتي دست دهد امكان دارد كه جلد اول نيز ترجمه شود و بدين ترتيب ترجمه فارسي «الكامل» نيز كامل گردد.
مرحوم خليلي از تولد پيغمبر اسلام و زندگاني آن حضرت تا
ص: 7
وقايع سال 358 هجري قمري را ترجمه كرد كه متاسفانه عمرش كفاف نداد و در بيست و يكم بهمن ماه سال 1350 زندگي را بدرود گفت.
پس از آن براي اينكه ترجمه كامل، ناقص نماند به نويسنده نامي و دانشمند گرامي هاشمي حائري پيشنهاد شد تا با تسلطي كه در زبان عربي و همچنين در نويسندگي دارند كاري را كه عباس خليلي اقدام كرده دنبال كنند و ترجمه اين تاريخ معتبر را بپايان برسانند.
ايشان نيز از وقايع سال 359 تا رويدادهاي سال 499 را ترجمه فرمودند. بعد بعلت بيماري چشم و ضعف قوه باصره از ترجمه بقيه كتاب معذرت خواستند.
بنده هرگز جرئت آنرا ندارم كه ادعا كنم در زبان عربي به اندازه دانشمند فقيد عباس خليلي يا بقدر فاضل ارجمند علي هاشمي حائري تسلط و تبحر دارم. ترجمه اين كتاب را نيز به چند علت بر عهده گرفتم:
اول علاقه‌اي كه شخصا به كتب تاريخي و ادبي دارم.
دوم تشويق بعضي از دوستان كه سخنان دلگرم كننده آنان اين كار را كه در نظرم مشكل مينمود، آسان جلوه داد.
سوم رواني و سلامت عبارات تاريخ «الكامل» كه با لغات و انشائي بسيار ساده نوشته شده، بطوريكه خواننده- البته خواننده‌اي كه به اندازه حقير با زبان عربي آشنائي داشته باشد- در حين خواندن آن كمتر به لغات مشكل و متروك يا عبارات معقد و پيچيده برخورد مي‌كند.
ص: 8
ضمن ترجمه اين كتاب شهرهايي را كه فكر مي‌كردم در نظر خواننده معمولي ناشناخته است و شناختن آنها ضروري است، در ذيل صفحات توضيح دادم.
بعضي ازين توضيحات قدري مفصل است ولي چون فكر ميكردم كه اين تفصيل نيز ممكن است براي برخي از خوانندگان قابل استفاده باشد دريغم آمد كه بعضي از قسمت‌ها را حذف و سخن را كوتاه كنم.
معذلك اگر واقعا درين قسمت‌ها راه اطناب پيموده شده پوزش مي‌خواهم.
در ترجمه كتاب، تا آنجا كه امكان داشته، نهايت دقت را بكار برده‌ام. با اين وصف هرگز ادعا نمي‌كنم كه اين ترجمه خالي از لغزش است و اميدوارم سروران گرامي چنانچه لغزش‌هائي مي‌يابند تذكر دهند تا در ترجمه باقي كتاب، همچنين در چاپ مجدد اين جلد منظور گردد. در شرح احوال برادران ابن اثير از كتاب‌هاي لغتنامه دهخدا و دائرة المعارف فارسي استفاده شده است.
ابو القاسم حالت 28/ 11/ 52
ص: 9

(500) (وقايع سال پانصدم هجري)

بيان درگذشت يوسف بن تاشفين و سلطنت فرزندش علي‌

درين سال امير المسلمين، يوسف بن تاشفين، فرمانرواي غرب [ (1)] و اندلس درگذشت. او مردي نيك نهاد و نيكوكار و دادگر بود. به دينداران و دانشمندان متمايل بود و آنان را گرامي ميداشت و پندشان را به كار مي‌بست.
و چون فرمانرواي اندلس- همچنانكه بيش از اين ياد كرديم- فقيهان را گرد آورد و آنان را مورد احسان خويش قرار داد به او گفتند: «فرمانروائي تو بايد از طرف خليفه مسجل شود تا اطاعت فرمان تو بر عموم مردم فرض گردد. بنابر اين مأموري را با هداياي بسيار به درگاه خليفه المستظهر بالله، امير المؤمنين، روانه كن.
نامه‌اي نيز بخدمت او بنويس حاكي از پيروزيهاي درخشان لشكريان اسلام كه خداوند در شهرهاي فرنگ نصيب او ساخته است. و حكم فرمانروائي شهرها را ازو بخواه.» چنين كرد. و در نتيجه، همانطور كه مي‌خواست فرماني از ديوان
______________________________
[ (1)]- غرب در زمان قديم به قسمت جنوب غربي اسپانيا بويژه پرتقال جنوبي اطلاق مي‌شد. (اعلام المنجد)
ص: 10
خلافت براي او صادر گرديد و به لقب «امير المسلمين» ملقب شد.
خلعت‌هائي نيز براي وي از درگاه خليفه رسيد و موجب شادماني بسيار وي گرديد. او كسي است كه شهر مراكش را براي مرابطان [1] ساخت و تا سال 500 هجري بر او رنگ فرمانروائي پايدار ماند. درين سال درگذشت. و پس از وي فرزندش علي بن يوسف- كه او هم لقب «امير المسلمين» يافت- بجاي وي نشست.
علي بن يوسف بيش از پيش به بزرگداشت و خدمت دانشمندان و پيروي از نصايح آنان پرداخت و هر گاه يكي از آنان او را موعظه ميكرد، هنگام استماع سخنان وي، سربزير مي‌افكند و رقت قلبي به او دست مي‌داد كه آثار آن در چهره‌اش نمايان مي‌گرديد.
پدرش- يوسف بن تاشفين- مردي بردبار، بخشنده، ديندار و نيكوكار بود. اهل دين و دانش را دوست ميداشت و به آنان در شهرهاي خود حكومت ميداد. به عفو و چشم‌پوشي از گناهان بزرگان علاقمند بود.
روزي سه نفر به درگاه او روي آوردند. يكي از آنان هزار دينار مي‌خواست تا با آن به تجارت پردازد. دومي منصبي تمنا داشت تا در دستگاه او به خدمتگزاري مشغول شود سومي يكي از زنان او را آرزو مي‌كرد كه اهل نفزاوه [ (1)] بود. از زيباترين همسران وي شمرده مي‌شد و حكمش در سراسر شهرها جاري بود.
______________________________
[ (1)]- مرابطان: سلسله‌اي از ملوك عرب كه در قبائل منهاجه (قومي در ديار مغرب از اولاد صنهاجه حميري) در صحرا تمركز داشتند. در قرن يازدهم ميلادي كشور مغرب را فتح كردند و از آنجا به آندلس حمله بردند و آنجا را به تصرف در آوردند. مؤسس اين سلسله يحيي بن ابراهيم جدلي، و از مشاهير اين سلسله يوسف ابن تاشفين بنيادگذار مراكش است (اعلام المنجد)
[ (1)]- نفزاوه (به كسر نون و فتح واو) در الجزيره نام محلي است حاوي مجموعه‌اي از واحه‌ها كه در آن چاه‌هاي ارتزين زده شده و قريب پانصد هزار درخت خرما دارد. (اعلام المنجد)
ص: 11
وقتي كه اين خبر به يوسف بن تاشفين رسيد، به احضار آنان فرمان داد. اولي را كه خواستار مال بود هزار دينار بخشيد، دومي را كه كار ميخواست به كار گماشت و به سومي كه آرزومند وصال همسر وي بود، گفت: «اي نادان، چه چيز ترا بر آن داشت تا آرزوئي را در سر بپروراني كه بدان نميرسي؟» و او را پيش همسر خود فرستاد.
آن زن او را سه روز در خيمه‌اي رها كرد و دستور داد در تمام اين مدت فقط يك نوع غذا به او بدهند. پس از سه روز احضارش كرد و پرسيد:
«درين مدت چه خوردي؟» جواب داد: «غذاي من در تمام اين سه روز يك جور بود.» گفت: «پس بدان كه همه زن‌ها هم يك جور هستند و يك مزه ميدهند.» آنگاه امر كرد كه پول و مال و پوشاك كافي در اختيارش بگذارند و روانه‌اش كنند.

شرح كشته شدن فخر الملك فرزند نظام الملك‌

درين سال فخر الملك، ابو المظفر، علي پسر نظام الملك، روز عاشورا كشته شد. او بزرگ‌ترين پسر وي بود. و ما پيش ازين وزارت او را در دربار سلطان بركيارق بسال 488 بيان كرديم.
او پس از كناره‌گيري از وزارت عازم نيشابور شد و به دربار سلطان سنجر فرزند ملكشاه، رسيد و عهده‌دار وزارت وي گرديد.
روز عاشوراء روزه گرفت و به ياران خود گفت: «ديشب حسين بن علي عليه السلام را در خواب ديدم كه به من ميفرمود: پيش ما بيا و افطار را هم نزد ما بكن. اين خواب فكر مرا مشغول داشته است و از قضا و قدر و مشيت خداوند پرهيز نمي‌توان كرد.» به او گفتند: «خداوند ترا حفظ كند. بهتر است كه امروز و
ص: 12
امشب از خانه خارج نشوي.» آن روز را به نماز و تلاوت قرآن گذراند و مالي بسيار صدقه داد.
همينكه عصر فرا رسيد، از خانه‌اي كه حرمسراي وي شمرده مي‌شد خارج گرديد. ناگهان فرياد ستم رسيده‌اي را شنيد كه سوز و التهاب زياد داشت. ميگفت: «مسلمانان از ميان رفته‌اند. مسلماني نمانده و ديگر كسي نيست كه در محو ظلم و دستگيري بيچارگان بكوشد.» فخر الملك، رحمة اله عليه، او را نزد خود فراخواند و پرسيد:
«براي تو چه اتفاقي افتاده است؟» او نامه‌اي به دستش داد. هنگامي كه مشغول مطالعه آن بود با كارد به وي ضربت سختي زد كه كارش ساخته شد و درگذشت.
اين مرد را كه يكي از باطنيان بود به نزد سلطان سنجر بردند.
او را به اقرار واداشت. او به دروغ بر ضد گروهي از ياران سلطان اقرار كرد و گفت: اينها مرا به كشتن وزير تحريك كردند.
سلطان كه مي‌خواست او را با دست خود بكشد، اول فرمان قتل كساني را كه او به دروغ متهم كرده بود، داد. آنگاه مرد باطني را كشت.
عمر فخر الملك شصت و شش سال بود.

بيان فرمانروائي صدقة بن مزيد در تكريت‌

در ماه صفر همين سال- يعني سال 500 هجري- امير سيف الدوله صدقة بن منصور مزيد قلعه تكريت را تسليم كرد. اين قلعه، همچنانكه پيش ازين ياد كرديم، در اختيار فرزندان مقن العقيليين بود. و تا آخر
ص: 13
سال 427 فرمانروائي آنرا رافع بن حسين بن مقن در دست داشت.
پس از درگذشت او، برادرزاده وي، ابو منعه خميس فرزند تغلب بن حماد به حكومت آنجا رسيد و ازين راه، سواي جواهر آلات، پانصد هزار دينار بدست آورد. او در سال 435 از جهان رفت و پسرش، ابو غشام، جانشين وي گرديد.
در سال 444 عيسي به او حمله برد و او را گرفته و به زندان انداخت و قلعه و اموال قلعه را متصرف شد. تا سال 448 كه مورد حمله طغرل‌بيك قرار گرفت ولي توانست در برابر مقداري مال با او مصالحه كند و او را روانه سازد.
پس از درگذشت عيسي، همسر وي، كه اميره قلعه بود، از ترس اينكه مبادا ابو غشام برگردد و بار ديگر بر قلعه تسلط يابد، او را كشت ابو غشام چهار سال بود كه در زندان بسر ميبرد.
اين زن، بعد از كشتن ابو غشام، اميري بنام ابو الغنائم بن محلبان را به نيابت در آن قلعه گماشت و قلعه را تسليم ياران سلطان طغرل‌بيك كرد و رهسپار موصل شد. چيزي نگذشت كه فرزند ابو غشام او را كشت و انتقام خون پدر خود را از او گرفت. و شرف الدوله مسلم بن قريش نيز اموال او را تصاحب كرد.
طغرل‌بيك فرمانروائي قلعه را به شخصي معروف به ابو العباس- رازي سپرد. اين شخص پس از شش ماه وفات يافت و ابو جعفر محمد بن احمد بن خشام معروف به مهرباط، اهل ثغر، [ (1)] زمام امور قلعه را بدست گرفت و در آنجا بيست و يك سال اقامت كرد. پس از مرگ وي،
______________________________
[ (1)]- ثغر، شهري است نزديك كرمان بر ساحل درياي هند (لغتنامه دهخدا)
ص: 14
دو سال پسرش در آنجا فرمان راند تا تركان خاتون قلعه را گرفت و گوهر آئين را از طرف خود به حكومت آنجا گماشت.
بعد از درگذشت ملكشاه، قسيم الدوله آقسنقر فرمانرواي حلب به حكومت قلعه رسيد. و پس از كشته شدن او اين قلعه در اختيار امير كمشتكين جاندار قرار گرفت. او مردي را در آنجا گماشت كه ابو المصارع ناميده ميشد. بعد، مجد الملك بلاساني قلعه را تصرف كرد و كيقباد بن هزارسب ديلمي را به حكمراني آنجا مأمور ساخت.
كيقباد دوازده سال درين قلعه بسر برد و با اهالي قلعه بيداد و بد رفتاري كرد. و در سال 496 كه سقمان بن ارتق بر او حمله‌ور شد. و به غارت قلعه پرداخت، آنجا را روز سقمان و شب كيقباد غارت مي‌كردند.
وقتي كه سلطان محمد، پس از درگذشت برادر خود بركيارق، به سلطنت رسيد، قلعه را به امير آقسنقر برسقي، شحنه بغداد، واگذاشت.
او به سوي قلعه رفت و مدتي بيش از هفت ماه قلعه را محاصره كرد تا كار بر كيقباد تنگ شد. آنگاه صدقة بن مزيد را فرستاد تا قلعه را تصاحب كند. او در ماه صفر اين سال روانه قلعه شد و آنجا را از كيقباد بازگرفت. برسقي خود نيز از قلعه فرود آمد و آنجا را تصرف نكرد.
كيقباد هشت روز پس از ترك قلعه، در سن شصت سالگي بدرود حيات گفت.
صدقه، از طرف خود، ورام بن ابو فراس بن ورام را نايب الحكومه قلعه ساخت.
كيقباد را به فرقه باطنيه نسبت ميدادند و درگذشت او از خوشبختي
ص: 15
صدقه بود. زيرا چنانچه در نزد وي ميماند، اعتقاد و مذهب خود او نيز مورد سوء ظن مردم واقع مي‌شد.

جنگ بين قبيله‌هاي عباده و خفاجه‌

در ماه ربيع الاول اين سال جنگ بين عباده و خفاجه درگرفت.
عباده پيروزي يافت و انتقام خون كسان خود را از خفاجه گرفت.
اين جنگ بدان علت رخ داد كه سيف الدوله صدقه فرزند خود بدران را با سپاهي به سوي بطيحه فرستاد تا آن ناحيه را سرپرستي كند و از گزند قبيله خفاجه محفوظ دارد. زيرا خفاجه به مردم بطيحه آزار ميرساند.
وقتي كه قبيله خفاجه به او نزديك شدند و كسان او را تهديد كردند نامه‌اي به پدر خود نوشت و از دست آنان شكايت كرد و صورت احوال آنان را به وي باز نمود. پدرش قبيله عباده را احضار كرد.
اين قبيله در سال گذشته، همچنانكه شرح داديم، از قبيله خفاجه صدمه بسيار ديده بود.
سيف الدوله صدقه، وقتي افراد قبيله عباده حاضر شدند به آنان گفت همراه قشون وي آماده جنگ شوند تا انتقام خون عزيزان خود را از قبيله خفاجه بگيرند.
مردان عباده نيز پيشاپيش سپاهيان وي به راه افتادند و شبانه به محله‌اي از خفاجه رسيدند كه در آن بني كليب اقامت داشتند. اهالي كه غافلگير شده بودند آنان را نمي‌شناختند. لذا پرسيدند:
«شما كه هستيد؟» مردم عباده گفتند: «ما بدهكاران شما هستيم.» ازين پاسخ دريافتند كه با قبيله عباده روبرو شده‌اند. چيزي نگذشت
ص: 16
كه آتش جنگ ميان آنان شعله‌ور شد. در تمام مدتي كه سرگرم زد و خورد بودند مردان خفاجه پايداري كردند اما همينكه صداي طبل سپاهيان شنيده شد فرار برقرار ترجيح دادند. عباده گروهي از آنان را كشت كه در ميانشان ده تن از بزرگان بودند. افراد خفاجه هنگام فرار زنان و فرزندان خود را برجاي نهادند. صدقه دستور داد كه آنان را سرپرستي و نگهداري كنند. و به قشون خود امر كرد تا از اموال خفاجه آنچه به غنيمت گرفته‌اند عباده را نيز بهره‌مند سازند در برابر آنچه سال گذشته خفاجه از آنان گرفته بودند.
قبيله خفاجه به خاطر سرزمين‌هايش كه از دست رفته، اموالش كه غارت شده، و مردانش كه به خاك هلاك افتاده بودند گرفتار مصيبتي عظيم شد و در نواحي مختلف بصره پراكنده گرديد. و قبيله عباده در سرزمين‌هاي خفاجه اقامت نمود.
پس از آنكه خفاجه شكست خورد و پراكنده شد و اموالش به غارت رفت روزي يكي از زنان اين قبيله پيش امير صدقه آمد و گفت.
«تو ما را اسير كردي، نيروي ما را از ما گرفتي، ما را از سرزمين‌هاي خود دور ساختي و آبروي ما را ريختي. خدا با تو همان كند كه با ما كردي، و خاندان ترا به روز ما بنشاند.» امير صدقه خشم خود را فرو خورد و آن سخنان را تحمل كرد و چهل شتر به او بخشيد.
چيزي نگذشت كه خداوند با صدقه و فرزندانش نيز همان كرد كه او با خفاجه كرده بود. آري، دعاي دردمندان نزد خداوند بي‌اثر نمي‌ماند
.
ص: 17

حركت جاولي سقاوو بسوي موصل و اسارت جكرمش حاكم موصل‌

در ماه محرم اين سال سلطان محمد، موصل و توابع آنرا كه در دست جكرمش بود به جاولي سقاوو واگذاشت. جاولي قبل از آن، به شهرهايي كه ميان خوزستان و فارس بود تسلط داشت. چند سال در آن نواحي بود. قلعه‌ها و حصن‌هاي آن نواحي را تعمير كرد. با اهالي بناي بد رفتاري گذاشت. دستهاي آنان را قطع كرد، بيني‌هاي آنان را بريد و چشم‌هاي آنان را كور كرد.
چون اركان سلطنت سلطان محمد مستحكم گرديد، جاولي از سخط او هراسناك شد.
سلطان محمد، به سوي او امير مودود بن التونتكين را گسيل داشت.
جاولي از دست او متحصن شد. مودود مدت هشت ماه او را محاصره كرد.
جاولي نامه‌اي به سلطان محمد نگاشت كه: «من در برابر مودود سر فرود نمي‌آورم و تسليم نمي‌شوم. اگر كسي غير از او را بفرستيد، از قلعه فرود خواهم آمد و تسليم خواهم شد.» سلطان محمد، امير آخر را با انگشتري خود به سوي او فرستاد جاولي تسليم شد و به اصفهان رفت و براي خدمت در دربار سلطان محمد حضور يافت و از سلطان تقرب و نوازشي را كه توقع داشت، ديد.
سلطان محمد به او فرمان داد كه به سوي فرنگستان حركت كند و شهرهاي آن نواحي را متصرف شود. ضمنا سراسر موصل و دياربكر
ص: 18
و جريره را به او واگذاشت.
جكرمش، همچنانكه گفتيم، هنگامي كه از پيش سلطان به محل فرمانروائي خود بازمي‌گشت، وعده داد كه به سلطان خدمت كند و براي او باج و خراج بفرستد ولي وقتي در شهرهاي خود مستقر گرديد به آنچه وعده داده بود وفا نكرد و در انجام خدمات و ارسال وجوهات گرانجاني و سرسختي بخرج داد.
سلطان محمد نيز شهرهاي او را به جاولي واگذارد.
جاولي به بغداد رفت و تا آغاز ربيع الاول در آن شهر اقامت كرد.
آنگاه رهسپار موصل شد. و راه خود را از طرف شهر بوازيج [ (1)] انداخت. آنجا را تصرف كرد و پس از آنكه اهالي شهر را امان داد و سوگند ياد كرد كه از آنان حمايت خواهد نمود مدت چهار روز در آنجا به غارت پرداخت و بعد از تسلط بر شهري به سوي اربل روانه شد.
اما جكرمش وقتي خبردار شد كه جاولي عازم تصرف شهرهاي اوست، درباره گردآوري قشون نامه‌هائي نوشت.
درين هنگام نامه‌اي از ابو الهيجاء بن موسك كردي هذباني، مالك اربل، بدو رسيد كه تسلط جاولي را بر شهر بوازيج شرح داده و نوشته بود: بايد به سرعت خود را به اين جا برساني تا در برابر او با يك ديگر متحد شويم و از پيشرفت او جلوگيري كنيم. و گر نه من ناچار خواهم شد كه به او روي موافقت نشان دهم و با او كنار بيايم.
جكرمش به خواندن اين نامه حركت كرد و به ساحل شرقي دجله رفت و پيش از گرد آمدن تمام سپاهياني كه خواسته بود، خود را به
______________________________
[ (1)]- بوازيج به فتح ب، شهري قديمي است بر دجله، بالاي بغداد. (لغتنامه دهخدا)
ص: 19
قشون موصل رساند.
ابو الهيجاء لشكرياني را كه قرار بود براي او بفرستد، همراه فرزندان خود، فرستاد. اين سپاهيان در قريه «باكلبا» از توابع اربل گرد آمدند.
جاولي با هزار سوار به مقابله با قشون جكرمش پرداخت. جكرمش دو هزار سوار در اختيار داشت و شكي نبود در اينكه او جاولي را دستگير خواهد كرد.
اما چون براي جنگ صف آرائي كردند جاولي دليرانه از قلب سپاه خود به قلب لشكريان جكرمش حمله برد به نحوي كه همه بر جان خود بيمناك شدند و فرار را برقرار ترجيح دادند. در نتيجه، جكرمش تنها ماند و چون مفلوج بود نمي‌توانست بگريزد. قدرت سواركاري نداشت و او را در تخت روان حمل مي‌كردند. و هنگامي كه كسان او از ميدان گريختند، ركابدار سياه پوست وي دليرانه با دشمنان وي به جنگ پرداخت و از جان او دفاع كرد. يكي از فرزندان ملك قاورت بن داود نيز كه احمد نام داشت شانه بشانه او مي‌جنگيد تا اينكه نيزه‌اي خورد و مجروح شد و گريخت و در موصل درگذشت.
كسان جاولي نتوانستند بر جكرمش دست يابند مگر هنگامي كه ركابدار سياه پوست او كشته شد. آنگاه جكرمش را گرفتند و اسير كردند و به حضور جاولي بردند.
اما سپاهياني كه جكرمش خواسته بود دو روز پس از حركت او به موصل رسيدند و هنگامي براي جنگ آماده شدند كه جكرمش و قشونش شكست خورده بودند. مشيت الهي چنين بود و هميشه كار به نحوي انجام مي‌شود كه خداوند خواسته است
.
ص: 20

محاصره موصل بوسيله جاولي سقاوو و درگذشت جكرمش‌

چون سپاهيان جكرمش شكست خوردند و گريختند و خود جكرمش نيز اسير شد، اين خبر به موصل رسيد. بزرگان موصل درباره جانشيني زنگي فرزند جكرمش كه پسر يازده ساله‌اي بود به مشورت نشستند به نام او خطبه خواندند. از اعيان شهر نيز دعوت كردند و در خصوص پشتيباني زنگي از آنان ياري خواستند. آنان نيز اين درخواست را پذيرفتند.
نگهبان قلعه موصل يكي از بردگان جكرمش بود كه غزغلي نام داشت. او در مقام خود قيام نمود و اموال و اسبان و تجهيزاتي را كه جكرمش گرد آورده بود در ميان سپاهيان پخش كرد و به سيف الدوله صدقه و قلج ارسلان و برسقي، شحنه بغداد، نامه‌هائي نوشت و استدعا كرد كه با لشكريان خود به ياري مردم موصل بشتابند و پيشروي جاولي را متوقف سازند. و نگذارند كه بر موصل دست يابد.
آنان همه پاسخ‌هاي مساعد فرستادند و وعده دادند كه بار ديگر شهر موصل را به جكرمش واگذارند.
در اين ميان سيف الدوله صدقه، اطاعت امر سلطان محمد را در نظر گرفت و به نامه غزغلي جواب مساعد نداد.
اما احوال برسقي و قلج ارسلان را ذكر خواهيم كرد.
جاولي، كه كرماوي بن خراسان تركماني و امراي ديگري همراهش بودند و افرادش مرتب افزايش مي‌يافتند، وقتي كه موصل را محاصره كرد فرمان داد هر روز جكرمش را بر روي قاطري نشانده بگردانند
ص: 21
و جار بزنند و به ياران او در موصل بگويند كه شهر را تسليم كنند و بدين وسيله ولي‌نعمت خود را از بلائي كه گرفتار شده برهانند. حتي خود جكرمش نيز به آنان فرمان داد كه چنين كنند. ولي گوش ندادند.
جكرمش را در چاه عميقي زنداني مي‌كردند و شخصي را نيز به- نگهباني او گماشته بودند تا وي را ندزدند.
در يكي از روزها وقتي او را از چاه بيرون آوردند ديدند جان به جان آفرين تسليم كرده است.
جكرمش كه مدتي قريب شصت سال عمر كرد مقامي بلند و منزلتي والا داشت. حصار موصل را استوار ساخت و ديواره‌اي نيز بنا نمود، خندق آن را حفر كرد، نيروي دفاعي آنرا افزود و تا حد امكان وسائل استحفاظي شهر را تكميل نمود و در استحكام آن كوشيد.
با جكرمش مردي از اعيان موصل بود كه او را ابو طالب بن كسيرات مي‌خواندند. فرزندان كسيرات تا اين روزگار [ (1)] در موصل هستند و از اعيان آن شهر شمرده مي‌شوند.
ابو طالب نزد جكرمش تقرب و مقام و منزلتي داشت. به كارهاي او وارد و مسلط بود و با او در جنگ‌ها شركت مي‌كرد.
وقتي جكرمش اسير شد، ابو طالب ترسيد و به سوي اربل گريخت.
در آن زمان پسر ابو الهيجا، صاحب اربل، همراه جكرمش با جاولي جنگيده و اسير شده بود.
جاولي نامه‌اي به ابو الهيجاء نوشت و ابو طالب بن كسيرات را از او خواست. او هم ابو طالب را رها ساخت و براي وي فرستاد. در مقابل، جاولي نيز فرزند ابو الهيجا را آزاد كرد و او را به نزد پدر برگرداند.
______________________________
[ (1)]- يعني تا زمان حيات مؤلف كتاب، نيمه اول قرن هفتم هجري
ص: 22
ابو طالب بن كسيرات چون به حضور جاولي رسيد، فتح موصل و ساير شهرهاي جكرمش، و همچنين تحصيل اموالي را تضمين كرد.
ولي جاولي او را همچنان در بند نگاه داشت.
قاضي موصل، ابو القاسم بن ودعان، با ابو طالب دشمني داشت. بدين جهت نامه‌اي به جاولي نوشت كه: اگر ابو طالب را بكشي من موصل را تسليم تو خواهم كرد.
جاولي هم ابو طالب را كشت و سرش را براي او فرستاد.
قاضي موصل از كشته شدن دشمن خود شادماني نمود و مقدار بسياري از مال و مكنت او را ضبط كرد.
اين طرز رفتار او باعث شد كه ترك‌ها بخاطر تنهائي و بي‌كسي ابو طالب و از دست رفتن اموالش برآشفتند و به قاضي خشم گرفتند و او را كشتند.
فاصله ميان كشته شدن ابو طالب و كشته شدن قاضي يك ماه بود.
مكرر اتفاق افتاده كه يكي ديگري را از ميان برده و خود نيز به- مكافات عمل، اندكي بعد از ميان رفته است. ازين وقايع آنقدر ديده و شنيده‌ايم كه به شمارش در نمي‌آيد
.
ص: 23

جنگ ميان پادشاه قسطنطنيه و فرنگيان‌

درين سال بين بيمند [ (1)] فرنگي و فرمانرواي روم [ (2)]، حاكم قسطنطنيه، نقار و كدورت شديدي وجود داشت.
بيمند به قلمرو سلطان روم حمله برد و آنجا را غارت كرد و مي‌خواست او را از ميان بردارد. ولي سلطان روم به قزل‌ارسلان بن- سليمان، فرمانرواي قونيه و اقصرا و امثال اين قبيل شهرها، نامه‌اي نوشت و از او كمك خواست. او نيز تمامي قشون خود را به مدد وي
______________________________
[ (1)]- بوهموند (Bohemond( نام عده‌اي از امراء صليبي كه در انطاكيه و طرابلس حكومت ميكردند.
[ (2)]- در اصطلاح مسلمين و مورخان اسلامي مراد از روم آسياي صغير و توابع آن است. بدين توضيح كه دولت‌هاي جمهوري و امپراطوري روم چون وسعت پيدا كرده و تا حدود آسياي صغير مسخر آنان شد. از قرن پنجم ميلادي به اين طرف منقسم به غربي و شرقي شد. غربي همان ايتاليا بود به پايتختي شهر رم و شرقي آسياي صغير به پايتختي استانبول (قسطنطنيه). بدين مناسبت آن قسمت‌هاي آسياي صغير و استانبول را حتي بعد از ورود سلجوقيان و تركان هم روم و روميه مي‌گفتند چنانكه مولانا جلال الدين بلخي را بمناسبت اقامت در لارمده و قونيه آسياي صغير رومي نام نهادند (لغتنامه دهخدا)
ص: 24
فرستاد. در نتيجه، بنيه جنگي او قوت گرفت و براي پيكار با بيمند آماده شد.
نيروهاي دو طرف با يك ديگر ملاقات كردند و مصاف دادند و گروهي از دو لشكر كشته شدند. فرنگيان به علت شجاعت، و روميان بجهة كثرت نفرات خود مدتي پايداري كردند و جنگ ادامه يافت.
تا بالاخره فرنگيان آسيب ديدند و شكست خوردند و اكثر آنان بقتل رسيدند و عده بسياري نيز اسير شدند و عده‌اي كه جان سالم بدر برده بودند به شهرهاي خود در شام بازگشتند. لشگريان قلج ارسلان نيز عازم حركت به سوي ولي‌نعمت خود در جزيره بودند. اما چون خبر كشته شدن وي كه انشاء اله از آن صحبت خواهيم كرد- به آنان رسيد، از حركت منصرف شدند و به شهرهاي خود بازگشتند.

بيان تسلط قلج ارسلان بر موصل‌

گفتيم كه ياران جكرمش نامه‌هائي به امير صدقه و قسيم الدوله برسقي، و ملك قلج ارسلان بن سليمان قتلمش سلجوقي، فرمانرواي شهرهاي روم، نوشتند و از آنان استدعا كردند كه به ياري اهالي موصل بشتابند و شهر را تسليم جكرمش كنند. اما صدقه اطاعت امر سلطان محمد را رعايت كرد و از فرستادن پاسخ مساعد امتناع نمود.
ولي قلج ارسلان با قشون خود حركت كرد و چون جاولي سقاوو خبر رسيدن او را به نصيبين شنيد، از موصل رخت بربست.
برسقي كه شحنه بغداد بود از بغداد به سوي موصل روانه شد و پس
ص: 25
از رفتن جاولي از موصل، بدان شهر رسيده و در جانب شرقي شهر فرود آمد.
و چون هيچكس به او التفاتي نكرد و هيچ سلام و پيامي برايش نفرستاد، طي بقيه مدت روز به جايگاه خود بازگشت.
قلج ارسلان وقتي به نصيبين رسيد در آنجا ماند تا تعداد افرادش زياد شد و چون جاولي خبر نزديك شدن او را شنيد از موصل به سنجار رفت و در آنجا رحل اقامت افكند. امير ايلغازي بن ارتق و گروهي از قشون جكرمش نيز بدو پيوستند چنانكه چهار هزار سوار به اختيار وي درآمدند.
درين وقت نامه ملك رضوان به وي رسيد كه او را به شام فراخوانده و نوشته بود كه اهالي شام ياراي مقابله با فرنگيان را ندارند.
لذا جاولي به سوي رحبه [ (1)] حركت كرد.
اهالي موصل و قشون جكرمش به قلج ارسلان كه در نصيبين بود نامه نوشتند و به او گرائيدند و او را سوگند دادند كه به ياري آنان بكوشد.
او نيز سوگند خورد. آنگاه اهالي موصل را به نوبه خود سوگند داد كه از نيكخواهي و فرمانبرداري وي كوتاهي نكنند. سپس همراه آنان به سوي موصل رفت و روز بيست و پنجم رجب در معرقه فرود آمد و زمام امور شهر را بدست گرفت.
پسر جكرمش و يارانش به استقبال او رفتند. او هم خلعت‌هائي به آنان داد و بر تخت نشست و در خطبه نام سلطان محمد را انداخت و پس از خليفه بنام خود خطبه خواند.
سپاهيان را مورد نوازش قرار داد. قلعه را از غزغلي، غلام
______________________________
[ (1)]- رحبه ناحيه‌اي است در شام (لغتنامه دهخدا)
ص: 26
جكرمش گرفت و براي او در آن قلعه دژدار گماشت. رسوم بيدادگري را برانداخت و با مردم به عدل و داد رفتار كرد. آنان را به مهرباني با يك ديگر پند داد و گفت: «هر كس در نزد من از ديگري سخن‌چيني كند او را خواهم كشت.» بدين جهة هيچكس در حق ديگري سعايت نمي‌كرد.
او قاضي ابو محمد عبد الله بن قاسم بن شهرزوري را در موصل بر مسند قضاوت مستقر ساخت. و ابو البركات محمد بن محمد بن خميس- پدر شيخنا ابو الربيع سليمان- را رياست بخشيد.
در ميان كسان قلج ارسلان، امير ابراهيم بن ينال تركماني فرمانرواي آمد [ (1)] و محمد بن جبق تركماني رئيس قلعه «زياد» بود. اين همان كسي است كه «خرتبرت» خوانده مي‌شود.
اما سبب فرمانروائي ابراهيم بن ينال در شهر «آمد» اين بود كه تاج الدوله تتش هنگامي كه سلطنت دياربكر را داشت آن شهر را به وي تسليم كرد و همچنان در دست او باقي ماند.
محمد بن جبق نيز از آن جهت رياست قلعه «زياد» را داشت كه اين قلعه قبلا در دست فلادروس رومي، نماينده پادشاه روم بود و «رها» [ (2)] و انطاكيه هم از توابع او بشمار مي‌رفتند.
و چون سليمان بن قتلمش- پدر همين قلج ارسلان- بر انطاكيه تسلط يافت، و فخر الدولة بن جهير دياربكر را بدست آورد، فلادروس
______________________________
[ (1)]- آمد، به كسر ميم، نام شهري قديم و مستحكم در شمال بين النهرين و آن با سنگ‌هاي سياه بنا شده و شط دجله آن را چون هلالي احاطه كرده است و در غرب آن چشمه‌هائي است كه شهر را آب دهد و امروز به دياربكر معروف است و به ضم و فتح ميم نيز آمده است (لغتنامه دهخدا).
[ (2)]- رها، به ضم ر، شهر قديم و پر ثروتي بود در بين النهرين شمالي و يونانيان آنرا ادس (EDesse( مي‌ناميدند و امروزه به «اورفا» معروف است. (فرهنگ فارسي دكتر معين)
ص: 27
ضعيف شد و از تامين حوائج اهالي قلعه «زياد»، از قبيل خوراك و مسكن، بازماند، لذا جبق امور قلعه را به دست گرفت.
فلادروس به دست سلطان ملكشاه اسلام آورد و ملكشاه نيز امارت «رها» را به او بخشيد و او همچنان زمام امور آن شهر را در دست داشت تا جهان را بدرود گفت. پس از درگذشت او، امير بزان جانشين وي گرديد.
نزديك قلعه «زياد» قلعه ديگري بود در دست مردي رومي كه او را «فرنگي» ميخواندند. اين مرد راهزني ميكرد و خون مسلمانان را مي‌ريخت.
جبق با وي از در دوستي درآمد. براي او هديه فرستاد و اظهار صميميت نمود و به او پيشنهاد كرد كه هر يك به ديگري كمك كند.
فرنگي اين پيشنهاد را پذيرفت. از آن ببعد جبق فرنگي را در راهزني و كارهاي ديگر مساعدت مينمود و همينطور فرنگي به جبق مدد ميرساند.
بدين ترتيب، وقتي هر دو خوب مورد اعتماد يك ديگر واقع شدند، جبق براي فرنگي پيام فرستاد كه: «من قصد حمله به بعضي از اماكن دارم و از تو ميخواهم كه ياران خود را به كمك من بفرستي.» او هم كسان خود را فرستاد. و همينكه با او روانه شدند، جبق ناگهان همه را غافلگير كرد و دستور داد دستهايشان را از پشت ببندند پس از آنكه همه را گرفتار ساخت، به قلعه فرنگي برد و به اهالي قلعه گفت: «بخدا سوگند اگر فرنگي را تسليم من نكنيد، گردن اينها را خواهم زد و قلعه را به زور قهر تصرف خواهم كرد و در يك آن همه شما را هم خواهم كشت.»
ص: 28
اهالي، ناچار قلعه را گشودند و فرنگي را تسليم او كردند.
جبق پوست او را كند و اموال و اسلحه او را هم- كه مقدار بسيار زيادي بود- گرفت.
پس از درگذشت جبق، فرزند او محمد جانشين وي گرديد.

شرح كشته شدن قلج ارسلان و دست يافتن جاولي بر موصل‌

پيش از اين گفتيم كه وقتي قلج ارسلان، به نصيبين رسيد، جاولي از موصل به سنجار و سپس به رحبه رفت. او در ماه رجب بدانجا رسيد و در بيست و چهارم رمضان شهر را محاصره كرد. حاكم شهر در آن زمان مردي بود بنام محمد بن سباق، از بني شيبان، كه ملك دقاق، پس از تصرف رحبه، او را به حكومت شهر گماشته و پسرش را گروگان گرفته و با خود به دمشق برده بود.
وقتي ملك دقاق درگذشت، محمد بن سباق، گروهي را فرستاد كه فرزندش را از دمشق دزديدند و به پيش او آوردند. همينكه پسر خود را نزد خود يافت، از اطاعت سلطان دمشق سرپيچي كرد. و بعضي از اوقات به نام قلج ارسلان خطبه مي‌خواند.
جاولي، پس از محاصره اين شهر نامه‌اي به ملك رضوان نوشت كه بايد قشوني بفرستد و او را در محاربه‌اي كه در پيش دارد ياري كند.
و شرط كرد كه اگر از مساعدت او بهره‌مند شود، پس از تصرف اين شهر، با او همراهي خواهد كرد و با فرنگياني كه قلمرو او را مورد حمله قرار داده‌اند خواهد جنگيد و دستشان را از آن نواحي كوتاه خواهد ساخت.
ص: 29
روي اين قرار كه با هم گذاشته بودند، ملك رضوان با قشون خود به جاولي پيوست و محاصره شهر را شديدتر ساخت بنحوي كه عرصه بر اهالي شهر تنگ گرديد.
جماعتي كه در يكي از برج‌هاي قلعه بودند با هم متفق شدند و كسي را پيش جاولي فرستادند و پس از اينكه از او به قيد سوگند قول گرفتند كه آنان را حفظ و حمايت كند بدو گفتند كه نيمه شب با كسان خود به برجي كه آنها هستند بيايد.
جاولي نيز چنين كرد. و افرادي كه در برج بودند سربازان جاولي را با طناب بالا كشيدند.
كسان جاولي همينكه به برج رسيدند، بوق‌ها و طبل‌هاي خود را به صدا درآوردند به نحوي كه مردم شهر سراسيمه شدند و ترسيدند و دست از دفاع برداشتند.
بدين ترتيب، در بيست و چهارم رمضان، جاولي و قشونش داخل شهر شدند و تا ظهر شهر را غارت كردند. بعد جاولي فرمان داد كه از غارت دست بردارند.
محمد شيباني، حاكم شهر، به خدمت جاولي رسيد و از در اطاعت درآمد و در رديف فرمانبرداران او قرار گرفت.
از طرف ديگر، قلج ارسلان، وقتي از كار موصل فراغت يافت، فرزند خود ملكشاه را كه پسر يازده ساله‌اي بود به نيابت از طرف خود در دار الاماره گذارد و اميري را نيز موظف ساخت تا در تدبير و پيشبرد كارها او را ياري دهد. همچنين گروهي از قشون خود را نيز در اختيار فرزند خود گذارد. آنگاه براي جنگ با جاولي سقاو و حركت كرد. او چهار هزار سوار با تجهيزات كامل و اسبان نيرومند در اختيار
ص: 30
داشت.
اما وقتي افراد قشون او از نيروي جاولي خبردار شدند، ميانشان اختلاف افتاد.
نخستين كسي كه مخالفت كرد، ابراهيم بن ينال، حاكم «آمد» بود كه خيمه‌ها و بارو بنه خود را برداشت و از «خابور» [ (1)] به سوي شهر خود بازگشت. همينطور ديگران.
قلج ارسلان كه چنين ديد مدتي را به دفع الوقت گذراند تا از حقيقت نيروي جاولي و تعداد سپاهيان او خبري به وي برسد.
ضمنا پيام فرستاد و آن عده از قشون خود را كه- همچنانكه گفتيم- نزد سلطان روم براي كمك به او در جنگ با فرنگيان رفته بودند، فراخواند تا چون به خابور رسند عده افرادش به پنجهزار نفر بالغ گردد.
جاولي چهار هزار نفر در اختيار داشت كه قشون ملك رضوان نيز از آن جمله بودند. فقط در سپاه او دليران بيشتري وجود داشتند.
جاولي قلت افراد سپاه قلج ارسلان را غنيمت شمرد و پيش از اينكه ساير افراد قشونش به وي ملحق شوند با وي به جنگ برخاست.
دو لشكر در بيستم ذي القعده با هم روبرو شدند. قلج ارسلان يكتنه به سپاه دشمن حمله‌ور شد و با آنان در آميخت و دست علمدار را انداخت و خود را به جاولي رساند و او را با شمشير زد. ولي شمشير او حتي كژ آغند، يعني جامه زير زره، را هم بريد ولي به بدن او صدمه‌اي وارد نياورد.
درين وقت ياران جاولي به كسان قلج ارسلان حمله بردند و آنان
______________________________
[ (1)]- خابور: نام نهر بزرگي است بين راس العين و فرات و آب اين رود از چشمه‌هاي راس- العين فراهم آيد و بسياري از شهرها كه اين رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است- از معجم البلدان (لغتنامه دهخدا).
ص: 31
را شكست دادند و فراري ساختند و بار و بنه و اموالشان را به غنيمت گرفتند.
وقتي قلج ارسلان شكست قشون خود را ديد، دانست كه اگر اسير شود رفتاري كه با او خواهد شد، رفتار كسي خواهد بود كه هيچ جائي براي صلح باقي نگذاشته است، مخصوصا وقتي سلطان در سرزمين خود و بنام سلطنت بجنگد. لذا خود را در نهر خابور انداخت و با تيراندازي به جانب ياران جاولي، به حفظ جان خود پرداخت. اما اسبش او را در آب عميق فرو برد بطوريكه از آن آب نتوانست نجات پيدا كند و غرق شد. پس از چند روز نعش او بر روي آب ظاهر گرديد كه آنرا در شمسانيه، از قراء اطراف خابور، دفن كردند.
جاولي، پس از اين جنگ، به سوي موصل روانه شد و وقتي بدانجا رسيد اهالي شهر دروازه‌ها را بروي او گشودند چون از ياران قلج ارسلان هيچكس نتوانست از ورود آنان جلوگيري كند.
جاولي در شهر فرود آمد و تمام كسان جكرمش را كه در ركاب قلج ارسلان جنگيده بودند دستگير كرد. وقتي به شهر موصل تسلط يافت خطبه خواندن بنام سلطان محمد را تجديد نمود و اموال گروهي از ياران جكرمش را گرفت. آنگاه به سوي جزيره ابن عمر روانه شد كه در آنجا حبشي بن جكرمش حكومت ميكرد و اميري از بردگان پدرش، بنام غزغلي، با او بود.
جاولي آن جا را مدتي در حلقه محاصره نگاه داشت تا اينكه اهالي با او صلح كردند و شش هزار دينار با اغنام و احشام و جامه‌هاي گرانبها تقديم نمودند. و او، پس از دريافت آنها، به موصل بازگشت
ص: 32
و ملكشاه فرزند قلج ارسلان را به نزد سلطان محمد فرستاد.

بيان احوال فرقه باطنيه در اصفهان و كشته شدن فرزند عطاش‌

درين سال سلطان محمد قلعه موسوم به «شاه دز» را كه نزديك اصفهان واقع شده بود و فرقه باطنيه آنرا در اختيار داشتند به تصرف درآورد و فرمانرواي قلعه، احمد بن عبد الملك بن عطاش و پسرش را كشت.
اين قلعه را ملكشاه بنا كرده، و پس از او، احمد بن عبد الملك بن عطاش بر آن مستولي شده بود.
احمد از آن جهة به آساني توانست بر اين قلعه دست يابد كه ابتدا به قلعه باني كه در آنجا بود پيوست و با او دوست شد و پس از مرگش قلعه را تصاحب كرد.
باطنيان اصفهان بر سر او تاج گذاردند و اموالي برايش گرد آوردند و اين كار را از آن جهت كردند كه پدرش عبد الملك در مذهب آنان بدعت گذارده بود.
عبد الملك مردي اديب و سخنوري بليغ بود. خوش خط بود.
حاضر جواب بود. عفيف بود. فقط به دوستي اين مذهب گرفتار شده بود.
اما اين احمد، پسر او، نادان بود و هيچ چيزي نميدانست به- پسر صباح، صاحب قلعه الموت، گفتند: چرا از اين پسر با همه جهلي كه دارد، تجليل مي‌كني؟ گفت: «به خاطر پدرش. چون او استاد من بود.»
ص: 33
گروه بسياري به احمد بن عبد الملك عطاش گرويدند. نفوذ و نيروي او زياد شد و كار فرمانروائي او در قلعه بالا گرفت.
او ياران خود را مامور مي‌ساخت كه راهزني كنند و اموال مردم را بگيرند و هر كس را كه در صدد قتل وي برآمده بكشند.
باطنيان گروه بسياري را كشتند كه شمارش آنها ممكن نيست و به دهات سلطان و املاك مردم باج و خراج‌هائي بستند كه از آنان ميگرفتند تا در مقابل، به آنان امان دهند و آزاري به آنان نرسانند، و در اين اخاذي نيز بهانه‌شان اين بود كه سلطان از دهات خود و همچنين مردم از املاك خود بهره ميبرند بدين جهت بايد به آنها نيز بهره‌اي برسانند.
علت پيشرفت كار باطنيان بيشتر اختلاف بين سلطان بركيارق و سلطان محمد بود.
وقتي تكليف سلطنت سلطان محمد روشن شد و براي او منازعي باقي نماند ديگر هيچ كاري در نظرش مهم‌تر از رسيدگي به كار باطنيان و از بين بردن آنان و رهانيدن مسلمانان از جور و بيداد آنان نبود.
تصميم گرفت قبل از همه قلعه اصفهان را تسخير كند كه در دست آنها بود و اكثرا ازين قلعه به مردم آسيب ميرساندند. اين قلعه بر سرير سلطنت او تسلط داشت. بدين جهت روز ششم شعبان شخصا به محاصره قلعه اقدام نمود.
نخست قصد داشت كه در اول ماه رجب به آنها حمله كند. ولي عده‌اي از افراد قشون وي كه به باطنيان عقيده‌مند بودند ازين اقدام خوششان نيامد و براي اينكه آنرا به تعويق اندازند به دروغ شايع كردند كه قلج ارسلان بن سليمان وارد بغداد شده و آنجا را به-
ص: 34
تصرف درآورده، و درين باب مكاتباتي كردند. بعد، شايع ساختند كه فتنه و آشوب در خراسان تجديد شده است.
سلطان محمد نيز براي تحقيق درباره صحت و سقم شايعات مذكور جنگ با باطنيان را متوقف ساخت و وقتي كه بي‌اساس بودن شايعات بر او روشن شد، تصميمي را كه گرفته بود به مرحله اجرا درآورد.
او براي جنگ با باطنيان از كوهي كه از قسمت غرب با قلعه روبرو ميشد بالا رفت.
تخت او را در قله كوه قرار دادند و جماعات كثيري از اهالي اصفهان و توابع آن براي سركوبي باطنيان بر او گرد آمدند و اطراف كوهي را كه قلعه بر فراز آن بنا شده بود و دور آن چهار فرسخ طول داشت محاصره كردند.
سلطان محمد امرائي را براي جنگ با باطنيان ترتيب داد و هر روز يك امير با آنان مي‌جنگيد.
بدين ترتيب حلقه محاصره روز بروز شديدتر و عرصه بر آنان تنگ‌تر مي‌شد تا اينكه دچار كمبود خواربار شدند و ازين حيث به- زحمت افتادند.
وقتي كه كار بر آنان سخت شد، نامه‌اي نگاشتند حاوي فتواي بزرگان فقها و پيشوايان دين درباره كساني كه به خداوند و كتب او و پيغمبران او و روز رستخيز ايمان دارند و آنچه را كه محمد صلّي اللّه عليه و سلّم آورده، راست و بر حق ميدانند. حال اگر اين قوم درباره امام اختلافي داشته باشند آيا سلطان مجاز نيست كه با آنان بصلح و دوستي رفتار نمايد و فرمانبرداري آنان را بپذيرد و از هر گزندي حفظشان كند؟
ص: 35
اكثر فقها جواب دادند مجاز است، عده‌اي نيز درين خصوص مكث كردند. لذا مجلسي براي مباحثه ترتيب داده شد.
در ميان علما مردي بود از شيوخ شافعيه، بنام ابو الحسن علي بن عبد الرحمن سمنجاني كه در حضور مردم گفت: كشتن آنان واجب است و واگذاردن آنان به حال خود مجاز نيست. تلفظ شهادتين نيز براي آنان سودي ندارد چون وقتي از آنان بپرسيم: «ما را از احوال امام خود با خبر كنيد. اگر او آنچه را كه شرع ممنوع ساخته بر شما مباح سازد يا آنچه را كه شرع مباح فرموده براي شما ممنوع كند، آيا فرمان او را مي‌پذيريد؟» جواب خواهند داد: «بله» درين صورت خون آنها مباح خواهد شد.
مناظره درين باب به درازا كشيد و به نتيجه‌اي نرسيد. لذا باطنيان از سلطان درخواست كردند كساني را براي مباحثه نزد آنان بفرستد. از ميان علما افرادي تعيين شدند منجمله قاضي ابو العلاء صاعد بن يحيي، شيخ حنفيه در اصفهان و قاضي شهر، و غيره، كه به- قلعه رفتند و با باطنيان بحث كردند و همچنان بدون اخذ نتيجه بازگشتند.
در حقيقت قصد باطنيان تعلل و وقت گذراني بود بدين جهت سلطان محمد در محاصره قلعه پافشاري بيشتري بخرج داد و چون آنها هلاك و تباهي خود را نزديك ديدند، گفتند: «جان و مال ما از گزند مردم ايمن نيست و ما به محلي احتياج داريم كه در آنجا خود را از دست مردم حفظ كنيم. اگر در عوض اين قلعه، دژ خالنجان كه در هفت فرسخي اصفهان است به ما داده شود، ما اين قلعه را تسليم خواهيم كرد.»
ص: 36
به سلطان اشاره شد كه پيشنهادشان را بپذيرد.
ضمنا باطنيان درخواست نمودند كه كوچ كردن به قلعه خالنجان و تسليم اين قلعه به نوروز موكول گردد. همچنين شرط كردند كه به حرف كساني كه تظاهر به خيرخواهي ميكنند ترتيب اثر داده نشود و اگر كسي از باطنيان هم به خبرچيني پرداخت، او را در اختيار ايشان بگذارند.
اين درخواست هم پذيرفته شد.
بعد خواهش كردند كه از ما يحتاج زندگي آنچه لازم دارند هر روز براي آنها فرستاده شود.
همه اين پيشنهادها مورد قبول واقع گرديد. ولي- همچنانكه گفتيم- قصدشان وقت گذراني بود به اميد اينكه شايد دستي از غيب برون آيد و كاري بكند.
سعد الملك وزير سلطان محمد ترتيبي داد كه هر روز طعام و ميوه و ساير ما يحتاج آنها به قلعه حمل شود. آنها هم كساني را ميفرستادند كه خواربار و مواد غذائي بخرند تا در قلعه خود جمع كنند و بتوانند مدتي بيشتر در قلعه پايداري نمايند.
اندكي بعد، باطنيان افرادي را مامور كردند تا اميري را كه در مبارزه با آنان پافشاري زياد مينمود به قتل برسانند.
آنها نيز بر او حمله‌ور شدند و به او جراحتي وارد آوردند ولي او ازين مهلكه جان سالم بدر برد.
بر اثر اين واقعه، سلطان فرمان داد كه قلعه خالنجان را ويران كنند و محاصره قلعه اصفهان را تجديد نمايند.
اين بار باطنيان درخواست كردند كه اجازه داده شود تا گروهي
ص: 37
از آنان از قلعه فرود آيند. و مامورين سلطان از آنان حمايت كنند تا به قلعه «ناظر» در ارجان- كه متعلق به خودشان بود- برسند. عده‌اي ديگر نيز از قلعه فرود آيند و تحت حمايت مامورين به طبس بروند، عده‌اي نيز در عمارتي از عمارات قلعه باقي بمانند تا كساني كه همراه دو دسته اول رفته‌اند برگردند و خبر دهند كه آن دو دسته به سلامت رسيده‌اند. بعد، اين عده هم از قلعه فرود آيند و در تحت حمايت ماموران سلطان، خود را به پسر صباح در قلعه الموت برسانند.
اين درخواست پذيرفته شد. لذا گروهي از باطنيان به قلعه «ناظر» و گروهي نيز به طبس رفتند و اقامتگاه‌هاي خود را تسليم كردند و سلطان نيز به تخريب آنها فرمان داد.
اما وقتي كه احمد بن عطاش خبردار شد كه آن دو دسته به سلامت رسيده‌اند به وعده خود وفا نكرد و از تسليم آن قسمت از قلعه كه در دستش بود خودداري نمود. سلطان كه اين خلف وعده را ازو ديد دستور داد كه نهاني، روي چهار دست و پا، از كوه بالا بروند و خود را به قلعه برسانند و آنجا را تصرف كنند.
همه مردم فرمان شاه را گردن نهادند و روز دوم پيشروي خود را به سوي قلعه آغاز كردند.
درين هنگام در قلعه تعداد مردان جنگي كه بتوانند از پيشروي مهاجمان جلوگيري كنند اندك بود. مع الوصف پايداري شديد و شجاعت زياد نشان دادند. تا اينكه يكي از بزرگان قلعه از سلطان امان قلعه وجود دارد راهنمائي خواهم كرد.» و آنان را به قسمتي از آن عمارت برد كه قبلا بدان توجهي نداشتند. و به آنان گفت: «ازين جا خواست و به لشكريان سلطان گفت: «من شما را به شكافي كه درين
ص: 38
بالا برويد.» درين وقت شايع شد كه آن مكان را باطنيان مخصوصا نگهداشته و كمينگاه مردان جنگي ساخته‌اند. ولي راهنما به ايشان گفت: آنچه در آنجا مي‌بينيد فقط مقداري اسلحه و كژاغند است كه به صورت مردان در آورده‌اند زيرا مردان جنگي خيلي كم دارند.
رويهمرفته فقط هشتاد مرد در آن قلعه باقي مانده بودند.
مهاجمان روي چهار دست و پا بالا رفتند و خود را به آن مكان رساندند. ضمن زد و خوردي كه درگرفت عده‌اي از باطنيان كشته شدند.
عده‌اي هم با كساني كه داخل مي‌شدند درآميختند و از ازدحام استفاده مي‌كردند و بيرون ميرفتند.
احمد بن عبد الملك عطاش را اسير كردند. يك هفته او را به حال خود گذاشتند. بعد دستور مجازاتش داده شد كه در سراسر شهر پيچيد سپس پوستش را كندند تا مرد. و پوستش را از كاه پر كردند. پسرش را هم كشتند. و سر هر دو را به بغداد فرستادند.
همسر او نيز خود را از بالاي قلعه به زير افكند و خودكشي كرد.
با او جواهرات گرانبهائي بود كه نظيرش يافت نمي‌شد. آنها را نيز از بين برد.
مدت بلوائي كه از جهت ابن عطاش رخ داد، دوازده سال بود.

شرح اختلاف ميان سيف الدوله صدقه و مهذب الدوله حاكم بطيحه‌

درين سال ميان سيف الدوله صدقة بن مزيد و مهذب الدوله سعيد بن ابو الجبر، حاكم بطيحه، اختلاف افتاد. و حماد بن ابو الجبر نيز به
ص: 39
سيف الدوله صدقه روي آورد و دشمني خود را با پسر عم خود، مهذب الدوله، ظاهر ساخت. لذا صدقه و حماد با يك ديگر بر ضد دشمن مشترك خود متفق شدند.
علت اين امر آن بود كه وقتي سلطان محمد شهر «واسط» را به سيف الدوله صدقه واگذاشت، مهذب الدوله از طرف صدقه انجام امور شهر را عهده‌دار شد و فرزندان و ياران خود را به كارها گماشت.
آنان نيز به سوي بيت المال دست دراز كردند و راه افراط و اسراف در پيش گرفتند و آنچه بود همه را بر باد دادند.
همينكه سال بپايان رسيد، سيف الدوله صدقه، از مهذب الدوله مطالبات خود را خواست. و چون از عهده آنچه ميبايست بپردازد برنيامد او را به زندان انداخت.
بدران پسر صدقه كه داماد مهذب الدوله بود در استخلاص او كوشيد و او را از زندان بيرون آورد و به شهرش كه بطيحه بود بازگرداند.
پس از او، حماد بن ابو الجبر عهده‌دار امور «واسط» شد. و بسياري از روش‌هاي مهذب الدوله را دگرگون كرد. لذا پس از اتفاقي كه اين دو پسر عم با يك ديگر داشتند كارشان به اختلاف كشيد.
اسماعيل مصطنع، جد حماد، و محمد مختص، پدر مهذب الدوله با هم برادر، و هر دو، پسران ابو الجبر بودند و هر يك از آن دو رياست قوم خود را داشت.
پس از درگذشت مصطنع، پسرش ابو السيد مظفر، پدر حماد، بجايش نشست. و بعد از وفات محمد مختص نيز فرزندش مهذب الدوله جانشينش گرديد
ص: 40
اين دو نفر با ابن هيثم، حاكم بطيحه، درافتادند و با او جنگيدند تا اينكه مهذب الدوله او را دستگير كرد. و چون در ايام فرمانروائي گوهر آئين بود، او را تسليم گوهر آئين نمود و به اصفهان فرستاد ولي او در راه اصفهان بدرود حيات گفت.
كار مهذب الدوله بسبب خدمتي كه كرده بود بالا گرفت و گوهر آئين به او حكومت بطيحه را بخشيد. از آن پس پسر عم او و جماعتي ديگر در تحت فرمان وي درآمدند.
حماد در آن زمان جوان بود. مهذب الدوله او را گرامي داشت و دختر خود را به عقد وي درآورد. سرزمين‌هائي را كه در قلمرو حماد بودند وسعت داد و به ثروت وي افزود.
اما حماد به مهذب الدوله حسد مي‌برد و كينه‌اي را كه نسبت به او داشت پنهان ميكرد، گاهي نيز آشكار مينمود. مهذب الدوله با او بعلت سعي و كوششي كه در كارها داشت، مدارا مي‌كرد.
پس از درگذشت گوهر آئين، حماد از مهذب الدوله كناره گرفت و آنچه را كه در باطن داشت ظاهر ساخت. مهذب الدوله كوشيد تا او را به حال اول بازگرداند ولي او رام شدني نبود. لذا ازو دست شست.
نفيس، پسر مهذب الدوله، به قصد جنگ با حماد گروهي را جمع كرد. و حماد ترسيد و از پيش او گريخت و به حله رفت و به سيف الدوله پناهنده شد. سيف الدوله صدقه او را با گروهي از سپاهيان بازگرداند.
مهذب الدوله وقتي خبر بازگشت او را شنيد، سپاهي براي مقابله با وي گرد آورد. حماد نامه‌اي به سيف الدوله نوشت و آن وضع را برايش شرح داد. سيف الدوله نيز لشكر انبوهي به كمك وي فرستاد.
ص: 41
مهذب الدوله كه چنين ديد، براي جنگ با او عزم خود را جزم كرد تا كسي او را عاجز و ناتوان نپندارد. كسان او به وي اشاره كردند كه از موضع مستحكم جنگي خود خارج نشود ولي او گوش نداد و افراد و كشتي‌هاي خود را در رودخانه‌ها روان ساخت. حماد و برادرش عده‌اي را پنهاني در كمين آنان نشاندند. و ظاهرا از پيش روي آنان گريختند. كسان مهذب الدوله به گمان اينكه دشمن شكست خورده، آنها را دنبال كردند. ولي مرداني كه در كمين آنان بودند ناگهان بر آنان حمله‌ور شدند. در نتيجه، افراد مهذب الدوله جان سالم بدر نبردند مگر كساني كه هنوز اجلشان نرسيده بود. از آنان گروهي كشته و گروهي اسير شدند.
بر اثر اين پيروزي طمع حماد زياد شد و بار ديگر به سيف الدوله صدقه پيام فرستاد و ازو درخواست كمك‌هاي نظامي نمود. سيف الدوله نيز سردار سپاه خود، سعيد بن حميد عمري و چند تن ديگر از سران قشون را به كمك وي فرستاد. آنها براي جنگ با مهذب الدوله كشتي‌هائي فراهم آوردند. ولي كار را سخت ديدند و نتوانستند بر او پيروزي يابند.
حماد مردي بخيل و تنگ نظر، ولي مهذب الدوله آدمي سخاوتمند و بخشنده بود. بدين جهت براي سعد بن حميد مال و منال و هداياي بسيار فرستاد و ازو دلجوئي كرد و او را نسبت به خود مهربان ساخت.
لذا سعيد طرف مهذب الدوله را گرفت و بالاخره قرار بر اين شد كه مهذب الدوله پسر خود، نفيس، را نزد سيف الدوله صدقه بفرستد.
چنين كرد و سيف الدوله ازو راضي شد و او را با حماد پسر عمش آشتي داد. دوباره با هم متفق شدند و روابط حسنه در ميانشان تجديد
ص: 42
گرديد. صلح آنان در ماه ذي الحجه سال 500 هجري بود.

شرح كشته شدن وزير سلطان محمد و وزارت احمد بن نظام الملك‌

در ماه شوال اين سال- يعني سال 500 هجري- سلطان محمد فرمان دستگيري وزير خود سعد الملك ابو المحاسن را صادر كرد و اموالش را گرفت. و او را با چهار تن از خبرچينان و ياران نزديكش بر دروازه اصفهان به دار آويخت.
به اين وزير خيانت به سلطان و به آن چهار نفر اعتقاد به باطنيان را نسبت ميدادند.
مدت وزارت سعد الملك دو سال و نه ماه بود. او در آغاز كار، مصاحبت تاج الملك ابو الغنائم را داشت. پس از او مدتي بي‌كار ماند.
سپس مؤيد الملك بن نظام الملك، او را در راس ديوان استيفاء گماشت.
او هنگامي كه سلطان محمد در اصفهان بوسيله برادرش سلطان بركيارق محاصره شده و به زحمت افتاده بود، به سلطان محمد خدمات شاياني كرد. لذا وقتي سلطان محمد كار برادر را فيصله داد، سعد الملك مقامي والا يافت. سلطان محمد وزارت خود را به او داد و املاكي را كه در اختيار او بود توسعه بخشيد. پايه او را بالا برد و ناگهان او را بر زمين زد. چنين است سرانجام خدمت ملوك. و چه خوب گفت عبد الملك مروان: «زندگاني كسي از همه خوش‌تر ميگذرد كه از مال دنيا بقدر كفاف بهره‌مند است، زني دارد كه او را راضي مي‌كند و درهاي دولتسراي كثيف ما را نمي‌شناسد كه از آنها زحمت و آزار ببيند ...» سلطان محمد پس از عزل و اعدام سعد الملك درباره شايستگي
ص: 43
ديگران براي وزارت به مشورت پرداخت. عده‌اي را نام بردند. سلطان گفت: «اجداد من از قبل نظام الملك خير و بركت يافتند. و فرزندان او خورش‌هاي خوان نعمت ما هستند. از آنها نبايد گذشت.» لذا وزارت خود را به ابو نصر احمد بخشيد. و او را به القابي كه پدرش داشت:
قوام الدين، نظام الملك، صدر الاسلام، ملقب ساخت.
علت رسيدن او به دربار سلطان اين بود كه او وقتي انقراض خاندان خود را ديد به خانه‌اي كه در همدان داشت رفت و گوشه‌گيري اختيار كرد. تصادفا حاكم همدان، شريف ابو هاشم، به او آزار رساند.
و او براي شكايت و دادخواهي از دست وي روانه دربار سلطان محمد شد.
هنگامي كه سلطان محمد وزير خود سعد الملك را مورد غضب قرار داد، احمد بن نظام الملك در راه بود و وقتي به اصفهان رسيد و به دربار سلطان محمد راه يافت، سلطان او را خلعت وزارت بخشيد و تحكم و تمكن داد. و كارش بالا گرفت. چنين است گشايشي كه پس از سختي روي ميدهد. او به دادخواهي آمده بود و به فرمانروائي رسيد.

بيان پاره‌اي از حوادث‌

در ماه صفر سال 500 هجري ابو القاسم علي بن جهير، وزير خليفه، از مقام وزارت معزول شد و در بغداد به خانه سيف الدوله صدقه كه پناهگاه بي‌پناهان شمرده ميشد، پناهنده گرديد. و صدقه كسي را نزد او فرستاد تا او را پيش وي به حله بياورد.
مدت وزارت او سه سال و پنج ماه و چند روز بود. خليفه پس از غزل او دستور داد تا خانه‌اش را كه در باب العامه بود خراب كنند. در
ص: 44
اين واقعه درس عبرتي است. چون پدرش ابو نصر بن جهير براي بناي اين خانه، املاك مردم را ويران كرد و آنچه درين املاك بود گرفت.
و چيزي نگذشت كه آنچه خود نيز بنا كرده بود با خاك يكسان گرديد.
پس از غزل وي، قاضي القضاة ابو الحسن دامغاني برجايش نشست. سپس در ماه محرم سال 501 وزارت به ابو المعالي هبة اللّه بن محمد مطلب رسيد و خلعت يافت.
در ماه شوال سال 500 امير ابو الفوارس سرخاب بن بدر بن مهلهل معروف به ابن ابي الشوك كردي وفات يافت. او اموال بسيار و اسبان بي‌شمار داشت. پس از او، ابو منصور بن بدر جايش را گرفت و حكمراني در خاندان او يكصد و سي سال باقي ماند- از اخبار او همينقدر كه درباره‌اش گفته شد كافي است.
درين سال ابو الفتح احمد بن محمد بن احمد بن سعيد حداد اصفهاني، خواهرزاده عبد الرحمن بن ابو عبد الله بن منده از دنيا رفت.
تولد او بسال 408 بود. در روايت حديث شهرت داشت و احاديث بسيار نقل مي‌كرد.
در همين سال ابو محمد جعفر بن حسين سراج بغدادي، در ماه صفر جهان را بدرود گفت. از بزرگان عصر خويش است. احاديث بسيار روايت كرده، كتاب‌هاي نيكوئي نگاشته و اشعار لطيفي دارد.
همچنين عبد الوهاب بن محمد بن عبد الوهاب ابو محمد شيرازي درين سال درگذشت كه از فقهاء بود و از سال 483 در نظاميه بغداد به تدريس پرداخت. او نيز حديث روايت مي‌كرد.
همينطور، ابو الحسين مبارك بن عبد الجبار بن احمد صيرفي، معروف به ابن طيوري بغداد، درين سال وفات يافت. او بسال 411
ص: 45
بدنيا آمده بود. احاديث بسيار روايت ميكرد و مردي موفق و قابل اعتماد و نيكوكار و پرهيزكار بود.
همچنين ابو الكرم مبارك بن فاخر بن محمد ابن يعقوب نحوي درين سال فوت كرد كه در حديث شاگرد ابو طيب طبري و جوهري و غيره بود و در نحو و لغت سرآمد معاصران خود شمرده ميشد
.
ص: 46

(501) (وقايع سال پانصد و يكم هجري)

شرح كشته شدن صدقة بن مزيد

در ماه رجب سال 501 هجري، امير عرب، امير سيف الدولة بن صدقة بن منصور بن دبيس بن مزيد الاسدي كشته شد. او كسي بود كه شهر حله سيفيه را در عراق ساخت. مردي بزرگوار و والا مقام بود.
مردم از بزرگ و كوچك به او پناهنده ميشدند و او همه را پناه ميداد.
سيف الدوله به كارهاي سلطان محمد توجه بسيار داشت. او را تقويت ميكرد و بخاطر او با برادرش بركيارق سخت ميگرفت تا جائي كه بركيارق دشمن سلطان محمد شد و از جنگ با او نيز پروا نكرد.
سلطان محمد در برابر خدماتي كه سيف الدوله به وي كرد، سرزمين‌هائي را كه قلمرو سيف الدوله بود افزايش داد منجمله، شهر واسط را به او واگذاشت و او را اجازه داد كه بصره را نيز تصرف كند.
ولي عميد ابو جعفر محمد بن حسين بلخي شروع به فتنه‌انگيزي در ميانه آنها كرد و درباره سيف الدوله به شاه گفت: «مقام او بالا رفته، وضع او عالي شده و گستاخي او بقدري زياد شده كه هر كس از نزد سلطان فرار مي‌كند به او پناهنده ميشود و او وي را تحت حمايت خود
ص: 47
قرار ميدهد. اين كارها را پادشاهان حتي از فرزندان خود نيز تحمل نمي‌كنند. بهتر است گروهي از كسان خود را بفرستي كه شهرها و اموال او را تصرف كنند.» اين بدگوئي‌ها را ادامه داد و از حد گذراند تا جائي كه حتي درباره اعتقادات سيف الدوله زبان طعنه دراز كرد و او و اهل شهر او را به مذهب باطنيه منسوب ساخت در صورتي كه دروغ مي‌گفت و سيف الدوله شيعي مذهب بود.
وقتي كه ارغون سعدي با ابو جعفر عميد همدست شد، اين خبر به گوش صدقه رسيد. و چون همسر ارغون و خويشاوندان او در حله ميزيستند، ارغون آنچه را هم كه از بقاياي خراج شهر به او تعلق ميگرفت وصول نمي‌كرد. سيف الدوله براي رضاي خاطر او دستور داد همه را وصول كنند و به همسرش بپردازند.
اما سبب كشته شدن صدقة اين بود كه همچنانكه گفتيم او هر كس را كه از غضب خليفه و سلطان محمد و ديگران انديشناك ميشد، پناه ميداد و از وي جانبداري مي‌كرد. هنگامي كه ابو دلف سرخاب كيخسرو حاكم ساوه و آبه [ (1)] مورد غضب سلطان محمد واقع شد و از نزد او گريخت و پيش سيف الدوله رفت، سيف الدوله صدقه او را پناه داد.
سلطان محمد كساني نزد صدقه فرستاد از او خواست كه ابو دلف را به نمايندگان وي تسليم كند. ولي سيف الدوله اين كار را نكرد و جواب داد: من ازو بهره‌اي نمي‌برم و تقويت نمي‌يابم بلكه ازو حمايت مي‌كنم. منهم درين باره همان را مي‌گويم كه ابو طالب به مردم قريش گفت هنگامي كه رسول خدا، صلّي اللّه عليه و سلّم را از او مطالبه
______________________________
[ (1)]- آبه، نام قريه‌اي است نزديك ساوه (لغتنامه دهخدا)
ص: 48
كردند:
و نسلمه، حتي نصرع حوله‌و نذهل عن ابنائنا و الحلائل (يعني ما او را هنگامي تسليم مي‌كنيم كه در اطراف او بجنگيم، و زنان و فرزندان خود را فراموش كنيم. بعبارت ديگر: تا وقتي ما زنده هستيم نمي‌توانيد او را از ما بگيريد.) و كارهاي ديگري ازو سرزد كه سلطان محمد از آن خوشش نيامد لذا روانه عراق شد تا اين وضع را تلافي كند.
همينكه سيف الدوله صدقه از حركت سلطان محمد به سوي عراق خبردار شد با ياران خود به مشورت پرداخت كه درين خصوص چه بايد بكند.
دبيس، پسر او عقيده داشت كه بهتر است پدرش او را با اموال و هدايا و گروهي از سپاهيان به پيش سلطان محمد بفرستد تا سلطان نسبت به او سر مهر آيد و رنجش و كدورت از دلش بيرون رود.
اما سعيد بن حميد، فرمانده سپاه سيف الدوله صدقه، معتقد بود كه سيف الدوله بايد قشوني جمع كند و مال و منالي بين آنان تقسيم نمايد و بدين وسيله آنان را دلگرم سازد و با سلطان محمد جنگ كند.
او در عقيده خود پافشاري كرد و درين خصوص بقدري حرف زد كه سيف الدوله به حرفش گوش داد و نظرش را پذيرفت و به گرد آوري سپاه پرداخت تا قشوني مركب از بيست هزار سوار و سي هزار پياده گرد آورد.
خليفه عباسي، المستظهر بالله، او را از سرانجام اين كار بر حذر داشت و از سرپيچي از اطاعت سلطان محمد منع كرد و پيشنهاد نمود كه ميانجي شود و آن دو را آشتي دهد.
ص: 49
صدقه جواب داد: من هنوز هم فرمانبردار سلطان محمد هستم ولي از او بر جان خود ايمن نيستم و ميترسم كه اگر به او بپيوندم جان خود را بر باد داده باشم.
فرستاده خليفه كه پيام وي را به سيف الدوله صدقه رساند، نقيب النقباء علي بن طراد زينبي بود.
پس از آن، سلطان محمد اقضي القضاة ابو سعيد هروي را نزد سيف الدوله صدقه فرستاد كه ازو دلجوئي كند و ترس او را از ميان ببرد و باو بگويد كه حسن رابطه ديرين را همچنان حفظ كند و درين هنگام كه سلطان قصد جنگ با فرنگيان را دارد قشون خود را مجهز سازد و در ركاب سلطان شمشير بزند.
سيف الدوله صدقه جواب داد: «اطرافيان سلطان، او را با من دلچركين كرده، و روشي را كه نسبت به من داشت تغيير داده و آن مهر و ملاطفتي كه در حق من مبذول ميفرمود از بين برده‌اند.» او ضمنا سوابق خدمات و خيرخواهي‌هاي خود را بيان كرد.
سعيد بن حميد فرمانده سپاه او گفت: «براي ما ديگر صلح با سلطان فايده‌اي ندارد. و بزودي سپاه ما را در حلوان خواهيد ديد.» بهر صورت، صدقه از پيوستن به سلطان محمد خودداري كرد.
سلطان محمد در بيستم ربيع الاخر به بغداد رسيد و وزيرش نظام الملك احمد بن نظام الملك، نيز با او بود. او برسقي شحنه بغداد را هم با عده‌اي از امراء به صرصر [ (1)] فراخواند.
______________________________
[ (1)]- صرصر نام دو جايگاه است در نواحي بغداد، صرصر عليا از قراء نهر الملك در طرف جنوبي «سيب» واقع است و صرصر سفلي شهركي است كه در طرف شمالي آن و در طريق الحاج واقع شده، و در پهلوي آن پلي از كشتي‌ها ترتيب داده بودند براي رفتن به «سيب» ولي عبور و مرور از آنجا موجب اشكال بود. لهذا اين محاسن رحمه الله پلي از آجر در آن موضع بنا كرد كه پنج چشمه بزرگ و كوچك داشت و خرج زيادي شد. اين مكان بنام صرصر الدير معروف است چونكه ديري هم درين جا وجود داشته كه اثرش تاكنون پايدار است. جماعتي از اكابر تجار ازين محل ظهور كرده‌اند- مراصد الاطلاع.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 50
سلطان محمد هنگامي كه به بغداد وارد شد تعداد قشونش به دو هزار سوار نمي‌رسيد و وقتي از سرپيچي سيف الدوله خبردار گرديد براي امراء پيام فرستاد و دستور داد كه با سرعت هر چه تمامتر خود را به او برسانند. چيزي نگذشت كه از همه سو بدو پيوستند.
در ماه جمادي الاولي نامه سيف الدوله صدقه به خليفه رسيد كه وضع خود را با سلطان محمد بيان كرده و نوشته بود كه: «من به هر ترتيبي كه داده شود حاضرم و به هر چه امر كني فرمانبردارم.» خليفه اين نامه را براي سلطان محمد فرستاد. سلطان محمد جواب داد: «من نيز به هر چه خليفه حكم كند رفتار خواهم نمود و مخالفتي نخواهم كرد.» لذا خليفه به صدقه نامه‌اي نوشت حاكي از اينكه سلطان محمد با آنچه ازو خواسته شده موافقت مي‌كند. و به صدقه دستور داد كه گروگان خود را نزد سلطان محمد بفرستد تا اطمينان وي را جلب كند و سلطان نيز در وفاداري به آنچه مورد اتفاق واقع گردد سوگند ياد نمايد.
اما صدقه زير بار اين پيشنهاد نرفت و گفت: هر وقت سلطان از بغداد حركت كند و برود، من پول و مال و مردان جنگي و هر چيز ديگر كه در جنگ مورد نياز وي واقع ميشود در اختيارش خواهم گذارد و كمكش خواهم كرد. اما الان كه او در بغداد اقامت دارد و قشون او نيز در ساحل نهر الملك است، از پول و مال و غيره چيزي با من نيست. ضمنا جاولي سقاوو، و ايلغازي بن ارتق به من نامه نوشته و فرمانبرداري خود را نسبت به من اعلام كرده و قول داده‌اند كه در جنگ با سلطان مرا ياري و همكاري كنند، و هر وقت من آنها را.
ص: 51
بخواهم با قشون خود به من بپيوندند.
در همان اوقات قرواش بن شرف الدوله، كرماوي بن خراسان تركماني، و ابو عمران فضل بن ربيعة بن حازم بن جراح طائي به خدمت سلطان محمد رسيدند.
نياكان فضل بن ربيعه از بزرگان بلقاء و بيت المقدس بودند. و حسان بن مفرج- كه تهامي وي را مدح گفته- از آن جمله است.
فضل بن ربيعه گاهي با فرنگيان و گاهي با مصريان همدستي مي‌كرد. و اتابك طغتكين وقتي اين دو روئي را ازو ديد، او را از شام تبعيد كرد. او نيز به سيف الدوله صدقه پناهنده شد و با او پيمان بست. صدقه او را گرامي داشت و هداياي بسيار به وي داد كه از آن جمله هفت هزار دينار طلا بود.
وقتي كه رابطه بين صدقه و سلطان محمد بر هم خورد فضل بن ربيعه با طلايه‌هاي لشكر صدقه پيش رفت و در فرصت مناسب با كسان خود نزد سلطان محمد گريخت و بدو پيوست. سلطان به او و ياران او خلعت داد. و او را در خانه‌اي كه صدقه در بغداد داشت، فرود آورد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌24 51 شرح كشته شدن صدقة بن مزيد ..... ص : 46
گامي كه سلطان محمد عازم جنگ با صدقه شد، فضل از سلطان اجازه خواست كه با گروهي به مقابله با صدقه بشتابد و اگر خواست فرار كند، از فرار وي جلوگيري نمايد.
سلطان به او اجازه داد و او از نهر «انبار» [ (1)] گذشت و اين
______________________________
[ (1)]- انبار: از شهرهاي آباد دوره ساساني بود كه اكنون خرابه‌هاي آن در 62 كيلومتري بغداد ديده مي‌شود. ايرانيان آنرا فيروز شاپور و يونانيان آنرا پريسابر مي‌ناميدند زيرا از بناهاي شاپور اول است. در زمان حكومت اعراب اسم فيروز شاپور بر ولايتي كه در اطراف آن بود اطلاق ميشد.
گويند بدين جهة آنرا انبار گفتند كه پادشاهان قديم ايران گندم و جو و كاه براي لشكريان در آن شهر انبار و ذخيره ميكردند. سفاح نخستين خليفه عباسي اين شهر را چندي مقر خويش قرار داد و در قصري كه در آنجا ساخت مرد. برادرش منصور نيز مدتي در آن شهر زندگي كرد و از آنجا به بغداد كه ساختمان پايتخت جديد عباسيان در آنجا شروع شده بود منتقل شد ...
اهميت انبار ازين جهت است كه در سر اولين نهر بزرگي كه قابل كشتيراني بود و از فرات جدا ميشد و در محل فرضه جنوب شهر مدور به دجله ميريخت واقع بود.
(خلاصه از لغتنامه دهخدا)
ص: 52
ديگر پايان زندگي وي بود.
سلطان محمد در ماه جمادي الاولي امير محمد بن بوقاي تركماني را به شهر واسط فرستاد. او نايب صدقه را ازين شهر بيرون كرد و جز به ياران صدقه كه همه متواري شدند، به ساير اهالي شهر امان داد و اموال هيچكس را غارت نكرد. اما قشون خود را به شهر قوسان كه آنهم در تحت حكومت صدقه بود، فرستاد. قشون او شهر را گرفت و طي چند روزي كه در آنجا اقامت داشت، شهر را به بدترين وجهي غارت كرد.
سيف الدوله پسر عم خود ثابت بن سلطان را با قشوني براي مقابله با امير محمد بن بوقا به واسط فرستاد. اينها وقتي كه به واسط رسيدند تركان از واسط خارج شدند و ثابت و قشونش در شهر اقامت كردند در حاليكه رود دجله بين آنها و سپاه دشمن قرار داشت.
امير محمد بوقا، گروهي از سپاهيان شجاع خود را از دجله عبور داد. آنان در جاي بلندي بر ساحل نهر سالم كه قريب پنجاه ذراع [ (1)] ارتفاع داشت موضع گرفتند.
ثابت و قشونش چون در معرض تيرباران تركان قرار داشتند هر چه خواستند به آنان نزديك شوند نتوانستند به تركان از جانب ابن بوقا نيز مرتبا كمك ميرسيد. لذا چهره ثابت سخت زخمي شد. گروه بسياري از كسان وي نيز زخم برداشتند. در نتيجه، ثابت و تمام افراد وي شكست خوردند و گريختند تركان آنها را دنبال كردند و عده‌اي را كشتند و عده‌اي را اسير گرفتند. گروهي از تركان نيز به غارت شهر واسط پرداختند و افراد پياده نظام لشكر ثابت نيز فرصت را مغتنم
______________________________
[ (1)]- ذراع مقياس طول مساوي با 115 سانتيمتر
ص: 53
شمردند با تركان درآميختند و دست به غارت زدند.
قسمتي از شهر به غارت رفته بود كه خبر آن به گوش ابن بوقا رسيد. او سواره به سوي شهر تاخت و آنان را از غارت بازداشت و به مردم شهر امان داد.
سلطان محمد در اواخر شهر جمادي الاولي، شهر واسط را به قسيم الدوله برسقي واگذاشت. و به ابن بوقا فرمان داد كه به شهر صدقه برود و آنجا را غارت كند. او و لشكريانش شهر را بيحد و حساب غارت كردند.
سلطان محمد در دوم جمادي الاخر از بغداد روانه زعفرانيه شد. خليفه، وزير خود مجد الدين بن مطلب را نزد او فرستاد و ازو خواست كه بماند و در رفتن عجله نكند زيرا بيم آن ميرود كه مردم دست به قتل و غارت بگذارند.
قاضي اصفهان نيز عقيده داشت كه سلطان از رفتن صرف نظر كند و فرمان خليفه را اطاعت نمايد. سلطان محمد نيز پذيرفت.
آنگاه خليفه، نقيب النقباء علي بن طراد، و جمال الدوله مختص خادم را نزد سيف الدوله صدقه فرستاد. اين دو نفر پيام خليفه را به صدقه ابلاغ كردند و او را به اطاعت از سلطان محمد پند دادند و از مخالفت با او منع كردند.
صدقه عذر خواهي كرد و گفت: «من از فرمانبرداري سلطان سرنپيچيده و خطبه خواندن بنام او را در شهر خود قطع نكرده‌ام.» و پسر خود دبيس را آماده ساخت كه همراه آن و دو نفر بنزد سلطان محمد برود.
در حيني كه صدقه با فرستادگان خليفه سرگرم گفتگو بود خبر
ص: 54
رسيد كه گروهي از سپاهيان سلطان محمد از مطيرآباد گذشته‌اند و اكنون جنگ ميان قشون او و قشون سلطان محمد بالا گرفته است.
سيف الدوله بخاطر فرستادگان خليفه بروي خود نياورد. و چيزي نگفت ولي عجله داشت كه هر چه زودتر خود را به سپاهيان خود برساند چون بر عاقبت كار آنان انديشناك بود.
اما فرستادگان خليفه وقتي خبر جنگ را شنيدند آنرا انكار كردند زيرا وقتي كه آنها از لشكرگاه ميگذشتند قرار گذارده بودند كه هيچيك از آنان مبادرت به جنگ نكند تا اينها از پيش صدقه باز گردند. چون بنظر آنان صلح قريب الوقوع بود.
سيف الدوله صدقه به فرستادگان خليفه گفت: با وجود اتفاقي كه مي‌بينيد افتاده من ديگر به چه اعتمادي فرزند خود را بعنوان گروگان نزد سلطان محمد بفرستم؟ چگونه مطمئن باشم كه جان او در امان خواهد بود؟ اگر شما ضمانت مي‌كنيد كه او را همچنانكه سالم از نزد من ميبريد سالم نيز برگردانيد من او را همراه شما ميفرستم.
آنان جرئت نكردند كه ضمانت كنند. لذا سيف الدوله صدقه، كاغذي به خليفه نوشت و جريان را شرح داد و از فرستادن فرزند خود عذر خواست.
سبب اين واقعه آن بود كه قشون سلطان محمد چون ديدند فرستادگان خليفه به وقوع صلح عقيده دارند، گفتند: «پس بهتر است قبل از برقراري صلح دست به غارت بزنيم و چيزي به چنگ آوريم.» عده‌اي اين پيشنهاد را پذيرفتند و عده‌اي مخالفت كردند.
گروهي كه پيشنهاد را پذيرفته بودند از نهر عبور كردند.
گروهي هم كه مخالف غارت بودند با خود انديشيدند كه اگر با دسته
ص: 55
اول همراهي نكنند جبون و بزدل خوانده خواهند شد. ضمنا اگر دسته اول تنها بماند و سست شود، ممكن است كه شكست بخورد و ننگ و عاري كه ببار مي‌آيد بگردن اينها بيفتد كه از همراهي مضايقه كرده‌اند.
روي اين اصل تصميم گرفتند كه از دسته اول عقب نمانند.
لذا بعد از آنها از نهر عبور كردند. اما كسان صدقه با آنان روبرو شدند و به جنگ پرداختند. تركان شكست خوردند. گروهي از آنان كشته شدند، گروهي اسير شدند. گروهي هم در آب غرق گرديدند.
منجمله امير محمد بن باغيسيان، كه پدرش حاكم انطاكيه بود. او بيست و خرده‌اي سال داشت. دوستدار اهل علم و اهل دين بود و در املاك خود در آذربايجان مدرسه‌هائي ساخته بود.
تركان- از آنجا كه بدون اجازه سلطان محمد دست به آن حمله زده بودند- جرئت نكردند به سلطان خبر دهند كه در آن حمله چه مقدار اموال و اسبان از دستشان رفته است.
اعراب از شكست تركان دچار كبر و غرور و آز و طمع شدند و آشكارا ندا در دادند كه هر اسيري را به يك دينار ميفروشند. سه تن از آنان اسيري را به پنج قيراط فروختند و با آن نان و هليم خريدند و خوردند. و بعد فرياد ميزدند: «چه كسي مي‌خواهد با فروش يك اسير ناهار و با فروش اسير ديگر شام بخورد؟» اين حركات خشم و سرآسيمگي تركان را آشكار ساخت.
خليفه بار ديگر نامه‌اي به صدقه نوشت و صلح و آشتي را به وي توصيه كرد. صدقه نيز جواب داد كه با آنچه خليفه بگويد مخالفتي نخواهد كرد.
ص: 56
صدقه ضمنا نامه‌اي به سلطان محمد نگاشت و آنچه از او نقل كرده بودند، همچنين از جنگي كه ميان كسان او و سپاه سلطان رخ داده بود عذر خواست و نوشت كه قشون سلطان از رودخانه عبور كرده و به كسان وي حمله‌ور شده‌اند. آنان هم بدون اطلاع وي به- دفاع از خويش پرداخته‌اند. او شخصا در جنگ حضور نداشته و از فرمانبرداري سلطان دست نشسته و در شهر خود از خطبه خواندن بنام او نيز خودداري نكرده است.
صدقه پيش ازين نامه، نامه ديگري به سلطان ننوشته بود، لذا خليفه نقيب النقباء، و ابو سعد مروي را به سوي صدقه فرستاد. اين دو تن نخست پيش سلطان محمد رفته ازو در مورد هر يك از خويشاوندان صدقه كه به خدمتش خواهد رسيد، امان گرفتند. آنگاه پيش صدقة رفتند و از طرف خليفه به او گفتند: «بدست آوردن دل سلطان و از بين بردن رنجش او موقوف به رها كردن اسيران و پس دادن تمام اموالي است كه از قشون شكست‌خورده او گرفته شده است.» سيف الدوله صدقه ضمن جوابي كه داد اولا فروتني و فرمانبرداري خود را آشكار ساخت. ثانيا گفت: اگر من ميتوانستم خود را از دسترس سلطان دور كنم، حتما اين كار را مي‌كردم. ولي در عقب من سيصد زن هستند كه از پشت من و پشت پدر و جد من هستند و آنان را نمي‌توان از جائي به جائي ديگر برد. و اگر ميدانستم كه چنانچه بخدمت سلطان بروم و تسليم شوم مرا خواهد پذيرفت و به خدمت خواهد گماشت اين كار را مي‌كردم اما مي‌ترسم كه از گناه من نگذرد و از لغزش من چشم پوشي نكند.
اما درباره آنچه كه غارت شده است بايد بگويم درين جا مردم
ص: 57
بسياري هستند و كساني در نزد منند كه آنها را نمي‌شناسم. اينها دست به غارت گذاشته و پس از چپاول نيز سر به بيابان نهاده‌اند بطوريكه اكنون دستگير كردن و مجازات آنها براي من مقدور نيست. اما اگر سلطان نسبت به آنچه در اختيار دارم متعرض من نشود و درباره كسي كه پناهش داده‌ام گذشت نشان دهد و سرخاب بن كيخسرو را كما كان در قلمرو خود، ساوه، مستقر فرمايد، و به ابن بوقا نيز فرمان دهد كه آنچه از شهرهاي من غارت كرده به من برگرداند، و وزير خليفه نيز سلطان را وادار كند كه در حفظ آنچه من اطمينان كرده‌ام و بين من و اوست سوگند ياد كند، آن وقت من با تقديم مال به خدمت‌گزاري خواهم پرداخت و ازين پس در بساط او قدم خواهم گذارد.» دو فرستاده خليفه با اين پيام به نزد خليفه برگشتند در حاليكه ابو منصور بن معروف، فرستاده سيف الدوله صدقه نيز با آنان بود.
خليفه آنان را خدمت سلطان محمد برگرداند. سلطان محمد آنان را با قاضي اصفهان، ابو اسماعيل، پيش صدقه فرستاد. ولي ابو اسماعيل در نيمه راه برگشت و به صدقه نرسيد.
سيف الدوله صدقه روي همان حرفي كه اول زده بود اصرار ورزيد.
سلطان محمد در دوم رجب از زعفرانيه حركت كرد و صدقه هم با سپاه خود به قرية مطر رفت و به افراد خود دستور داد كه مسلح شوند.
درين وقت ثابت بن سلطان بن دبليس بن علي بن مزيد، پسر عم صدقه، چون به جاه و مقام صدقه حسد مي‌برد، ازو گسست و پيش سلطان محمد رفت و از وي امان خواست. اين همان كسي است كه ذكر او گذشت.
او در شهر واسط بود.
ص: 58
سلطان محمد او را گرامي داشت و احسان كرد و وعده داد كه سرزمين‌هائي را به او واگذار كند.
درين هنگام سرداران سلطان محمد با سپاهياني كه داشتند بدو پيوستند. منجمله: پسران برسق، و علاء الدوله ابو كاليجار، گرشاسب بن علي بن فرامرز، ابو جعفر بن كاكويه كه اجدادش همه حكام اصفهان بودند و فرامرز كسي است كه اصفهان را تسليم طغرل‌بيك كرد و پدرش با تتش كشته شد.
قشون سلطان محمد از دجله عبور كرد ولي خود سلطان عبور نكرد. اين قشون در نوزدهم ماه رجب با سپاهيان صدقه در زميني روبرو شدند كه نهري ميان آنان بود. باد اول به صورت كسان سلطان محمد مي‌خورد ولي وقتي پيكار شروع شد باد به پشت آنان و به صورت سپاهيان صدقه افتاد. تركان آنها را زير تيرباران گرفتند. بطوريكه در هر بار تيراندازي ده هزار تير به سوي آنان پرتاب مي‌شد و هر تيري درست يا به اسب مي‌خورد يا به اسب سوار. و هر دفعه كه سپاهيان صدقه مي‌خواستند حمله كنند، نهر آب مانع رسيدن آنان به تركان و تيراندازان مي‌شد. و از آنان هر كس هم كه از آب مي‌گذشت ديگر برنمي‌گشت.
درين وقت افراد قبايل عباده و خفاجه هم دست از جنگ كشيدند.
صدقه دستور داد ندا در دهند و از آل خزيمه و آل ناشزه و آل عوف كمك بخواهند. به اكراد نيز بهترين وعده‌ها را داد تا شجاعت خود را ظاهر كنند.
سيف الدوله صدقه سوار بر اسب مو تراشيده‌اي بود. و در دلاوري نظير نداشت. بر اسب او سه زخم وارد آمد. اين اسب را امير احمد يل-
ص: 59
پس از كشته شدن صدقه- برداشت و در كشتي به بغداد برد. ولي حيوان در راه مرد.
صدقه اسب ديگري داشت كه حاجب وي ابو نصر بن تفاحه آنرا سوار بود. او وقتي ديد كه كسان صدقه نسبت به وي بيوفائي و خيانت كردند و او را تنها گذاردند، او نيز گريخت. صدقه او را صدا زد ولي جوابي نداد.
با اين وصف صدقه به تركان دليرانه حمله كرد و غلامي از تركان چنان با شمشير به صورتش زد كه صورتش را از شكل انداخت. پس از آن بناي رجزخواني را گذارد كه: «منم پادشاه عرب، منم صدقه!» ولي صدقه او را از پشت هدف تير قرار داد.
درين حين غلامي كه اسمش بزغش بود به اسب او آويزان شد.
صدقه اول او را نشناخت ولي وقتي غلام او را كشيد و هر دو از اسب بر زمين افتادند، او را شناخت و گفت: «بزغش، به من لطف كن!» ولي او با شمشير زد و صدقه را كشت و سرش را از تن جدا كرد و پيش برسقي برد. برسقي نيز او را با سر به حضور سلطان محمد برد.
سلطان محمد وقتي سر را ديد برسقي را در آغوش گرفت و بوسيد و امر كرد به بزغش پاداش دهند.
جسد صدقي تا هنگام حركت سلطان محمد، همچنان بر زمين افتاده بود. پس از رفتن سلطان، يكي از اهالي مدائن آن را دفن كرد.
عمر سيف الدوله صدقه پنجاه و نه سال و مدت امارت او بيست و يك سال بود. سر او به بغداد حمل شد. از سپاهيان او بيش از سه هزار سوار كشته شدند كه در آن ميان گروهي نيز از خانواده خود او بودند. دبيس، پسر صدقه، هم اسير شد. سرخاب بن كيخسرو
ص: 60
ديلمي نيز كه اين جنگ بخاطر او بر پا شده بود اسير گرديد. وقتي او را به حضور سلطان محمد بردند از سلطان امان خواست. سلطان گفت: «من با خداي خود عهد كرده‌ام كه هرگز اسيري را نكشم.
اما اگر ثابت شود كه باطني هستي، ترا خواهم كشت.» سعيد بن حميد عمري فرمانده سپاه صدقه هم اسير شد.
بدران، پسر صدقه، به حله گريخت و تا آنجا كه ممكن بود از مال و غيره برداشت و مادر و زنان خود را به بطيحه نزد مهذب الدوله ابو العباس احمد بن ابو الجبر برد. بدران داماد مهذب الدوله بود.
درين جنگ اموال بيحد و حساب به غارت رفت.
سيف الدوله صدقه هزارها جلد كتاب خوشخط داشت. خيلي خوب مطالعه ميكرد ولي چيزي نمي‌نوشت. مردي بخشنده، بردبار، راستگو و صميمي و نيكوكار بود. از پناه دادن به هيچ ستم رسيده و پناهنده‌اي دريغ نمي‌ورزيد. كساني را كه پيشش ميرفتند با گشاده‌روئي مي‌پذيرفت و مورد احسان و اكرام قرار ميداد.
اميري دادگر بود و رعاياي وي در امن و آرام و آسايش بسر ميبردند. پرهيزگار بود و روي زن خود زن ديگري نبرد، معشوقه‌اي نيز اختيار نكرد. آيا درباره چنان جوانمردي جز اين گمان ميبري؟
او هيچيك از نايبان و نمايندگان خود را بخاطر خطاهاي گذشته‌شان مؤاخذه نكرد و اموالشان را مصادره ننمود. كسان او اموال خود را در خزانه او به وديعت مينهادند و بدو اعتماد مي‌كردند همچنانكه پسر به پدر خود اعتماد مي‌كند. هيچ رعيتي شنيده نشد كه امير خود را، همچنانكه رعيت او وي را دوست ميداشت، دوست بدارد.
او فروتن و بردبار بود، اشعار بسيار از حفظ داشت. سخنان
ص: 61
شيرين و لطائف دلنشين مي‌گفت. خدا بيامرزدش. از نيكان جهان بود.
سلطان محمد به حله نرفت و به بغداد برگشت. آنگاه به بطيحه پيام فرستاد و همسر صدقه را امان داد و امر كرد كه به بغداد برود.
او نيز به سوي بغداد روان شد.
سلطان محمد پسر او، دبيس، را آزاد كرد و چند تن از اميران را دستور داد كه همراهش بروند و از مادرش استقبال كنند.
وقتي پسر بديدار مادر خود نائل شد هر دو سخت به گريه افتادند.
هنگامي كه مادرش به بغداد رسيد، سلطان او را به حضور خود خواند و از كشته شدن شوهرش پوزش خواست و گفت: دلم مي‌خواست او را پيش من بياورند تا با او بقدري نيكي و احسان كنم كه مردم متعجب شوند. اما قضا و قدر در اين امر پيشي گرفت و به من غلبه كرد.
سلطان محمد، آنگاه پسر او دبيس را به قيد قسم متعهد ساخت كه در صدد سركشي و فساد بر نيايد.

بيان درگذشت تميم ابن المعز فرمانرواي افريقيه و حكمراني پسرش يحيي‌

درين سال- يعني سال 501 هجري- در ماه رجب، تميم بن معز بن باديس، فرمانرواي افريقيه [ (1)] درگذشت.
______________________________
[ (1)]- افريقيه: حمد اله مستوفي آرد: از اقليم دويم و سيم است. مملكتي طويل و عريض است و بلاد مشهورش طرابلس و مهديه و تونس و تاهرت و سجلماسه و دار الملكش قرطاجنه بوده است. و از غايت خوشي شهرش به بهشت نسبت داشته و بارويش از سنگ مرمر بوده است.
(نزهة القلوب) افريقيه: حدود و وسعت افريقيه در نزد جغرافيدانان عرب محل اختلاف است برخي از آنان فقط منحصر به خطه تونس و جهة غربي طرابلس غرب و جهة شرقي جزائر نموده مركزش را قيروان ميدانستند و در نهايت از سوي شرق تا طرابلس غرب و از جانب مغرب تا شهر قسطنطنيه تمديد كردند و برخي از آنها از برقه يعني از حدود غربي مصر تا شهر طنجه يعني تا اقيانوس اطلس توسعه دادند. افكار دسته اول به حقيقت نزديك‌تر مينمايد- قاموس الاعلام تركي (از لغتنامه دهخدا)
ص: 62
او مردي دلير و با شهامت و هوشيار و دانشمند و بردبار و بخشاينده بود. گذشت داشت و بارها گناهان بزرگ را بخشيده بود. شعر نيكو مي‌گفت. ازو نقل شده است كه يك بار بين دو طائفه عرب: عدي و رياح جنگ درگرفت. مردي از طائفه رياح درين جنگ كشته شد.
آنگاه با هم آشتي كردند و خون آن بيچاره را به هدر دادند.
صلح آنان مسئله‌اي بود كه به او و شهرهاي او زيان ميرساند.
لذا اشعاري گفت كه كسان مقتول را به خونخواهي او تهييج مي‌كرد.
اين است آن اشعار:
متي كانت دماؤكم تطل‌اما فيكم بثار مستقل
أ غانم ثم سالم ان فشلتم‌فما كانت اوائلكم تذل
و نمتم عن طلاب الثار، حتي‌كان العز فيكم مضمحل
و ما كسرتم فيه العوالي‌و لا بيض تفل و لا تسل (يعني: هر وقت خون‌هاي شما ريخته مي‌شود آيا كسي نيست كه توانائي خونخواهي و انتقام داشته باشد؟ آيا اگر در جنگ سست مي‌شديد كامياب و تندرست ميمانديد در صورتي كه پيشينيان شما اهل ذلت و خواري نبودند؟ از خونخواهي غفلت كرديد تا جائي كه گوئي عز و شرف از ميان شما رخت بربسته است. شما درين جنگ نه نيزه‌هائي شكستيد و نه شمشيرهائي كشيديد و خرد كرديد.) در نتيجه، برادران مقتول حمله بردند و اميري از طائفه عدي را كشتند. لذا جنگ و كشتار بين دو طائفه شدت يافت و گروه بسياري كشته شدند تا اينكه طائفه بني عدي را از افريقيه بيرون كردند.
ص: 63
گويند تميم بن معز كنيزي را به قيمتي گزاف خريداري كرد.
بعد خبردار شد كه صاحب قبلي كنيز- يعني كسي كه كنيز را به وي فروخته بود- تاب دوري كنيز را ندارد و از غم فراق او نزديك است عقل خود را از دست بدهد.
به شنيدن اين خبر، او را نزد خود خواند. از سوي ديگر بدون آگاهي وي كنيز را با اشياء بسياري از قبيل جامه‌هاي فاخر و ظروف نقره و عطريات و غيره به خانه وي فرستاد. بعد او را از حضور خود مرخص كرد.
او كه از جريان امر هيچ اطلاع نداشت وقتي به خانه رسيد و معشوقه خود را در آن حال ديد از شدت شادي و سرور از هوش رفت و مدتي بعد به هوش آمد.
روز بعد پولي را كه بابت قيمت كنيز دريافت كرده بود، با آنچه كنيز همراه خود آورده بود، همه را برداشت و به خانه تميم برد.
تميم او را نكوهش كرد و فرمان داد همه را به خانه خود بازگرداند.
تميم در شهرهايي كه در قلمرو خود داشت كساني را گماشته و با مقرري خوب موظف كرده بود كه مرتبا احوال حكام دست نشانده وي را به وي اطلاع دهند تا مبادا كه به مردم ظلم كنند و او بي‌خبر بماند.
در قيروان تاجري بود كه ثروت بسيار داشت. در يكي از روزها عده‌اي از بازرگانان به ذكر خير تميم پرداختند و در حق او دعاي خير كردند، درباره پدر او معز، هم خدا بيامرزي فرستادند. تاجر مذكور نيز در اين جمع حاضر بود ولي بجاي ذكر خير تميم ازو بدگوئي كرد.
ص: 64
وقتي ماموران تميم اين خبر را بگوش او رساندند، تاجر را به قصر خود احضار كرد و پرسيد: «آيا من به تو ظلمي كرده‌ام؟» جواب داد: «نه» پرسيد: «آيا بعضي از كسان من به تو ظلم كرده‌اند؟» گفت: «نه» پرسيد: «پس چرا ديروز زبان به بدگوئي من گشاده بودي؟» بازرگان خاموش ماند. تميم گفت: «اگر بخاطر اين نبود كه مردم بگويند من در مال تو طمع دوخته‌ام يقينا ترا مي‌كشتم.» آنگاه دستور داد كه او را گوشمالي دهند. لذا در حضور وي به او چند سيلي زدند و بعد آزادش كردند.
وقتي كه از قصر بيرون رفت، يارانش كه انتظارش را مي‌كشيدند، ازو پرسيدند: «تميم ترا چه كار داشت؟» جواب داد: «اسرار پادشاهان را نبايد فاش كرد.» و اين در افريقيه ضرب المثل شد.
تميم، هنگامي كه از دنيا رفت هفتاد و نه سال داشت و چهل و شش سال و ده ماه و بيست روز فرمانروائي كرده بود. بيش از صد پسر و شصت دختر داشت. پس از وفات او پسرش يحيي بن تميم بجايش نشست.
يحيي چهار صد و پنجاه و هفت هجري، چهار روز از ذي الحجه باقي مانده، در مهديه بدنيا آمده بود. و هنگامي كه بجاي پدر نشست و زمام امور را به دست گرفت چهل و سه سال و شش ماه و بيست روز از عمرش مي‌گذشت. او همينكه فرمانروائي را آغاز كرده پول و مال بسيار ميان مردم پخش نمود و با آنان به خوشرفتاري پرداخت.

بيان تسخير قلعه قليبيه بوسيله يحيي‌

يحيي، وقتي پس از پدر خود به فرمانروائي نشست، لشكر انبوهي
ص: 65
به سوي قلعه قليبيه، كه استوارترين قلعه افريقيه بود، گسيل داشت و بر آن قلعه فرود آمد و آنجا را سخت محاصره كرد و دست بر نداشت تا بالاخره قلعه را گشود و به تصرف درآورد و آن را مستحكم ساخت.
پدر او تميم نيز بفكر تسخير اين قلعه افتاد ولي نتوانست.
معذلك او هميشه پيروزمند بود و قشونش هرگز شكست نخورد.

ورود ابن عمار بحالي وحشت زده در بغداد

در ماه رمضان اين سال قاضي فخر الملك ابو علي بن عمار حاكم طرابلس شام وارد بغداد شد. او از دست فرنگيان به ستوه آمده و رميده بود و عزم درگاه سلطان محمد را داشت و درخواست او اين بود كه قشوني براي از بين بردن فرنگيان در اختيار وي بگذارند.
آنچه او را بدين سفر واداشته بود اين بود كه چون فرنگيان طرابلس را- چنانكه قبلا گفتيم- محاصره كردند و اين محاصره مدتي طول كشيد عرصه بر اهل شهر تنگ شد و خواربار و ساير ما يحتاج آنان رو به نقصان گذاشت و رفته رفته ناياب شد و كار بر او و ساير اهالي سخت گرديد ولي در سال 500 هجري خداوند در حق آنان احسان كرد و خواربار با كشتي از جزيره قبرس و انطاكيه و جزائر بنادقه از راه دريا به آنان رسيد و در همان هنگام كه تصميم به تسليم شهر گرفته بودند دلگرم شدند و بار ديگر نيروي خود را براي نگهداري شهر بكار انداختند.
وقتي فخر الملك خبر يافت كه زمام انتظام امور بدست سلطان محمد است و همه مخالفان او از ميان رفته‌اند صلاح خود و ساير مسلمين را در آن ديد كه نزد وي برود و براي پيروزي خود از وي
ص: 66
كمك بخواهد. لذا ذو المناقب پسر عم خود را نايب خود ساخت و نيروهاي زميني و دريائي براي وي ترتيب داد و مستمري شش ماه آنان را نيز قبلا پرداخت. در هر موضع نيز كسي را براي حفظ آن گماشت بطوريكه پسر عمش نيازمند به انجام اينگونه كارها نباشد.
آنگاه به پسر عم خود فرمان داد كه بر جاي وي به مسند فرمانروائي بنشيند و خود از دمشق حركت كرد.
ولي پس از رفتن او، پسر عمش از فرمان او سرپيچيد و گردنكشي خود را آشكار ساخت و به همصدائي و هواخواهي با مصريان پرداخت.
وقتي فخر الملك به اين موضوع پي‌برد نامه‌اي به ياران خود نوشت و دستور داد كه او را بگيرند و به قلعه «خوابي» برده زنداني كنند. آنان نيز به دستور وي رفتار كردند.
ابن عمار، فخر الملك، از برگزيده‌ترين اشياء شگفت‌انگيز و گرانبها و اسبان خوش اندام و باد پاي، هدايائي با خود برده بود كه نظيرش در نزد سلطان محمد يافت نمي‌شد.
وقتي به دمشق رسيد، لشكريان دمشق و طغتكين ازو استقبال كردند. او در حوالي شهر خيمه زد. طغتكين ازو دعوت كرد كه بداخل شهر درآيد. او يك روز براي صرف غذا به داخل شهر رفت. طغتكين او را به حمام برد.
هنگامي كه از آن شهر حركت كرد پسر طغتكين او را مشايعت نمود.
وقتي به بغداد رسيد سلطان محمد به تمام امراء خود فرمان داد كه ازو استقبال كنند و مقدمش را گرامي دارند و تخت روان خود را نيز برايش فرستاد كه در آن صندلي مخصوص خود او بود و هر وقت سوار در تخت روان مي‌شد بر رويش مي‌نشست.
ص: 67
وقتي فخر الملك وارد تخت روان شد نزديك صندلي ويژه سلطان نشست ولي يكي از خاصان سلطان گفت: به ما دستور داده‌اند كه جلوس شما در روي صندلي خود سلطان باشد.
هنگامي كه به سلطان محمد وارد شد، سلطان او را پهلوي خود نشاند و اكرام و نوازش كرد و به حرفهاي او توجه كافي مبذول داشت.
خليفه نيز گروهي از خاصان و صاحبمنصبان خود را به ديدار وي فرستاد. خود نيز ازو پذيرائي كرد و برايش مستمري زياد ترتيب داد.
سلطان محمد نيز همين كار را كرد. او نيز به سلطان محمد خدمتي كرد كه هيچكس از امثال او تا آن تاريخ در حق ملوك نكرده بود. تمام اينها نتيجه جهاد در دنياست و يقينا در آخرت اجر آن بيش‌تر است.
فخر الملك، وقتي به سلطان پيوست هداياي خود را تقديم كرد.
سلطان از حال او و سختي‌هائي كه در جنگ با كفار ديده و رنج‌هائي كه در زد و خورد با آنان كشيده بود پرسيد. او حال خود و قدرت و توانائي دشمن خود و طول مدتي كه شهرش در حلقه محاصره دشمن بود، همه را شرح داد و از سلطان براي پيكار با دشمن، قشون و تجهيزات خواست و ضمانت كرد كه چنانچه قشوني همراه وي بروند و با دشمن جنگ كنند كليه مايحتاجشان را فراهم سازد و در اختيارشان بگذارد. سلطان نيز وعده داد كه او را مساعدت كند.
بعد فخر الملك به دار الخلافه رفت و آنچه را كه براي سلطان محمد شرح داده بود براي خليفه نيز بيان كرد و هداياي گرانبهائي نيز پيشكش نمود و تا ماه شوال كه سلطان محمد از بغداد حركت كرد، او در آنجا اقامت داشت.
سلطان محمد او را در نهروان احضار كرد و به امير حسين بن اتابك
ص: 68
قتلغ تكين دستور داد تا قشوني را كه همراه امير مودود براي شركت در جنگ جاولي سقاوو گسيل داشته بود، در اختيار فخر الملك بگذارد تا با او به شام بروند.
آنگاه به او خلعت‌هاي گرانبها و تحفه‌هاي بسيار ديگر عطا فرمود و با او وداع كرد.
فخر الملك با امير حسين روانه شد. ولي اين كار برايش نفعي نداشت. بعد انشاء الله درباره‌اش صحبت خواهيم كرد.
فخر الملك به عمار در نيمه ماه محرم سال 502 هجري به دمشق برگشت. چند روزي در آنجا اقامت كرد. بعد از آنجا با قشوني از دمشق جبله رفت و آنجا را گرفت و اهالي به اطاعت وي درآمدند.
اما اهل طرابلس، امير افضل سردار سپاه را به مصر فرستادند و از فرمانرواي مصر درخواست كردند تا كسي را براي حكمراني در طرابلس برگزيند و با او خواربار كافي نيز از طريق دريا بفرستد. او نيز شرف- الدولة بن ابو طيب را به حكمراني طرابلس منصوب ساخت و غله و ساير چيزهائي را كه شهرهاي محاصره شده بدان احتياج دارند همراه او فرستاد.
شرف الدوله در طرابلس گروهي از خويشاوندان فخر الملك بن عمار و ياران او را گرفت و از ثروت و اموال خود او نيز هر چه يافت ضبط كرد و همه را از طريق دريا به مصر برد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در ماه شعبان اين سال سلطان محمد جزيه و باج بر معاملات و عوارض راه‌ها و ساير چيزهائي را كه شايسته ميدانست به اهالي عراق بخشيد.
ص: 69
درين باره نيز لوحه‌هائي نوشته و در بازارها آويخته شد.
در ماه رمضان اين سال قاضي ابو العباس بن رطبي حسبه حكمران بغداد گرديد.
در همين ماه خليفه، طبق نامه‌اي كه از سلطان محمد برايش رسيده بود وزير خود مجد الدين بن مطلب را از وزارت معزول ساخت و بار ديگر با اجازه سلطان محمد او را به وزارت برگرداند ولي تحت شرائطي، از جمله اينكه عدل و داد و نيكرفتاري پيشه كند و هيچيك از اشخاصي را كه سوابق سوء دارند و خطائي كرده‌اند به كار نگمارد.
درين سال اسپهبد صباوه از دمشق بازگشت، او هنگام كشته شدن اياز گريخته بود. همينكه به خدمت سلطان محمد رسيد، سلطان او را احترام و اكرام كرد و املاك مالك بن طوق را به او واگذاشت.
در هفتم شوال همين سال، سلطان محمد از بغداد بيرون رفت و عازم اصفهان گرديد، اقامت او در بغداد، اين بار پنج ماه و هفده روز بود.
در ماه ذي الحجه اين سال، محله ابن جرده آتش گرفت. گروه بسياري از مردم درين آتش‌سوزي جان خود را از دست دادند و اما از اموال و اجناس و اثاث خانه، بيحد و حساب از بين رفت. عده‌اي بوسيله سوراخي كه در ديوار محله بطرف گورستان باب ابرز حفر كردند خود را نجات دادند.
درين آتش‌سوزي جان خود را از دست دادند و اما از اموال و اجناس و اثاث خانه، بيحد و حساب از بين رفت. عده‌اي بوسيله سوراخي كه در ديوار محله بطرف گورستان باب ابرز حفر كردند خود را نجات دادند.
در محله ابن جرده گروهي يهودي نيز سكونت داشتند كه چون روز شنبه يا سبت آنان بود هيچ چيزي با خود حمل نكردند. گروهي از آنان نيز بنا بعادت خود در روز شنبه‌اي كه بعد از عيد واقع ميشود به- جانب غربي دجله رفتند تا گشايشي در كارشان حاصل شود. پس از باز
ص: 70
گشت ديدند خانه‌هاشان خراب، اهل خانه سوخته و هلاك شده و اموالشان نيز از ميان رفته است.
دامنه آتش‌سوزي از آن محله به اماكن ديگري نيز كشيده شد كه درب القيار و قراح [ (1)] ابن رزين از آن جمله بود، اهالي اين محله‌ها سخت وحشت زده شدند و زندگي آنها از هم پاشيد و شب و روز از در خانه‌ها يا بالاي بام‌ها نگران خانه‌هاي خود بودند و آب باندازه كافي در اختيارشان گذارده شده كه آتش را خاموش كنند.
بعد معلوم شد سبب اين آتش‌سوزي آن بوده كه كنيزي با مردي عشق ميورزيده و او را راضي كرده بوده كه شبي را پنهاني در خانه اربابش بگذراند. و اشيائي را در اختيارش گذارده بوده تا وقتي كه ميخواهد از خانه بيرون برود آن اشياء را نيز بدزد و آنها را با خود كنيز از خانه ببرد.
بدين ترتيب دو نفري هنگامي كه ميخواسته‌اند بروند خانه را آتش زده و بيرون رفته‌اند تا آنچه از خانه به سرقت رفته، معلوم نشود. ولي خداوند رازشان را فاش كرد و مشتشان باز شد و هر دو دستگير گرديدند و به زندان افتادند.
درين سال بغدوين (بودوون) [ (2)] پادشاه فرنگيان قشون خود
______________________________
[ (1)]- قراح: در بغداد چهار محله معمور و پر جمعيت است كه به اين نام معروف است و هر يك بنام مردي منسوب ميگردد كه آن محل بنام وي شناخته شده. اين محله‌ها قبلا بستان‌هائي بوده‌اند و سپس ساخته شده و به شهر بغداد پيوسته‌اند. يكي از آنها قراح ابن رزين است و ديگري قراح ظفر و ديگري قراح القاضي و چهارمي ابي الحشم و هر يك از آنها مانند شهر است و در آنها بازارها و مسجدها و كوچه‌هاي چندي است- معجم البلدان (از فرهنگ دهخدا)
[ (2)]-Baudouin
ص: 71
را گرد آورد و عازم شهر صور [ (1)] و محاصره آن گرديد و دستور داد كه نزديك اين شهر، روي تپه معشوقه، قلعه‌اي بنا كنند.
او يك ماه در آنجا اقامت كرد و درين مدت شهر را در محاصره نگاه داشت تا اينكه با وي از در صلح و سازش درآمدند و هفت هزار دينار پيشكش كردند. اين پول را گرفت و از آن شهر رفت. و آهنگ شهر صيدا [ (2)] كرد. و آنجا را، هم از جانب خشكي و هم از طرف دريا محاصره نمود. و در مقابل آن برجي از چوب برپا كرد ولي ناوگان جنگي مصر براي دفاع از شهر و حمايت از اهالي شهر بدانجا رسيد. كشتي‌هاي جنگي فرنگيان با آنها مشغول پيكار شدند ولي مسلمانان پيروزي يافتند.
ضمنا قشون دمشق نيز براي كمك به مردم صيدا وارد عرصه كارزار گرديد و با فرنگيان دست و پنجه نرم كرد. در نتيجه، بدون اينكه از- كوشش‌هاي خود سودي برده باشند، دست از محاصره برداشتند و شهر را ترك
______________________________
[ (1)]- صور شهري است بر ساحل بحر متوسط داراي هفت هزار تن سكنه و از پايتخت‌هاي فينيقيان است. اين شهر دو قسمت است: يكي جزيره و ديگري صوري كه بر ساحل است. تاريخ بنياد آن تا به سه هزار سال قبل از ميلاد ميرسد. بين صور و فراعنه مصر روابط بازرگاني برقرار بوده است. صور در حدود سه هزار سال پيش از ميلاد مسيح رونقي يافت. اين شهر از طرف آشوريان و بابليان محاصره شد و بسال 539 پيش از ميلاد ايرانيان آنرا تصرف كردند. سپس اسكندر بسال 333 هفت سال آنرا به محاصره گرفت. بسال 1124 ميلادي صليبيان بر آن دست يافتند و مسلمانان به سال 1291 ميلادي (690 هجري) آنرا از ايشان بازستدند. (المنجد في الادب و العلوم) صور اكنون جزء متصرفات دولت لبنان است. (لغتنامه دهخدا)
[ (2)]- صيداء شهري است در لبنان بركنار دريا در 45 هزار گزي بيروت و نوزده هزار تن سكنه دارد. يكي از مراكز زراعت و تجارت انواع ليموهاست. اين شهر را فينيقيها بنا كردند. در قرنهاي 15 تا 13 قبل از ميلاد يكي از مراكز مهم بحريه بود. آشوريان اين شهر را به سال 840 قبل از ميلاد فتح كردند و بسال 677 قبل از ميلاد ويران ساختند. بسال 333 قبل از ميلاد اسكندر آنرا تصرف كرد.
سپس سلوكي‌ها و رومي‌ها و بيزانس‌ها بر آن شهر حكمفرمائي كردند. بسال 667 ميلادي يزيد آنرا فتح كرد و بسال 1111 ميلادي صليبي‌ها بر آن دست يافتند. سپس مسلمانان به سال 1291 ميلادي آنرا بگرفتند و استحكامات آنرا ويران كردند. سپس امير فخر الدين بناي آنرا تجديد كرد. بسال 1837 ميلادي زلزله آنرا خراب ساخت و سليمان پاشا بناي آنرا تجديد كرد. اخيرا بخاطر تاسيس پالايشگاه در ناحيه جنوبي آن اهميتي يافته است- المنجد في الادب و العلم. (از لغتنامه دهخدا)
ص: 72
در اين سال ستاره بزرگي بر آسمان ظاهر گرديد كه دنباله‌هائي داشت و چند شب بر آسمان بود. بعد از نظر پنهان شد.
در ماه شعبان اين سال ابراهيم بن مياس بن مهدي ابو اسحاق قشيري دمشقي وفات يافت. او در حديث شاگرد خطيب بغدادي و غيره بود.
در ماه ذي القعده نيز اسماعيل عمرو بن محمد نيشابوري وفات يافت كه از محدثين بود و حديث براي غربا ميخواند و بيست مرتبه صحيح مسلم را در نزد عبد الغافر فارسي خوانده بود
.
ص: 73

(502) (وقايع سال پانصد و دوم هجري قمري)

بيان تسلط مودود و قشون سلطان محمد بر موصل و فرمانروائي مودود

در ماه صفر اين سال- يعني سال 502 هجري- مودود و قشوني كه سلطان محمد همراهش فرستاده بود بر شهر موصل تسلط يافتند و آنرا از دست ياران جاولي سقاوو گرفتند. ما پيش از اين جريان تسلط جاولي بر موصل و آنچه را كه ميان او و جكرمش و قلج- ارسلان گذشته بود، همچنين كشته شدن اين دو تن را بدست او، ضمن وقايع سال 500 هجري ذكر كرديم.
بعد از اين فتح، سپاهي انبوه با تجهيزات تام و اموال بسيار در اختيار جاولي سقاوو درآمد. و هر شهري كه تصرف ميكرد، فرمانروائي آن شهر را نيز سلطان محمد بدو مي‌سپرد. بدين ترتيب او بر شهرها و اموال بسيار استيلا يافت.
اما علت اينكه سلطان محمد آن شهرها را ازو باز پس گرفت آن بود كه جاولي پس از تسلط بر شهرها و تصاحب اموال كثيري كه ازين شهرها بدست آورد، از آنچه نصيبش شده بود ديناري براي سلطان محمد نفرستاد. سلطان محمد وقتي كه بقصد تصرف شهرهاي
ص: 74
سيف الدوله صدقه به بغداد رفت براي جاولي پيام فرستاد و ازو خواست كه براي وي نيروي كمكي بفرستد.
ولي جاولي پاسخ مساعدي نداد و براي رفتن به خدمت سلطان محمد نيز حاضر نشد. سلطان محمد مكرر براي او پيك و پيام فرستاد.
اما او هر دفعه طفره ميرفت و فريبكاري به خرج ميداد و اينطور وانمود ميكرد كه از پيوستن به سلطان بيم دارد. حتي به اين هم قانع نشد و به سيف الدوله صدقه نامه نوشت و تصريح نمود كه با او همدستي خواهد كرد و او را در جنگ با سلطان محمد ياري خواهد داد. بدين ترتيب سيف الدوله را نيز به سركشي و مخالفت با سلطان محمد تشويق كرد.
سلطان محمد همينكه از كار سيف الدوله صدقه فراغت يافت و همچنانكه قبلا ذكر كرديم، وسيله كشته شدن او را فراهم آورد، به- گروهي از سرداران خود مانند پسران برسق، سلمان قطبي، مودود بن التونتكين، آقسنقر برسقي، نصر بن مهلهل بن ابو الشوك كردي، و ابو الهيجاء فرمانرواي اربل [ (1)] دستور داد كه روانه موصل شوند و
______________________________
[ (1)]- اربل: شهري است نزديك موصل (منتهي الارب) قلعه حصين و شهري است بزرگ در فضائي وسيع و داراي خندقي عميق است. و سوري (ديواري) دارد. و آن بر تلي بلند از خاك واقع است و در آن بازارها و منازل رعايا و مسجد جامع است و شبيه به قلعه حلب است و بين زابين واقع و از اعمال موصل محسوب ميشود. و بين آن دو، مسافت دو روزه راه است و ياقوت گويد در ربض اين قلعه در عصر ما شهري بزرگ و عريض و طويل است كه امير مظفر الدين كوكبري ابن زين الدين كوچك علي به عمارت آن و بناء سور و ساختن بازارها و قيساريه‌ها اقدام كرده است و او بدانجا مقيم شد. و با ملوك مقاومت ورزيد و شأني حاصل كرد. و غربا نزد او شدند و بسياري بدانجا مقيم شدند و بدين وجه شهر بزرگ گرديد و گروهي از اهل علم و حديث بدان منسوبند از جمله ابو احمد القاسم بن المظفر شهرزوري الشيباني الاربلي- معجم البلدان (از فرهنگ دهخدا)
ص: 75
شهرهاي جاولي را از تحت تصرف او بيرون آورند.
اين عده با سپاهيان خود عازم موصل شدند و هنگامي بدانجا رسيدند كه جاولي علم طغيان برافراشته بود. او پيش از رسيدن قشون سلطان محمد ديوارهاي موصل و آنچه جكرمش در آنجا بنا كرده بود مستحكم ساخت و زاد و توشه و تجهيزات كامل فراهم آورد و بزرگان موصل را مغلوب نمود و به زندان انداخت و بيش از بيست هزار تن از جوانان آن ديار را اخراج كرد و دستور داد در همه جا جار زدند كه هر گاه دو تن از مردم با يك ديگر درين باره گفتگو كنند آنها را خواهم كشت.
جاولي، بعد، از شهر خارج شد و به غارت حوالي شهر پرداخت.
آنگاه همسر خود، دختر برسق، را در قلعه شهر جاي داد. و قشوني هم براي او معين كرد عبارت از هزار و پانصد سوار و عده‌اي نيز افراد پياده و غيره كه در ماه رمضان سال 501 هجري در اختيار وي قرار گرفتند.
همسر او اموال كساني را كه در شهر بودند مصادره كرد و زنان كساني را كه خارج از شهر بودند مورد اذيت قرار داد. اين سختگيريها ادامه يافت بحدي كه مردم را به وحشت انداخت و وادارشان كرد كه ازو روي برتابند و بر ضد او طغيان كنند. در نتيجه، جنگي ميان اهالي درگرفت و شهر عرصه كارزار گرديد. اين شهر تا آخر ماه محرم از خارج مورد محاصره قشون سلطان محمد واقع شده بود. و از داخل در تحت ظلم و بيداد قرار داشت. قشوني هم كه در داخل شهر بود مردم را از نزديك شدن به ديوارهاي شهر ممانعت ميكرد.
ص: 76
وقتي كه اين وضع مدتي دوام يافت چند نفر از گچكاران، به- رهبري گچكاري معروف به سعدي با يك ديگر همدست شدند و سوگند خوردند كه در تسليم شهر به هم كمك كنند.
اين عده هنگام نماز كه مردم در مسجد جامع بودند بر فراز يكي از برج‌ها رفتند و درهاي آن را قفل كردند و از افراد قشون هر كرا كه در آنجا يافتند به آساني به قتل رساندند زيرا همه در خواب بودند و هيچ چيز نمي‌فهميدند تا كشته شدند.
آنگاه سلاح‌هاي آنان را برداشتند و بزمين انداختند و برج ديگر را تصرف كردند.
درين وقت فريادي برخاست و سپاهيان را متوجه آنان ساخت.
دويست تن از سپاهيان به سوي آنان تيراندازي كردند. آنان نيز آماده پيكار شدند و از قشون اعزامي سلطان محمد كمك خواستند.
افراد قشون سلطان محمد از آن برج كه در تصرف گچكاران بود بالا رفتند و آنجا را تصرف كردند. بعد امير مودود داخل شهر گرديد. ندا داده شد كه مردم به خانه‌ها و املاك خود برگردند و امن و آرامش را حفظ كنند.
همسر جاولي هشت روز در قلعه ماند و براي امير مودود نامه‌اي نوشت و درخواست كرد كه در كار وي تسهيلاتي فراهم آورد و سوگند ياد كند كه جان و مال وي را حفظ خواهد كرد. امير مودود بقيد سوگند او را مطمئن ساخت.
اين زن پس از حصول اطمينان، با اموال خود و آنچه در اختيار داشت از شهر خارج شد و به سوي برادر خود، برسق بن برسق، روان گرديد. و امير مودود فرمانروائي موصل و توابع آنرا بر عهده
ص: 77
گرفت‌

. بيان احوال جاولي در مدت محاصره‌

هنگامي كه قشون سلطان محمد به موصل رسيد و آنرا محاصره كرد، جاولي از آنجا رفت و قمص فرمانرواي «رها» را نيز با خود برد. اين مرد را سقمان اسير كرده و جكرمش، همچنان كه قبلا گفتيم، او را از وي گرفته بود.
جاولي به سوي نصيبين روانه شد. نصيبين در اين وقت تحت فرمان ايلغازي بن ارتق بود. جاولي به او نامه نوشت و خواهش كرد كه به وي بپيوندد و مساعدت كند و با يك ديگر همدست شوند. به او هشدار داد كه ترس از سلطان محمد ايجاب مي‌كند كه هر دو براي حفظ خود و در امان بودن از سخط او بهم دست اتفاق بدهند.
ايلغازي به نامه او جواب مساعد نداد و از نصيبين رفت و آنجا را به پسر خود واگذارد و سفارش كرد كه آنرا از دستبرد جاولي حفظ كند و اگر جاولي قصد تصرف آنرا كرد با وي پيكار نمايد.
ايلغازي آنگاه به سوي ماردين [ (1)] حركت كرد.
جاولي وقتي اين را شنيد از نصيبين برگشت و عازم «دارا» [ (2)]
______________________________
[ (1)]- ماردين: شهري در تركيه كه داراي بيست و دو هزار نفر جمعيت است. ايستگاه راه آهن آن تا شهر حلب 411 كيلومتر فاصله دارد. در طي سالهاي 1895 و 1917 اكثر مسيحيان اين شهر جلاء وطن كردند و آنجا را ترك گفتند و به دير زعفران رفتند كه نزديك ماردين است و مخصوص مسيحيان سرياني است. (اعلام المنجد)
[ (2)]- دارا: شهر كوچكي بوده است در بين النهرين (عراق). صاحب حدود- العالم در بخش «سخن اندر ناحيت جزيره (بين النهرين) و شهرهاي وي» گويد:
«دارا شهركي است بر دامن كوه و اندر وي آب روان بسيار.»- حدود العالم چاپ سيد جلال الدين تهراني (از لغتنامه دهخدا)
ص: 78
شد و مجددا رسولي نزد ايلغازي فرستاد و درخواست پيشين خود را تكرار كرد. خود نيز بدنبال فرستاده خود روانه شد. و همانوقت كه فرستاده او در ماردين پيش ايلغازي بود بر او وارد گرديد. بطوريكه ايلغازي ناگهان خود را با او در قلعه تنها يافت. جاولي شروع به- استمالت و دلجوئي از ايلغازي كرد. ايلغازي هم وقتي چنين ديد به- خدمتش كمربست و از او تجليل نمود.
جاولي كه اين حسن رفتار را ازو مشاهده كرد بدون اينكه از باطنش خبر داشته باشد فريب ظاهرش را خورد و در حسن ظن او شكي نكرد و دليلي براي از ميان برداشتن او نديد. اين بود كه مهمان وي شد و بعد با هم به حوالي نصيبين قشون كشيدند و از آنجا به سنجار [ (1)]
______________________________
[ (1)]- سنجار: قلعه‌اي است در نواحي موصل و دياربكر. گويند تولد سلطان سنجر در آنجا واقع شد. (برهان) سنجار از ديار ربيعه است و از اقليم چهارم.
دور بارويش سه هزار و دويست گام از سنگ و گچ كرده‌اند. و بر روي كوهي نهاده است بر جانب قبله. و چنان افتاده است كه بام‌هاي هر رسته از خانه‌ها، زمين كوي يك رسته ديگر است. باغستان فراوان دارد و سماق و زيتون و انجير و ميوه‌هاي فراوان دارد. و حقوق ديواني‌اش صد و چهل و هفت هزار و پانصد دينار است. (نزهة القلوب) سنجار شهري است داراي دوازده هزار و هفتصد نفر جمعيت كه مركز ولايت سنجار در ايالت موصل، واقع در عراق، است حدود صد كيلومتري غرب موصل است. كرسي قديم ديار ربيعه است. اين شهر كه آن را با شهر باستاني سنگارا مطابق شمرده‌اند، در جنوب رشته كوه معروف به جبل سنجار واقع است. جغرافيا نويسان اسلامي قديم از آبادي فراوان آن سخن گفته‌اند.
بر طبق روايات اسلامي كشتي نوح پيش از آنكه بر كوه جودي قرار گيرد، مدتي بر جبل سنجار توقف كرد. بقول ياقوت جهات ديگر شهرت سنجار اين بوده است كه سلطان سنجر در آنجا متولد شد. ساكنان ناحيه جبل سنجار از قرون وسطي از فرقه يزيديه بوده‌اند و اكنون نيز در جبل و شهر سنجار كردهاي يزيدي زندگي مي‌كنند (دائرة المعارف فارسي)
ص: 79
رفتند و اين شهر را مدتي محاصره كردند ولي فرمانرواي شهر پافشاري نمود و دست صلح بسويشان دراز نكرد. لذا بدون اخذ نتيجه آنجا را ترك گفتند و عازم رحبه [ (1)] شدند.
ايلغازي ظاهرا خود را با جاولي موافق و مساعد نشان ميداد ولي باطنا مخالف او بود و دنبال فرصتي مي‌گشت كه از او برگردد.
لذا هنگامي كه به عرابان از خابور رسيدند ايلغازي شبانه گريخت و عازم نصيبين گرديد.

بيان آزاد ساختن جاولي، قمص فرنگي را

وقتي كه ايلغازي از جاولي كناره گرفت و گريخت، جاولي به سوي رحبه روانه شد و چون به ماكسين [ (2)] رسيد، قمص فرنگي را آزاد ساخت.
______________________________
[ (1)]- رحبه يار رحبه مالك بن طوق، يا رحبة الشام: شهر سابق شام، بر ساحل راست فرات، مطابق ميادين كنوني (جنوب شرقي دير الزور) ظاهرا در زمان خلافت مامون بوسيله مالك بن طوق بنا شد. بين سالهاي 447 و 450 هجري بساسيري به اينجا پناهيد. بعدها اين محل متروك گرديد و در نيمه دوم قرن ششم هجري قمري بفاصله پنج كيلومتري از فرات رحبة الجديدة بنا شد.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (2)]- ماكسين: از شهرهاي ديار ربيعه است. توضيح آنكه اعراب بلاد بين النهرين عليا را جزيره مي‌ناميدند زيرا آبهاي دجله و فرات عليا جلگه‌هاي آنجا را در برميگرفت. اين سرزمين به سه قسمت تقسيم مي‌گرديد و هر قسمت را «ديار» مي‌گفتند و عبارت بوده از دياربكر، ديار ربيعه و ديار مضر.
(از لغتنامه دهخدا، تحت عنوان جزيره)
ص: 80
قمص كه بر دويل نام داشت و فرمانرواي سروج [ (1)] و رها و غيره شمرده ميشد، در موصل مدتي اسير بود و جاولي او را با خود آورده بود. تا اين زمان او در بند اسارت جاولي گرفتار بود و حاضر بود كه براي آزادي خود اموال بسياري بدهد ولي پذيرفته نمي‌شد و آزاد نميگرديد. او مدتي قريب به پنج سال در زندان گذرانده بود.
درين وقت جاولي او را آزاد كرد و قرار شد كه جان خود را با مال بخرد و مسلماناني را كه اسير گرفته و در زندان نگاه داشته آزاد كند و هر وقت كه جاولي از او كمك خواست، خودش و قشونش و اموالش براي ياري او آماده باشند.
جاولي پس از توافق در اين امر قمص را به قلعه «جعبر» [ (2)] فرستاد
______________________________
[ (1)]- سروج: شهري در جنوب تركيه آسيائي، نزديك مرز سوريه، در ناحيه ديار مضر. در ناحيه حاصلخيزي قرار دارد. در سال 18 هجري قمري عياض بن غنم در ضمن فتح الجزيره سروج را نيز فتح كرد. شهرت ادبي آن بجهة اين است كه ابو زيد سروجي، قهرمان «مقامات حريري» اهل آنجا بوده است (در همين كتاب اطلاعاتي در باب شهر آمده است) (دائرة المعارف فارسي)
[ (2)]- جعبر (بفتح ب): نام قلعه‌اي كه حاكم رقه در زمان القادر بالله خليفه عباسي ساخت در رساله ملكشاهي آمده كه بعهد قادر خليفه جعبر نامي كه حاكم آن ديار (رقه) بوده بر لب فرات محاذي شهر رقه قلعه‌اي از سنگ خارا ساخته است (نزهة القلوب) قلعه‌اي است كه در كنار فرات بين بالس ورقه، نزديك صفين، در قديم موسوم به دو سر بود. مردي كور از بني قشير بنام جعبر آنجا را مالك شد. پس بنام او معروف به قلعه جعبر شد- مراصد الاطلاع (از لغتنامه دهخدا) قلعه جعبر، قلعه‌اي است ويران بر ساحل چپ فرات وسطي، تقريبا مقابل صفين، به اسم كنوني آن از نام جعبر كه در دوره سلاجقه آنرا گرفت، و سپس ناچار به ملكشاه سلجوقي تسليم كرد، گرفته شده است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 81
و او را تسليم سالم بن مالك، فرمانرواي قلعه كرد، تا وقتي كه جوسلين پسر خاله قمص بر او وارد شد. او از شهسواران و شجاعان فرنگ بود و تل باشر [ (1)] و غيره را در اختيار داشت. او و قمص هر دو با هم اسير شده بودند. جوسلين با پرداخت بيست هزار دينار جان خود را خريده بود.
وقتي جوسلين به قلعه جعبر رسيد، در آنجا عوض قمص بعنوان گروگان ماند و قمص آزاد گرديد و به انطاكيه رفت.
جاولي، جوسلين را از قلعه جعبر بيرون آورد و در عوض برادر زن او و برادر زن قمص را گرفت و جوسلين را پيش قمص فرستاد كه وي را تقويت كند و به آزاد ساختن اسيران و فرستادن مال و ساير چيزهائي كه ضمانت كرده بود، وادار سازد.
وقتي جوسلين به منبج [ (2)] رسيد، آنجا را غارت كرد. گروهي از ياران جاولي كه با وي بودند ازين كار خوششان نيامد و به او نسبت غدر و خيانت دادند ولي او گفت: «اين شهر مال شما نيست.»

شرح آنچه بين اين قمص و فرمانرواي انطاكيه گذشت.

همينكه قمص آزاد شد و به انطاكيه رفت، طنكري، فرمانرواي انطاكيه سي‌هزار دينار با اسب و سلاح و جامه و غيره بدو پرداخت.
طنكري، هنگامي كه قمص در اسارت بسر ميبرد، شهر رها را
______________________________
[ (1)]- باشر: دژي است نزديك حلب و آنرا تل باشر نيز گويند (لغتنامه دهخدا)
[ (2)]- منبج: شهر قديمي در سوريه، واقع در شمال شرقي حلب كه دو هزار نفر جمعيت دارد. ابو فراس حمداني در سال 947 ميلادي (335 هجري قمري) در آنجا حكومت كرد. قشون روم او را اسير گرفت و به قسطنطنيه برد كه در آنجا اشعار خود را ساخت (اعلام المنجد)
-
ص: 82
از ياران قمص گرفته و تصرف كرده بود. قمص ازو خواست كه شهر را مجددا در اختيار وي بازگذارد ولي او زير بار نرفت. لذا قمص از نزد وي به تل باشر عزيمت كرد. و وقتي جوسلين، كه جاولي آزادش كرده بود، به وي ملحق گرديد، از آزادي وي بسيار خوشحال و مسرور شد.
طنكري، فرمانرواي انطاكيه، كه از همدستي قمص و جوسلين انديشناك بود، در صدد برآمد تا پيش از آنكه نيرومند شوند و قشوني گرد آورند و جاولي نيز به آن دو پيوندد و دست مساعدت به آنها بدهد، با آن دو جنگ كند و آنان را از ميان بردارد. لذا مدتي با هم جنگيدند و پس از فراغت از جنگ بار ديگر با هم اتفاق كردند و يك ديگر همسفره و همكلام شدند.
قمص از مسلماناني كه به اسارت گرفته بود، يكصد و شصت تن را كه همه از اهالي اطراف شهر حلب بودند آزاد كرد و لباس پوشاند و روانه ساخت.
طنكري به سوي انطاكيه روانه شد بدون اينكه نظر خود را درباره رها تغيير داده باشد.
اما قمص و جوسلين به سوي حصارهاي طنكري رفتند و به غارت و چپاول آنها پرداختند. بعد به قلمرو كواسيل پناه بردند كه مردي ارمني بود و گروه بسياري از كافران و غيره را در اختيار داشت و به رعبان و كيسوم و قلاع ديگري در شمال حلب حكومت مي‌كرد.
او از كافران هزار سوار و دو هزار پياده در اختيار قمص قرار داد كه قصد پيكار با طنكري را داشت. آنها با طنكري درباره شهر رها به جنگ پرداختند تا «بطرك» بين آنان ميانجيگري كرد. اين مرد
ص: 83
از خودشان بود و بين آنان حكم امام را داشت در نزد مسلمين. و كسي با امر او مخالفت نمي‌كرد. او نزد گروهي از اسقف‌ها و كشيشان گواهي داد كه: بيموند دائي طنكري، هنگامي كه عازم سفر دريائي و بازگشت به ديار خود بود، به طنكري توصيه كرد كه وقتي قمص از اسارت آزاد شد، شهر «رها» را به او بازگرداند.
بر اثر گواهي بطرك، در نهم ماه صفر طنكري شهر رها را به قمص واگذاشت. آنگاه قمص از فرات عبور كرد تا اموال و اسيراني را كه به جاولي وعده داده بود تسليم ياران وي كند. او در راه گروهي از اسيراني را كه اهل حران [ (1)] و غيره بودند آزاد كرد.
______________________________
[ (1)]- حران: شهر بسيار قديمي در بين النهرين، بين اورفه و راس عين، كه حاليكه به فاصله سي و پنج كيلومتري جنوب جنوب شرقي اورفه در قسمت جنوب شرقي تركيه آسيائي واقع است. حران منزل ابراهيم پيغمبر بود (پيدايش 11- 31) و مخصوصا بعنوان مركز عمده صابئين و دين آنها شهرت دارد. تاريخ آن را مي‌توان به پنج دوره عهد عتيق، يوناني، رومي، مسيحي و اسلامي تقسيم كرد. نام آن در كتيبه‌هاي مسيحي به صورت حرانو (بمعني راه) آمده است كه حاكي از موقعيت مهم آن بعنوان يك مركز تجارتي است ولي حران عمدتا بعنوان مركز پرستش سين (خداي ماه) معروف بود كه پادشاهان آشور در آراستن معبد او مي‌كوشيدند. در دوره اسكندر كه جمع زيادي از مقدونيها در بين النهرين شمالي سكني گزيدند اسامي خداياني كه در حران مورد پرستش بودند به اسامي يوناني تبديل شد. روميان دو بار در اين جا از ايرانيها شكست خوردند: يكي شكست مهلك كراسوس از اشكانيان و كشته شدن وي در سال 53 قبل از ميلاد و ديگري شكست گالريوس در سال 296 بعد از ميلاد.
در فتوحات اسلامي، حران در سال 639 بعد از ميلاد تسليم عياض بن غنم شد. و درين زمان شهر عمده ديار مضر بود. مقر محبوب مروان (آخرين خليفه اموي) بود.
ص: 84
در سروج سيصد نفر مسلمان بودند كه در تنگدستي و ناتواني بسر ميبردند. ياران جاولي مساجد آنان را تعمير كردند. حاكم سروج مسلماني بود كه مرتد شده بود. ياران جاولي شنيدند كه او درباره اسلام حرف زشتي زده است، لذا او را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
اين مسئله باعث شد كه ميان آنان و فرنگيان نزاعي درگرفت. وقتي اين خبر را بگوش قمص رساندند گفت: «اينگونه اختلافات نه بصلاح ماست و نه بصلاح مسلمانان» و دستور داد كه حاكم مذكور را به قتل برسانند.
______________________________
[ ()] ابراهيم امام در آنجا محبوس شد و به قتل رسيد. شهرت جاوداني حران بسبب فلاسفه و دانشمنداني است كه در دوره اسلامي از آن برخاستند و از معروفترين آنها ثابت ابن قره و فرزندان و نوادگان او و بتاني است. (دائرة المعارف فارسي) ابو عون در زيج خود آورده كه طول حران هفتاد و هفت درجه و عرض آن سي و هفت درجه است. و آن شهري عظيم است از جزيره اقور. و آن قصبه ديار مضر است و ميان آن و «رها» يك روز، و تا «رقه» دو روز راه است و گفته‌اند نام او مأخوذ از هاران، اسم برادر ابراهيم است چه اول كسي كه اين شهر بنياد كرده، او بود. سپس نام او را تعريب كرده حران گفته‌اند. و بعضي گفته‌اند حران نخستين شهري است كه پس از طوفان پي‌افكندند و آن شهر جاي صابئه بود و صابئه همان حرانيان باشند كه اصحاب كتب ملل و نحل ذكر آنان را در كتب خود آرند.
ياقوت گويد: روايت كرد مرا ابو الحسن علي بن محمد بن احمد السرخي- النحوي از ابن النبيه شاعر مصري كه گفت وقتي در ركاب ملك الاشراف ابن العادل ابن ايوب به روزي سخت گرم از پشت حران از گورستاني ميگذشتيم. و درين قبرستان سنگ‌هائي افراشته بود كه گفتي كساني را بپاي داشته‌اند. اشرف گفت: اين مكان به چه چيز ماننده است؟ من ارتجالا گفتم:
ص: 85

بيان احوال جاولي پس از آزاد كردن قمص‌

جاولي پس از آزاد كردن قمص به سوي رحبه روانه شد.
ابو النجم بدران و ابو كامل منصور، پسران سيف الدوله صدقه، كه پس از كشته شدن پدر خود در قلعه جعبر نزد سالم بن مالك بسر ميبردند، به خدمت جاولي رسيدند و عهد كردند كه با وي همدستي و ياري كنند.
______________________________
[ ()]
هواء حرانكم غليظمكدر مفرط الحراره
كان اجداثها جحيم‌وقودها الناس و الحجاره و اين شهر را مسلمانان بدست عياض ابن غنم در خلافت عمر مفتوح داشتند.
و عياض پيش از رها بدانجا شده بود. مقدمان شهر بيرون شدند و گفتند ما را از شما امتناعي نباشد لكن آن خواهيم كه شما نخست به رها رويد و هر قرار كه با اهل رها نهاديد ما نيز آنرا پذيرفتار باشيم. و مسلمانان چنان كردند و به رها شدند و با آنان بدانسان كه در شهر رها گفتيم صلح كردند. و مردم حران نيز همان صلح را قبول كردند. (معجم البلدان) سامي آرد: حران هجرتگاه اولي حضرت ابراهيم از ارض بابل بوده و ازين جا به زمين كنعان درآمده است. در دوره روميان نيز شهر از بلاد معموره بوده. مورخان رومي اين مكان را بنام «كارائه» ذكر مي‌كنند. و مركز صائبيان بوده است. بتخانه‌ها و عبادتگاه‌هاي بزرگ ايشان درين مكان ديده مي‌شد. و در اوائل دوره اسلام معمور و آباد بود و جمعي از مشاهير دانشمندان ازين شهر برخاسته و برخي حكما و اطباء آن صابئي بوده‌اند. اكثر مترجمان كتب حكمي و طبي عرب از اهالي حران بشمار ميروند.
مستوفي گويد: به روايتي سر حسين بن علي عليه السلام در حران دفن شده است.
شهر حران، بعد از تسلط اسكندر يكي از مراكز مهم فرهنگ يوناني و ادبيات آرامي بوده است. و پس از انتشار دين مسيح اكثر مردم اين شهر به آئين بت‌پرستي قديم وفادار ماندند. و حتي پس از انتشار اسلام نيز كيش ستاره‌پرستي را نگاه داشتند. حرانيان از قديم به رياضيات و نجوم و فلسفه توجه داشته‌اند. (لغتنامه دهخدا)
ص: 86
جاولي نيز وعده داد كه همراهشان به حله برود.
اينان تصميم گرفتند كه بكتاش بن تكش بن الب ارسلان را در اجراي نقشه‌هاي خود پيشقدم سازند. بكتاش نيز به آنان پيوست.
اسپهبد صباوه هم به انجام اين مهم همت گماشت. او چنانكه گفتيم بخدمت سلطان محمد رسيده و سلطان نيز رحبه را به وي واگذار كرده بود.
اسپهبد صباوه همينكه به جاولي پيوست به او پيشنهاد كرد كه به سوي شام برود چون شهرهاي آن حدود خالي از سپاهيان است و فرنگيان بر بسياري از آن شهرها تسلط يافته‌اند. به او حالي كرد كه اگر به عراق برود چون سلطان محمد در آن جاست يا نزديك به آن كشور است، از شر وي در امان نخواهد بود.
جاولي نيز سخنان او را پذيرفت و از رحبه بازگشت.
درين وقت فرستادگان سالم بن مالك حاكم قلعه جعبر، پيش جاولي آمدند و پيام سالم را به او رساندند كه ازو كمك ميخواست تا شر بني نمير را از سر او كوتاه سازد. چون رقه‌ء [ (1)] در دست پسرش علي بن سالم بود و جوشن نميري با گروهي از طائفه بني نمير به او حمله برده، و پس از كشتن او، رقه را تصاحب كرده بود.
______________________________
[ (1)]- رقه (به فتح را وقاف مشدد): شهر قديم بين النهرين بر ساحل چپ فرات، در ناحيه‌ي ديار مضر. در ايام باستاني كالينيكوس نام داشت. و گويند سلوكوس كالينيكوس (سلوكوس دوم) آنرا در 244 يا 242 قبل از ميلاد بنا كرده بود. خسرو اول ساساني بسال 542 بعد از ميلاد در سومين لشكركشي خود به سوريه، آنرا گرفت. در سال 18 يا 19 هجري قمري بدست مسلمانان افتاد.
در جنگ صفين علي عليه السلام از آنجا، از فرات گذشت، ويرانه‌هاي ناحيه رقه از لحاظ بقاياي قديمي اهميت دارد. (دائرة المعارف فارسي).
ص: 87
وقتي اين خبر به ملك رضوان رسيد از حلب به صفين روانه شد.
در راه به نود تن از فرنگيان رسيد كه مال فديه قمص، حاكم رها، را براي جاولي مي‌بردند او اين مال را از آنان گرفت و عده‌اي از آنان را اسير كرد. آنگاه به رقه رفت ولي بني نمير اموالي پيشكش كردند و با وي مصالحه نمودند. لذا او دست از سرشان برداشت و به حلب بازگشت.
سالم بن مالك باز از جاولي كمك خواست و تمنا كرد كه به رقه برود و آنجا را تصرف كند. و وعده داد كه اگر چنين كند آنچه لازم داشته باشد در اختيارش قرار خواهد داد.
جاولي عازم رقه شد و هفتاد روز آنجا را محاصره كرد. بني نمير اموال و اسباني در اختيارش گذارند.
او پس از دريافت اين هدايا، به سالم بن مالك پيام فرستاد كه:
«من كاري مهم‌تر ازين در پيش دارم. در برابر دشمني قرار گرفته‌ام كه بايد به او بپردازم نه به كسي غير ازو. و اكنون عازم عراق هستم.
چنانچه كارم در آنجا فيصله يافت، رقه و غيره از آن تو خواهد شد. ولي اكنون نمي‌توانم بخاطر محاصره پنج نفر از بني نمير، از كار خود منصرف شوم.» مقارن اين احوال امير حسين بن اتابك قتلغ تكين به جاولي رسيد. پدر امير حسين از امراء سلطان بود. و سلطان او را كشت.
او اين پسر را به خدمت سلطان گماشته بود.
سلطان محمد امير حسين را با فخر الملك بن عمار براي اصلاح وضع جاولي فرستاده، همچنين قشوني را همراه ابن عمار براي جهاد با كفار گسيل داشته بود.
امير حسين وقتي به حضور جاولي رسيد به او گفت كه شهرهاي
ص: 88
خود را تسليم سلطان محمد كند و دل خود را با سلطان صاف گرداند.
و ضمانت كرد كه در صورت تسليم شهرهاي خود و اظهار اطاعت و فرمانبرداري نسبت به سلطان، در حق وي به نيكي رفتار خواهد شد.
جاولي پاسخ داد: «من بنده سلطان و در زير فرمان او هستم.» آنگاه اموال و جامه‌هاي گرانبها به او داد كه براي سلطان ببرد. و به او گفت: «به موصل برو و سپاهياني را كه به آنجا گسيل داشته‌اند برگردان من نيز همراه تو كسي را ميفرستم كه پسرم را به- عنوان گروگان در اختيار تو بگذارد. ضمنا سلطان هم ميتواند كسي را به موصل اعزام دارد كه زمام امور آنجا را در دست بگيرد و اموال و عوائد آنجا را جمع‌آوري كند.» امير حسين نيز چنين كرد. او با گماشته جاولي به سوي موصل روانه شد. اين دو تن در موصل به قشوني رسيدند كه شهر را محاصره كرده بود ولي نمي‌توانست آن را فتح كند.
امير حسين به آنان دستور داد كه بازگردند. همه سران سپاه اطاعت كردند جز امير مودود كه گفت: «من باز نمي‌گردم جز به فرمان سلطان» و گماشته جاولي را توقيف كرد و در موصل ماند تا وقتي كه، همچنان كه گفتيم، به فتح آن نائل آمد.
امير حسين بن قتلغ تكين به نزد سلطان محمد بازگشت و به نيابت از طرف جاولي، حسن نيت و فرمانبرداري او را به عرض سلطان رساند.
جاولي به طرف شهر بالس [ (1)] حركت كرد و در سيزدهم سفر
______________________________
[ (1)]- بالس (به كسر لام) شهري است در شام بين حلب و رقه و بفاصله كمي از طرف مغرب در سواحل فرات است و در پائين صفين واقع شده است (از
ص: 89
به آنجا رسيد. اهل شهر و از ياران ملك رضوان، فرمانرواي حلب، هر كه در آنجا بود گريخت.
جاولي پنج روز شهر را محاصره نمود تا آنكه يكي از برج‌هاي شهر را سوراخ كرد و داخل شهر گرديد و گروهي را كشت و شهر را به تصرف درآورد.
او در همان نزديك نقب عده‌اي از بزرگان شهر را به دار آويخت.
و قاضي محمد بن عبد العزيز بن الياس را كه فقيهي نيكوكار بود احضار كرد و به قتل رساند. آنگاه به غارت و چپاول شهر پرداخت و اموال بسيار بدست آورد.
______________________________
[ ()] مراصد الاطلاع) فرات كم‌كم ازين شهر انحراف حاصل كرده و دور شده است تا امروز در حدود چهار ميل تا شهر فاصله دارد. (از آثار البلاد قزويني ص 306) قلعه‌اي نيز موسوم به قلعه بالس درين شهر هست (از قاموس الاعلام تركي) اين شهر گويا به بالس بن الروم بن اليقن بن سام بن نوح منسوب است ... بلاذري گويد كه ابو عبيده به بالس لشكر كشيد و آن وقت بالس در دست دو برادر از اشراف روم بود. مردم آن با قبول جزيه صلح كردند. ابو عبيده از آنجا به فلسطين بازگشت. بعدها كه مسلمة بن عبد الملك به روم لشكر كشيد در بالس اردو زد.
مردم دهات اطراف به اردو روي آورده، ازو خواستند كه براي آباداني آن حدود نهري از فرات جدا كند. و او نهر معروف به مسلمه را جدا كرد. بعد از مرگ مسلمه بالس به ورثه او داده شد و تا زمان عباسيان چنين بود. و چون عبد الله بن علي اموال بني اميه را گرفت، سفاح آنجا را به صورت اقطاع به علي بن عبد الله بن عباس داد- معجم البلدان (از لغتنامه دهخدا)
ص: 90

بيان پيكار ميان جاولي و فرنگيان [ (1)]

در ماه صفر اين سال ميان جاولي سقاوو و طنكري فرنگي فرمانرواي انطاكيه جنگي درگرفت.
علت اين جنگ آن بود كه ملك رضوان به طنكري زمامدار انطاكيه نامه‌اي نوشت و خيانت و حيله‌گري و فريبكاري جاولي را شرح داد.
و او را از خدعه‌هاي وي بر حذر داشت و به او گفت كه جاولي عازم حلب است و اگر حلب را تصرف كند ديگر براي وي در شام نزد فرنگيان قدر و منزلتي باقي نخواهد ماند.
پس از ذكر اين مطالب از طنكري خواست كه به وي دست اتفاق دهد و او را براي جلوگيري از تجاوزات جاولي ياري كند.
طنكري به نامه او جواب مساعد داد و براي روبرو شدن با جاولي
______________________________
[ (1)]- فرنگ: معروف است و به عربي نصاري گويند (برهان قاطع) نصاري به مسيحيان اطلاق شود و فرنگ به قوم فرانك- و توسعا اروپائيان- خواه مسيحي و خواه غير مسيحي باشند و چون غالب اروپائيان مسيحي‌اند، من باب اطلاق كل به جزء، به نصاري نيز اطلاق شده و نيز فرنگ را بجاي فرنگي بكار برده و به فرنگيان جمع بسته‌اند.
بدين صفت كه توئي در شجاعت و مردي‌اگر پدر بفرستند ترا به جنگ فرنگ
صليب بشكني و دارها زني چو صليب‌تن فرنگان از دارها كني آونگ معزي نيشابوري فرنگي- بفتح اول و دوم، از فرنگ، بمعني اروپائي، مسيحي: «هم در اين سال (549) اسد الدين شيركوه را كه مقدم سپاهش نور الدين محمود زنگي بود با جنود نامعدود به صوب مصر فرستاد تا شر فرنگيان را كه قصد مصر داشتند كفايت نمايد.»- حبيب السير. (ذيل برهان قاطع به تصحيح دكتر معين).
ص: 91
از انطاكيه خارج گرديد. ملك رضوان نيز ششصد سوار براي او فرستاد.
جاولي، وقتي اين خبر را شنيد، كسي را نزد قمص، حاكم رها فرستاد و از او درخواست مساعدت كرد. در ضمن باقيمانده فديه‌اي كه از او طلبكار بود همه را به او بخشيد. او نيز به نزد جاولي رفت و به- او پيوست.
جاولي در آن هنگام در منبج بود كه خبر رسيد قشون سلطان محمد موصل، را فتح كرده و به شهر مسلط شده و خزائن و اموال او را تصرف كرده است.
اين واقعه براي جاولي بسيار گران تمام شد. گروه بسياري از ياران وي منجمله اتابك زنگي بن آقسنقر، و بكتاش نهاوندي، با سپاهيان خود از او كناره گرفتند و براي او فقط هزار سوار ماند بانضمام گروهي از سربازان داوطلب كه با آنان به تل باشر فرود آمد.
طنكري با هزار و پانصد سوار از فرنگيان و ششصد تن از سواران ملك رضوان به استثناي گروهي پياده، به قشون جاولي نزديك شد.
جاولي جناح راست قشون خود را به امير اقسيان، و امير التونتاش ابري و غيرهما، و جناح چپ را به امير بدران بن صدقه و اسپهبد صباوه و سنقر دراز سپرد. در قلب سپاه خود نيز بالدوين و جوسلين فرنگي را گماشت.
جنگ آغاز شد. كسان طنكري به قمص، حاكم رها، حمله بردند.
زد و خورد شدت يافت. طنكري قلب سپاه جاولي را از موضع خود به- عقب راند.
جناح چپ جاولي نيز به پيادگان طنكري فرمانرواي انطاكيه
ص: 92
حمله‌ور شدند و گروه بسياري از آنان را كشتند و چيزي نمانده بود كه فرمانرواي انطاكيه شكست بخورد.
در حالي كه افراد جاولي، جوانب قمص و جوسلين و ساير فرنگيان را گرفته بودند و ميخواستند آنان را ياري دهند، آنها ناگهان پا به ركاب زدند و سر به فرار گذاردند. جاولي در پس آنان تاخت و كوشيد كه آنان را بازگرداند ولي برنگشتند علتش هم آن بود كه وقتي فهميدند موصل از دست جاولي رفته ديگر به فرمانبرداري وي گردن نمي‌نهادند.
جاولي وقتي ديد آنان ديگر برنمي‌گردند روحيه‌اش متزلزل شد. از وضع خود انديشناك گرديد و گريخت. باقي سپاهيان وي نيز گريزان شدند.
اما اسپهبد صباوه به طرف شام حركت كرد. بدران بن صدقه به- سوي قلعه جعبر روانه شد. پسر جكرمش نيز عازم جزيره ابن عمر گرديد. جاولي هم به رحبه رفت.
در اين جنگ گروه كثيري از مسلمانان كشته شدند. فرمانرواي انطاكيه ثروت و اموال آنان را غارت كرد. و رويهمرفته بلاي بزرگي از سوي فرنگيان گريبانگير مسلمانان گرديد.
قمص و جوسلين به تل باشر گريختند. عده زيادي از مسلمانان به اين دو تن پناهنده شدند. آنها نيز با اين مسلمانان به نيكي رفتار كردند و زخميان آنان را بهبود بخشيدند و برهنگانشان را لباس پوشاندند و به شهرهاي خود فرستادند
.
ص: 93

بيان بازگشت جاولي به خدمت سلطان محمد

جاولي وقتي كه شكست خورد و هزيمت اختيار كرد، عازم رحبه شد. در نزديكي رحبه شب را ميان عده‌اي از سواران به روز رسانيد.
اتفاقا گروهي از سپاهيان امير مودود كه موصل را از جاولي گرفته بودند، از غارت يكي از اقوام عرب كه در مجاورت رحبه بسر مي‌بردند، باز مي‌گشتند. اين گروه به جاولي نزديك شدند ولي نمي- دانستند كه او كيست. اگر او را مي‌شناختند يقينا دستگيرش مي‌كردند.
جاولي وقتي احوال را چنين ديد دانست كه نه در جزيره [ (1)]
______________________________
[ (1)]- جزيره ابن عمر يا به اختصار جزيره: شهري است داراي متجاوز از پنجهزار نفر جمعيت در جنوب شرقي ولايت ماردين، جنوب شرقي تركيه آسيائي بر ساحل غربي دجله، كنار مرز سوريه. بقول نويسندگان عرب بوسيله شخصي بنام حسن بن عمر بن خطاب. كه در حدود 250 هجري قمري فوت كرده، تاسيس شد. اين شهر در قرن چهارم هجري قمري رونق تمام داشت. در زمان ابن بطوطه قسمت اعظم آن ويران بود. امير تيمور آن را ويران‌تر كرد. اوزن حسن كه از 857 تا 882 سلطنت كرد آنرا از دست سلسله امراء كرد كه سابقا بر آن فرمانروائي داشتند خارج ساخت ولي اين سلسله دگربار بازگشت. و در زمان سلطان سليم تسليم دولت عثماني شد تا از تعرض صفويه مصون بماند. خاندان معروف ابن اثير از مردم جزيره ابن عمر بوده‌اند. (دائرة المعارف فارسي) جزيره ناحيتي است كه از چهار سوي آن آبست از دورود: يكي دجله، و ديگر فرات، و از بهر آن، اين ناحيت را جزيره خوانند. و اين ناحيتي است آبادان و با نعمت و مردم بسيار و هواي درست و آبهاي روان و اندر آن كوه است و شهرهاي بسيار و سوادهاي خرم و باغ و بوستانهاي معروف بخرمي، و اندر آن مردمان بسيارند از قبيله ربيعه و اندر آن مردمان خوارج بسيار، و از شهرهاي آن است: موصل، بلد، برقعيد، ادرمه، رقه، رايقه، قرقيسا، رحبه، و البه، عانه هيت. انبار، تالس، جسر منبج، سميساط، حران، سروج،
ص: 94
مي‌تواند بماند نه در شام و قادر به هيچ كاري نيست كه جان خود را حفظ و درد خود را درمان كند جز اينكه به ميل خود به خدمت سلطان
______________________________
[ ()] رها، جزيره ابن عمر، حديثه، سن. (از حدود العالم)
زمين جزيره كه او موصل است‌خوش آرامگاه است و خوش منزل است نظامي جزيره: كه آن را جزيره اقور و جزيره قوز و اقليم اقور نيز گويند عرب به بين النهرين عليا اطلاق ميكردند. مولف بلدان الخلافت الشرقيه آرد: اعراب بلاد بين النهرين عليا را جزيره ميناميدند زيرا آب‌هاي دجله و فرات عليا جلگه‌هاي آنجا را در برمي‌گرفت اين سرزمين به سه قسمت تقسيم مي‌گرديد و هر قسمت را ديار مي‌گفتند و عبارت بوده از دياربكر و ديار ربيعه و ديار مضر، بنام سه قبيله ربيعه و مضر و بكر، كه در زمان‌هاي قبل از اسلام به فرمان سلاطين ساساني به آنجا كوچ نموده و مسكن هر قبيله بنام آن قبيله موسوم شده بود.
موصل در ساحل دجله عليا بزرگترين شهر دياربكر. و دياربكر شمالي‌ترين اين سه ديار بود. مقدسي جزيره را «اقليم قور» كه اصل آن معلوم نيست، ناميده. ولي تصور مي‌شود اقور مدت زماني نام دشت پهناور شمال بين النهرين بوده است. همه نهرهائي كه در بين النهرين عليا به دجله ملحق مي‌شوند، از سمت چپ آنها مي‌آيند. اين نهرها از سمت شمال شرقي يا شمال رودخانه‌هاي مزبور فرود مي‌آمدند و فقط رودخانه هرماس، شعبه خابور بزرگ، كه از نصيبين برميخاست، در قرون وسطي از اين قاعده خارج بوده، زيرا در بالاي نقطه الحاق آن به خابور آبهاي هرماس در پشت سد موسوم به «سكير العباس» انباشته مي‌گرديد و در حالي كه جزئي از آب‌هاي آن به خابور مي‌پيوست و به فرات مي‌ريخت، شاخه اصلي هرماس پس از عبور از وادي موسوم به «ثرثار» در تكريت از سمت راست دجله به آن رودخانه ميريخت. بنابر اين، حدود اين ديار را فاصله‌ها و مرزهاي آبي تعيين ميكرد. ديار بكر، سرزميني كه از آب دجله مشروب مي‌شد، از سرچشمه آن رود تا پيچ بزرگ جنوبي آن واقع در نزديكي تل فافان است تمام اراضي شمالي آن، از نهرهاي بي‌شماري كه
ص: 95
محمد باز گردد.
او چون به امير حسين بن قتلغتكين اعتماد داشت با دلي ترسان و
______________________________
[ ()] در مغرب تل فافان به كناره چپ دجله ميريخت آب ميگرفت، در سمت جنوب باختري، ديار مضر شامل تمام زمين‌هائي بوده كه از سميساط، كه در آنجا فرات از مسيل‌هاي تنگ كوهستاني خارج ميشد تا عانه در كنار اين رودخانه قرار داشت. بعلاوه، جلگه‌هائي كه بوسيله نهر بليخ شعبه فرات كه از حران مي‌آمد، مشروب ميگرديد. ديار ربيعه در سمت خاور ديار مضر واقع بوده يعني تشكيل مي‌شده از اراضي واقع در شرق خابور بزرگ كه از راس العين سرچشمه ميگيرد. و نيز از زمين‌هاي واقع در مشرق رودخانه هرماس كه به دره ثرثار افتاده و به سمت خاور جاري مي‌شود و به دجله ميريزد. همين ديار ربيعه شامل زمين‌هائي بود كه از تل فافان تا تكريت در طرفين دجله قرار داشت، يعني اراضي غربي دجله تا نصيبين و جلگه‌هاي واقع در مغرب دجله كه بوسيله نهرهاي زاب بالا و زاب پائين و خابور كوچك مشروب مي‌شد. موصل، كرسي ديار ربيعه، در ساحل باختري دجله، جائي كه شاخه‌هاي اين رود بهم پيوسته، رود بزرگي تشكيل مي‌دهند واقع است و ميگويند بهمين مناسبت است كه آنرا موصل، يعني محل اتصال ناميده‌اند. شهري را كه در زمان ساسانيان در محل موصل كنوني واقع بوده، «بو ذر اردشير» ميناميدند. در زمان امويان بر اهميت موصل افزوده شد و در آن جسري تعبيه شده از زورق‌ها، بر روي دجله بستند كه شهر را كه در ساحل باختري بوده، بر خرابه‌هاي نينوا كه در جانب خاوري آن قرار داشت متصل ميكرد.
موصل در زمان مروان دوم، آخرين خليفه اموي، كرسي ايالت جزيره گرديد. و به امر اين خليفه در آن شهر مسجدي ساختند كه بعدها به جامع كهنه معروف شد و ابن حوقل و مقدسي وضع اين شهر را در عصر خود به تفصيل بيان كرده‌اند. خرابه‌هاي نينوا در نزديك موصل قرار دارد. و همچنين در چند ميلي خاور موصل دو شهرك است به نام «برطلا» و «كرمليس» كه ياقوت و حمد الله مستوفي هر دو را نام برده‌اند. و اندكي در شمال آنها شهر باعشيقاست. ولايات و آباديها و نواحي مهم و معروف جزيره، علاوه بر آنچه ذكر شد، عبارت بودند از تكريت و حديثه. اين شهر در زمان ساسانيان به «نوكرد» موسوم بوده و حديثه
ص: 96
وضعي ناشناس به سوي لشكرگاه سلطان محمد كه در نزديكي اصفهان بود روانه شد و به خاطر سرعتي كه در حركت به خرج داد توانست هفده روزه راه را طي كند و به مقصد برسد.
______________________________
[ ()] معرب آن است. و قبل از اعتبار يافتن موصل كرسي ولايت بود. و سودقانيه و جبلتا كه بظاهر در سال 304 دار الضرب بوده و بساحل خاوري دجله اندكي در شمال تكريت قرار داشته است. شهر ديگري بنام دقوقاء يا دقوق نيز در جزيره بوده كه علي يزدي آنرا بصورت طارق و طاوق ضبط كرده و نيز جغرافي نويسان متأخر مكرر از آن نام برده‌اند. ديگر شهر اربل كه در قديم اربلاي مي‌گفتند و در سرزميني پهناور ميان زاب بزرگ و نزديك زاب كوچك واقع بوده است. ديگر شهر عماديه در شمال موصل در نزديكي سرچشمه زاب بالا قرار داشته است. و باني آن بقولي عماد الدوله ديلمي و بروايت اكثر عماد الدين زنگي است. ديگر شهر مهم فيسابور كه در شمال جزيره قرار داشت و آنرا جزيره ابن عمر نيز ميگفتند.
ديگر نصيبين كه همان نسيبيس رومي‌هاست و گلهاي سفيد و چهل هزار باغ آن مشهور بوده و در قسمت علياي رود هرماس قرار داشته است. رأس العين، كه همان «رسااينا» ي رومي‌هاست و در ساحل رودخانه خابوراس قرار داشت.
و ديگر شهر دنيسر، و دژ جنگي ماردين است. و ديگر قرقيسا كه بزرگترين شهرهاي مضر بوده و شهرهاي عربان يا عرابان و ماكسين كه از توابع ديار ربيعه بشمار بودند. و ديگر شهر سنجار كه در حول و حوش آن در قرن چهارم آبادي بسيار بود و ديگر شهر الحضر كه همان «حترا» ي رومي‌هاست. ديگر شهر بلد كه امروز آنرا موصل كهنه گويند و در چهار فرسنگي موصل قرار داشته است.
و بعد از آن، شهرهاي باعيناثا واقع بوده و اين غير از باعيناثائي است كه در شمال جزيره ابن عمر قرار داشته است. و بعد از باعيناثا شهر برقعيد قرار داشت.
ديگر شهر اذرمه كه بين برقعيد و نصيبين قرار داشت و جزء ولايتي بود كه بين- النهرين ناميده مي‌شد و آبادي‌هاي ديگر كه به تفصيل در كتب جغرافي قديم آمده است- از كتاب سرزمين‌هاي خلافت شرقي. (لغتنامه دهخدا)
ص: 97
وقتي وارد لشكرگاه شد و خود را به امير حسين رساند، امير حسين او را به حضور سلطان محمد برد. سلطان محمد به او كه در حال تسليم محض آمده بود و كفن خويش را نيز در دست داشت، امان داد و امراء را فرمود كه به او تهنيت بگويند.
سلطان محمد، ملك بكتاش بن تكش را از جاولي خواست و او بكتاش را تسليم سلطان كرد. سلطان نيز دستور داد او را در اصفهان زنداني كنند.

بيان جنگ ميان طغتكين و فرنگيان و آرامش بعد از آن‌

درين سال جنگ سختي ميان اتابك طغتكين و فرنگيان درگرفت.
علت بروز اين جنگ آن بود كه طغتكين به سوي طبريه [ (1)]
______________________________
[ (1)]- طبريه: قصبه‌اي است در اردن. طبراني منسوب به آن منتهي الارب نام شهري بر ساحل غربي درياچه طبريه. محلي است از اردن از مضافات شام (رساله مسكوكات مقريزي) بشام قصه ناحيت اردن است. شهري است خرم و آبادان و با نعمت و آبهاي روان. (حدود العالم) قصبه اردن. و شهري است مستطيل و بر كنار درياچه طبريه واقع است. (نخبة الدهر دمشقي) شهري است در جانب مغرب. گويند عقرب در آن شهر بسيار است (برهان) ياقوت گويد: طبريه در اقليم سوم است و طول آن از جهة مغرب 57 درجه و 45 دقيقه، و عرض آن 32 درجه است. اين شهر در سال 13 هجري بطريق صلح بر دست شرحبيل بن- حسته فتح گرديد. مشروط بر آنكه نيمي از منازل و كنايس خود را تسليم مسلمانان كنند و بعضي گفته‌اند كه شرحبيل چندين روز طبريه را در محاصره نگاه داشت و اهالي ناگزير شدند به نفوس و اموال و كنايس خويش صلح كنند، مگر جاي‌هائي را كه از سكنه تهي كرده باشند. شرحبيل براي مسجد مسلمانان موضعي را مستثني كرد. در خلافت عمر اهالي طبريه پيمان شكستند. و گروهي از روميان
ص: 98
حركت كرد و خواهر زاده بغدوين فرنگي، پادشاه قدس هم به آن ناحيه رسيد و با يك ديگر به زد و خورد و كشتار پرداختند.
طغتكين دو هزار سوار و گروه كثيري سرباز پياده در اختيار
______________________________
[ ()] غير بومي نيز با آنان همدست شدند. ابو عبيده عمرو بن العاص را با چهار هزار تن به طبريه گسيل داشت و عمرو آنجا را فتح كرد و اهالي صلحي را كه با شرحبيل كرده بودند با همان شروط تجديد كردند. و عمرو هم بدون پيكار و زد و خورد تمام بلاد اردن را فتح كرد. طبريه بر درياچه معروف به بحيره طبريه كه برطرف كوه واقع است مشرف ميباشد. و كوه طور نيز بر درياچه مشرف است. اين شهر از توابع اردن و برطرف غور واقع است و از آنجا تا دمشق سه روز راه باشد و تا بيت المقدس هم مسافت سه روز راه است ولي بين طبريه و عكا دو روز راه مسافت بيش نيست. طبريه شكلا مستطيل و بر درياچه طبريه مشرف است.
عرض آن كم است و به كوهي خرد كه پايان آبادي است منتهي ميگردد. علي بن ابو بكر هروي گويد: اما حمام‌هاي طبريه، گويند از عجايب دنياست ولي بايد دانست منظور حمام‌هائي نيست كه بر دروازه طبريه و به جانب بحيره طبريه واقعند، چه مانند آن حمام‌ها درين جهان بسيار است و ما خود ديده‌ايم اينكه گفته است از عجائب دنياست مقصود موضعي است از اعمال طبريه در مشرق ديه معروف به حسينيه واقع در صحرا و آن عبارت است از عمارتي قديم كه در افواه معروف است از بناهاي حضرت سليمان عليه السلام است و آن مجسمه‌اي بوده است كه آب از سينه آن بيرون مي‌آمده، و از آب آن دوازده چشمه تشكيل مي‌شده و آب هر چشمه ويژه شفاي بيماري مخصوصي بوده كه مريض پس از شست و شوي بدن در آن چشمه، از آن بيماري بهبود مي‌يافته است. آبش نيك گرم است و صاف و گوارا و خوشبوي، بيماران به قصد شفا آهنگ آن آب ميكردند. و مردم در- چشمه‌هائي كه در جايگاه بسيار گرم مي‌ريخته، شنا مي‌كرده‌اند. و سود آب تني در اين گونه چشمه‌ها آشكار است. ابو القاسم گويد: نخستين كسي كه طبريه را بنا كرد، يكي از پادشاهان روم موسوم به «طبارا» بود. و آنجا را بنام خود ناميد. و در طبريه چشمه‌هائي است كه آبش شور و گرم است و حمام‌هائي براي آن آب ساخته‌اند كه نيازي به گرم شدن ندارند و شب و روز آب گرم از آن حمام‌ها جاري
ص: 99
داشت. در صورتي كه خواهرزاده پادشاه فرنگ داراي چهار صد سوار و دو هزار پياده بود.
وقتي كه كارزار شدت يافت مسلمانان بناي فرار گذاردند. ولي
______________________________
[ ()] است. و نزديك آن حمام‌ها چشمه آب گرمي است كه مبتلايان به جرب و گر در آن غسل مي‌كنند و به طبريه از جانب غور، بين طبريه و بيسان، چشمه آب گرم حضرت سليمان عليه السلام است كه به زعم مردم آب آن هر دردي را شفاست.
ابو عبد اله البناء گويد: طبريه مركز و قصبه اردن است (شهر وادي كنعان) و بين كوه و درياچه واقع شده است. ازين رو شهري است غم‌انگيز و در تابستان هوايش ناسازگار و وبائي است. طول اين شهر فرسنگي است. عرض آن در برابر طول وي قابل ذكر نيست. بازارش از دروازه‌اي تا دروازه‌اي ديگر امتداد دارد.
مقابر آن بر كوه است. در آنجا هشت گرمابه است كه آب بدون هيمه مصرف كردن هميشه گرم باشد. مسجد جامع بزرگي دارد كه در بازار واقع شده است. زمين مسجد را از سنگ‌هاي ريزه پوشانيده‌اند. و داراي ستون‌هاي سنگي پيوسته بهم مي‌باشد. معروف است كه اهالي طبريه دوازده ماه از سال را بدين طريق بسر ميبرند: دو ماه از كثرت كيك در تكاپو هستند و دو ماه با پشه هماغوشند چه در آن ناحيه پشه فراوان است. و دو ماه با زنبورها نبرد مي‌كنند و آنها را از طعام و مواد شيريني ميرانند و دو ماه از كثرت گرما برهنه بسر ميبرند و دو ماه نيشكر ميمكند و دو ماه از بسياري گل در لجنزارها فرو ميروند. در پايان اين شهر پلي است بزرگ كه از آن به جاده دمشق مي‌گذرند. آب آشاميدني اهالي از درياچه طبريه است. در اطراف درياچه همه جا ديه‌هاي پيوسته به يك ديگر و نخلستان‌ها مشاهده مي‌شود. كشتي‌هاي بزرگ درين درياچه حركت مي‌كنند و داراي ماهي‌هاي بسياري است كه خوراك آنگونه ماهي‌ها براي مردم غير بومي ناگوار است. كوه بر اين شهر مشرف ميباشد. آب درياچه مزبور گواراست ولي شيرين نيست. كسي را كه بدين شهر منسوب كنند طبراني گويند بر غير قياس چون منسوبان به طبرستان را طبري مي‌گويند و بسيار مورد استعمال دارد. ازين رو در نسبت بين اين دو موضع فرقي گذاشته و منسوب به طبريه را طبراني گفتند. ابن بطوطه در سفرنامه خود آورده است: درين شهر مسجدي است كه به مسجد پيمبران معروف است. و
ص: 100
طغتكين از اسب خود پياده شد و آنان را مخاطب قرار داد و به جنگ تشجيع كرد. لذا همه برگشتند و دليرانه نبرد كردند و فرنگيان را شكست دادند و خواهر زاده پادشاه فرنگ را اسير كرده نزد طغتكين بردند.
طغتكين به او اسلام عرضه كرد ولي او از اسلام آوردن امتناع ورزيد و حاضر شد كه با پرداخت سي هزار دينار و آزاد كردن پانصد اسير جان خود را بخرد.
اما طغتكين اين پيشنهاد را نپذيرفت و به هيچ چيز جز اسلام آوردن او قانع نگرديد. و چون او به اين امر تن در نداد با دست خود گردنش را زد. و اسيراني را كه از فرنگيان گرفته بود براي خليفه و سلطان محمد فرستاد.
پس از اين واقعه ميان طغتكين و بغدوين (بودوون) پادشاه فرنگ صلح برقرار شد و مدت چهار سال متاركه جنگ بود. اين عمل از لطف خداوند در حق مسلمانان بود و اگر اين آرامش به ميان نمي‌آمد فرنگيان بر مسلمانان، پس از شكستي كه شرحش بعد خواهد آمد، تسلط بسيار مي‌يافتند.
______________________________
[ ()] مزار شعيب و دختر وي كه زوجه حضرت موسي بوده و سليمان و يهودا و روبيل عليهم السلام در آن مسجد ميباشد. آهنگ زيارت چاهي كه حضرت يوسف عليه السلام را در آن افكندند كرديم. اين چاه در صحن مسجد كوچكي بر گوشه‌اي واقع است.
چاه خود بزرگ و عميق است. از آب آن كه از آب باران گرد آيد، آشاميديم. متولي آنجا مي‌گفت. ازين چاه خود نيز آب برآيد و در قاموس كتاب مقدس آمده است:
شهري است از جليل بر ساحل غربي درياي جليل كه آنرا درياي طبريه گويند (يوحنا باب 6 آيه 1) و (باب 31 آيه 1) و يوحناي حواري كه انجيل خود را بعد از تمام اناجيل نوشت درياي جليل را كه در آيه اول واقع است درياي طبريه
ص: 101

بيان شكست طغتكين از فرنگيان‌

در ماه شعبان اين سال طغتكين از فرنگيان شكست خورد.
علت آن اين بود كه قلعه عرقه، از توابع طرابلس، در دست يكي از غلامان قاضي فخر الملك ابو علي بن عمار، حاكم طرابلس، بود. و قلعه مستحكمي بشمار ميرفت.
______________________________
[ ()] تفسير نموده است.
اما طبريه جز يك دفعه در انجيل مذكور نيست (يوحنا باب 6 آيه 32) و با وجودي كه طبريه در ايام مسيح معروف بود، حضرتش در آنجا نرفت. در آن زمان طبريه از جمله شهرهاي جديد بود زيرا هيروديس آن را در سال 16 تا 22 بعد از مسيح مجددا بنا كرده، محض احترام نام طباريوس امپراطور، آن را طبريه ناميد. يوسيفوس گويد كه هيروديس طبريه را بر موضعي كه قبور قديمه بسيار و بقاياي شهر قديم اولاد منسه بود بنا كرد، بدان لحاظ در انظار يهود ناپاك و مردود بود. و هيروديس غلامان و اجنبيان و غربا را در آن جا مسكن داده، ميدان و حمام‌ها و هياكل و بناهاي عظيمه ديگر بنا كرد و قناتي در آن حفر كرد كه طولش نه ميل بود. و در مدت جنگ يهود با رومانيان، يوسيفوس در آنجا متحصن بود.
و بعد از انهدام اورشليم، مجمع سهندريسم در آنجا استقرار يافته، مركز مشهور و معروف تعاليم يهود گشت. منشأ كه شريعت تقليد به يهود باشد، و ما سوره كه كتاب اعراب كلمات توراة و شرح و معناي آن باشد در آنجا تصنيف گشت.
اما حالت حاليه طبريه آنكه بر ساحل جنوب غربي درياي طبريه واقع است و قدري از شهر قديم را كه خرابه‌هاي آن مسافت يك ميل و نيم به طرف جنوب امتداد مي‌يابد، پوشانيده است و بسياري از سنگ‌هاي قديم به ساختمان‌هاي شهر جديد نقل و انتقال يافته، ولي فعلا باز در بعضي از خرابه‌هاي شهر قديم سنگ‌هاي مرمر صيقلي و غيره يافت شود و شهر حاليه را از جانب دشت حصار مخروبه‌اي است و اغلب كويهاي شهر در زلزله‌اي كه در روز اول سال 1837 ميلادي واقع شده، خراب گشته و ششصد تن از اهالي مقتول گرديدند. و در
ص: 102
اين لام نسبت به ارباب خود سركشي كرد و عصيان ورزيد.
بدين جهت در طول مدت اقامت فرنگيان در اطراف اين قلعه، زاد و توشه و ساير محتاج زندگي به قلعه نرسيد و عرصه بر او تنگ شد. لذا به اتابك طغتكين، فرمانرواي دمشق، پيام فرستاد كه: «كسي را بفرست تا اين قلعه را از من بگيرد زيرا من از نگهداري آن عاجزم و اگر مسلمانان آنرا بگيرند براي دنيا و آخرت من بهتر است تا اينكه فرنگيان آن را تصرف كنند.» طغتكين يكي از ياران خود، موسوم به اسرائيل، را مامور اين كار كرد و با سيصد سرباز بدانجا فرستاد كه قلعه را تسخير كردند.
هنگامي كه غلام ابن عمار از قلعه فرود آمد، اسرائيل، ظاهرا اشتباهي، تيري به سوي او انداخت و او را كشت.
اسرائيل درين كار تعمد داشت و قصدش اين بود كه اتابك طغتكين از مقدار اموالي كه غلام در قلعه بر جاي نهاده، با خبر نشود.
______________________________
[ ()] مكاني كه گويند خانه پطرس در آنجا بوده فعلا كنيسه‌اي است. و هر چند منظر شهر از دور بس خوش و نيكو و با صفا به نظر ميرسد با وجود آن از كثيف‌ترين شهرهاي مشرق ميباشد و گاهي از اوقات درجه حرارت در آنجا ترقي مينمايد كه به يكصد درجه فارنهايت بالاتر ميرسد و شهر طبريه فعلا يكي از چهار شهر مقدس يهود محسوب مي‌شود. و نصف سكنه آن يهودند كه زيست ايشان معلق و منوط بر صدقاتي است كه از برادران ديني ايشان كه در اطراف و اكناف دنيا هستند فرستاده مي‌شود. و مسلم و نصاري نيز در آن ميباشند. و عدد نفوسش از سه الي چهار هزار ميشود. در حوالي شهر حمام‌هاي طبيعي است كه آب آنها 131 درجه و 141 درجه فارنهايت گرم است مقبره‌اي كه بعضي از مشاهير علماء يهود در آنجا مدفونند بر تلي واقع است كه تخمينا يك ميل بطرف غربي شهر مرقوم مسافت دارد. (لغتنامه دهخدا)
ص: 103
پس از تصرف قلعه، طغتكين تصميم گرفت اين قلعه را بازديد كند و از وضع آن اطلاع يابد و آنجا را با قشون و زاد و توشه و تجهيزات جنگي تقويت نمايد. ولي مدت دو ماه شب و روز برف و باران باريد و او را از رفتن بازداشت.
پس از اينكه برف و باران بند آمد با چهار هزار سوار بدان سو رهسپار گرديد. و چند قلعه را كه از آن فرنگيان بود گشود. يكي از آنها قلعه اكمه بود.
وقتي سرداني فرنگي كه در حصار طرابلس بود از آمدن طغتكين خبردار شد، با سيصد سوار براي پيكار با او روانه گرديد.
همينكه پيشروان سپاه وي با قشون طغتكين روبرو شدند، لشكريان طغتكين پا به فرار نهادند و از اموال و اثاث و چارپايان آنچه داشتند براي فرنگيان بر جاي گذاردند.
فرنگيان با غنائمي كه بدست آوردند تقويت يافتند و تجملات خود را افزايش دادند.
مسلماناني كه گريخته بودند به حمص [ (1)] رسيدند در حاليكه
______________________________
[ (1)]- حمص: شهري است به شام، بزرگ و خرم و آبادان و همه راه‌هاي ايشان به سنگ گسترده است و مردمان اين شهر پاك جامه و با مروت و نيكورويند و اندر وي مار و كژدم است بسيار (حدود العالم) اين شهر را مسلمانان در سال 15 هجري برابر با 636 ميلادي تسخير كردند. و در بيرون اين شهر قبر خالد بن وليد است (ابن بطوطه) شهر مشهور بزرگي است كه ميان دمشق و حلب واقع شده و در سمت قبله آن قلعه محكمي است بر فراز تپه‌اي بلند.
اين شهر را شخصي بنام حمص بن مهر بن جان- و گويند: حمص بن مكنف- بنياد
ص: 104
از غايت بينوائي و پريشاني بدترين وضع را داشتند. اما هيچيك از آنان كشته نشده بودند زيرا جرئتي بخرج نداده و جنگي نكرده بودند.
______________________________
[ ()] كرده است. در حمص مشاهد و مزاراتي است از جمله مشهد علي بن ابي طالب است. گروهي از محدثان بدين شهر منسوب و به حمصي معروفند. (معجم البلدان) يكي از مشهورترين شهرهاي سوريه است در 150 كيلومتري از شمال دمشق و در 90 كيلومتري از شمال شرقي اسكله‌اش طرابلس شام در ساحل راست يعني مشرق نهر عاصي، در «20، 43، 34 عرض شمالي» و «13، 22، 34 طول شرقي» واقع گشته و 494 متر از سطح دريا بلندتر است و در ميان دشت بسيار وسيع و حاصلخيزي واقع شده است كه در جهة شرقي از محل اتصال جبل لبنان با جبل نصيريه امتداد پيدا كرده، و هواي بسيار لطيف و آب فراواني دارد. جمعيت آن در حدود 25000 تن است. جوامع و مساجد زياد دارد. مشاهد و زيارتگاه‌هايش فراوان است. چار سوق و بازار بسيار گرمي دارد در طرف جنوب شهر بالاي تلي يك دژ تابستاني و در اطراف و حوالي‌اش باغها و باغچه‌هاي زياد است. و آثار عتيقه فراوان درين مكان مشاهده ميشود. خانه‌هايش از سنگ سياه بنا شده و از اين رو منظره جالبي ندارد. اين شهر يكي از قديم‌ترين بلاد است. عمالقه آن را بنا نهاده و بعد از اسكندر در زمان حكام مقدوني، اين شهر معموريت فراوان كسب كرده و به ترقيات درخشان نائل آمده و در كتاب‌ها به تحرف نام آن را امسه ناميده‌اند.
در جزو فتوحات سوريه ابو عبيدة ابن الجراح و خالد بن وليد اين شهر را تسخير نمودند. مردم اين شهر در اختلاف بين معاويه و حضرت علي عليه السلام بغض و كينه شديدي نسبت به آن حضرت اظهار كردند و در محاربه صفين با كمال حرارت بكار زار پرداخته بعدا تشيع را برگزيدند. در اوائل دوره اسلامي حمص خيلي معمور بوده و جمع كثيري از مشاهير علما و ادبا ازين سرزمين برخاسته‌اند.
در زمان جنگ‌هاي صليبي اين شهر نيز صدمه بسيار ديد و به ويرانه‌اي مبدل شد و مدتي در تصرف دشمنان بود. عياض بن غنم، فاتح جزيره، و جمعي از صحابه در حمص به خاك سپرده شده‌اند. يك مرقد مشهور و معروف به مرقد
ص: 105
سرداني، پس از فتحي كه نصيبش شد عازم عرقه گرديد. و چون
______________________________
[ ()] خالد بن وليد هم درين شهر يافته مي‌شود ولي مرگ خالد بن وليد در مدينه محقق است. بعضي از محققين چنين پنداشته‌اند كه اين مرقد متعلق به خالد بن يزيد بن معاويه است (لغتنامه دهخدا) حمص (Hems( كه يوناني‌ها و رومي‌ها آن را امسا (Emesa( مي‌گويند شهري است داراي 132637 نفر جمعيت، در غرب سوريه، به فاصله يك كيلومتر و نيمي رود اورونتس (نهر العاصي) در جنوب حماة. در دشت حاصلخيزي بر ملتقاي جاده‌هاي مهم و خطوط آهن واقع است. شغل عمده اهالي بافتن منسوجات ابريشمي، و بار آوردن ميوه‌ها و سبزيها و گندم است. حمص مركز داد و ستد نواحي اطراف مي‌باشد.
امسا از ايام باستاني اهميت داشته، و ميدان نبرد دولت‌هاي مجاور بوده است كه بر سر دشت حاصلخيز سوريه مركزي مي‌جنگيدند. از آن جمله است جنگي كه در حدود 1296 (يا حدود 1288) قبل از ميلاد، نزديك آنجا بين رامسس دوم و حتي هاروي داد. آورليانوس در اين جا زباء، ملكه تدمر، را مغلوب كرد. يكي از معابد بزرگ بعل در امسا بود. و در قرن سوم بعد از ميلاد كه كاهن اين معبد به عنوان هليوكابالوس به امپراطوري رسيد، شهر رونق فوق العاده يافت. با نشر مسيحيت امسا مقر اسقفي گرديد.
اعراب در آخر سال چهاردهم هجري قمري آن را گرفتند، در تقسيم شام به مناطق نظامي، مركز يكي از جندها گرديد. در زمان مروان بن محمد مردم آن شورش كردند، ولي شهر تسخير و مردمش سخت تنبيه شدند. در سلطنت سيف الدوله حمداني حمص تحت استيلاي حلب درآمد. ملكشاه سلجوقي آن را به تتش داد و پسرش رضوان بن تتش آن را به ارث برد.
در 570 هجري قمري صلاح الدين ايوبي آن را گرفت و تا سال 661 هجري قمري كه شهر تسليم هلاكوخان شد، تقريبا همواره تحت حكومت ايوبيان بود.
در سال 1516 بعد از ميلاد با استيلاي تركان عثماني بر شام، حمص مانند بقيه آن سرزمين رو به انحطاط گذاشت: اين شهر جز در سال‌هاي 1831 تا 1840 كه مصر بر شام استيلا داشت تا تاسيس مملكت سوريه، تحت حكومت تركان عثماني بود.
از ابنيه عمده آن، مسجد شهر است كه اصلا كليسا بود و پس از فتح شهر به دست مسلمانان تبديل به مسجد گرديد. در سال 1908 مقبره‌اي به سبك تركي بياد بود خالد بن وليد، فاتح شام كه درين شهر بسال 21 هجري قمري درگذشت، بر پا گرديد، (دائرة المعارف فارسي)
ص: 106
بدان قلعه رسيد كساني كه در قلعه بودند ازو امان خواستند. او نيز آنان را به جان امان داد و قلعه را تصرف كرد.
وقتي اهالي قلعه از قلعه بيرون آمدند، اسرائيل را دستگير كرد و گفت: «من تو را آزاد نمي‌كنم مگر هنگامي كه فلان شخص آزاد شود.» اين شخص هم يك فرنگي بود كه مدت هفت سال در دمشق بقيد اسارت به سر مي‌برد.
اين شرط پذيرفته شد و دو اسير در برابر آزادي يك ديگر، از اسارت رهائي يافتند.
طغتكين، پس از آن شكست، به دمشق رفت و ميترسيد از اينكه مبادا پادشاه قدس [ (1)]، بعد از شكستي كه به وي داده به دمشق لشكر
______________________________
[ (1)] قدس: شهري است از شهرهاي اردن و پايتخت قسمت غربي كشور اردن بشمار ميرود و در نظر يهود و مسيحيان و مسلمانان مقدس و مورد احترام است. اين شهر در طرف جنوب شرقي يافا و در فاصله پنجاه ميلي آن بر فراز تپه‌هاي خرم وسط منطقه كوهستاني دل‌انگيز و خوش آب و هوا و سالم قرار دارد.
هيكل سليمان درين شهر بوده و كنيسه قبر مقدس (القيامة) كه مسيحيان معتقدند مسيح در آنجا به دار آويخته شده و دفن گرديده است درين شهر است.
علاوه، قدس مركز امكنه مقدسه مسيحي ديگري است كه از جمله آنها مي‌توان كنيسه جسمانيه و كنيسه مريم را نام برد. مسجد اقصي نيز در اين شهر واقع است كه مسلمانان معتقدند پيغمبر در معراج خود در آن سير داده شد. اين مسجد در نظر مسلمانان نخستين قبله و دومين حرم است. اين شهر مركز مؤتمر اسلامي و مبلغان مسيحي است و در آن موزه و چندين كتابخانه و مؤسسات و سازمان‌هاي متعددي است كه بسياري از جهانگردان و حاجيان را به سوي خود ميكشد. اسرائيل محله‌هاي تازه‌ساز آن را به سال 1948 به تصرف خود درآورد. از زماني كه اين
ص: 107
بكشد و آنچه كه ميخواهد از آنجا بدست آورد. ولي پادشاه قدس رسولي نزد وي فرستاد و پيام داد: «گمان مبر كه من قرار صلح را بخاطر شكستي كه خورده‌اي نقض مي‌كنم. پادشاهان گاهي بيش از
______________________________
[ ()] شهر رايبوسيان كه ملتي كنعاني بودند به وجود آوردند و آن را اورشليم خواندند، همواره مركز عبادت و پرستش و مورد تجليل و احترام بوده است.
اين شهر حوالي سال 1400 قبل از ميلاد تحت حكومت فراعنه مصر درآمد.
داود آن را به تصرف درآورد و يهود آن را پايتخت كشور خود و پرستشگاه ساختند و سليمان در آن هيكل را بنا كرد نبوكد نصر بسال 586 قبل از ميلاد بر اين شهر استيلا يافت و يهوديان آن را اسير كرد ولي كورش شاه ايران آنان را آزاد و به شهر خود بازگرداند. در سال 445 قبل از ميلاد باروهاي آن را بار ديگر ساختند. اسكندر مقدوني بر شهر دست يافت و جانشينان وي، سلوكيان و بطالسه درين شهر با هم به نزاع برخاستند و بسال 63 قبل از ميلاد رومانيان آن را به دست آوردند. انجيل گويد: مسيح درين شهر به حكم والي روماني بيلاطوس به دار آويخته شد. يهوديان در آن انقلابي به وجود آوردند و تيتوس به سال 70 ميلادي آن را در هم شكست. جنبش ديگري به سال 134 درين شهر به وقوع پيوست و به دنبال آن رومان‌ها آن را ويران ساختند و بجاي آن شهر جديدي بنام ايليا كابيتولينا (همان شهري كه عرب در موقع فتح آن را بنام ايليا شناخته است) بنا كردند كه به بيزنطيان رسيد. خسرو دوم، شاه ايران، بسال 614 ميلادي به اين شهر حمله كرد و غنائمي بدست آورد كه در ضمن آنها چوبه دار حضرت عيسي بود.
هرقل امپراطور بيزانطي با شاه ايران جنگيد و چوبه دار را به جاي خود برگرداند. اعراب به سال 637 ميلادي بدون جنگ آن را به تصرف خود گرفتند و اين شهر تسليم خليفه دوم عمر بن خطاب گرديد. و در تسليم شرط شد كه به يهود اجازه داده نشود كه درين شهر سكونت كند. امويان مسجد صخره و حرم
ص: 108
آنچه براي تو پيش آمده، بر ايشان پيش مي‌آيد. ولي بعد بار ديگر كارشان به انتظام و استقامت باز ميگردد.»

بيان آشتي و صلح شيعه و سني در بغداد

در ماه شعبان اين سال سنيان و شيعيان بغداد صلح كردند. فتنه و آشوب ميان آنان زماني دراز ادامه داشت. و براي اين غائله مدتها خلفاء و پادشاهان و شحنه‌هاي بغداد كوشش كردند و ميانجي شدند ولي كوشش آنان سودي نداشت. تا اينكه به اذن خداوند بزرگ، خودشان
______________________________
[ ()] را در آن ساختند و مدارس اسلامي در آن رواج و رونق گرفت و فاطميان آن را به تصرف درآوردند.
قدس هدف جنگ‌هاي صليبي بود و صليبيان بسال 1099 ميلادي آن را فتح كردند و صلاح الدين ايوبي به سال 1187 ميلادي آن را مسترد داشت و سلطان سليمان باروي آن را ساخت و تركها بسال 1517 ميلادي آن را تصرف كردند و در اصلاحات اخير خود آن را به صورت استان ممتازي كه مستقيما تابع استانبول بود درآوردند، در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم درين شهر كنسولگري‌هاي كشورهاي خارجي و مدارس مسيحي گوناگون به وجود آمد و مبلغان مسيحي در آن رفت و آمد خود را شروع كردند و مهاجران آلماني و سوئدي و امريكائي و يوناني در آن استقرار يافتند. اين شهر، هم چنين هدف جنگ يهوديان بود و رفته رفته آبادي به بيرون از حدود سور و باروي شهر كشيده شد. انگلستان به سال 1917 بر آن دست يافت و آن را پايتخت فلسطين گردانيد و دولت امريكا بسال 1947 مقرر كرد كه پايتخت از آن شهر منتقل گردد ولي اين قرار عملي نشد. در اثناء جنگ فلسطين اين شهر مركز برخورد سهمگين نيروهاي اردن و يهود شد و يهوديان بر قسمت‌هاي تازه و نوساز آن دست يافتند و پايتخت را بر خلاف قرار دولت امريكا بدان شهر منتقل ساختند- الموسوعة- العربية. (از لغتنامه دهخدا)
ص: 109
بدون ميانجيگري كسي صلح كردند.
سبب اين آشتي هم آن بود كه سلطان محمد وقتي ملك العرب، سيف الدوله صدقه، را همچنانكه شرح داديم، كشت. شيعيان بغداد، اهل كرخ و غيره، بر جان خود بيمناك شدند زيرا سيف الدوله صدقه و خاندانش شيعي مذهب بودند.
سنيان مرتب شيعيان را سرزنش و تهديد مي‌كردند كه چون سيف الدوله كشته شده و قريبا بلا بر جان آنان نيز نائل خواهد گرديد.
شيعيان ميترسيدند ولي ظاهرا اين حرفها را ناشنيده مي‌انگاشتند در صورتي كه ترسشان همچنان بر جاي بود تا اينكه ماه شعبان فرا رسيد.
در ماه شعبان سنيان براي زيارت قبر مصعب بن زبير آماده شدند.
سالها مي‌گذشت كه زيارت قبر مصعب را ترك كرده بودند و بخاطر فتنه‌هائي كه ازين كار بر پا ميشد، از اقدام به آن خودداري مي‌كردند.
هنگامي كه براي رفتن به زيارت آمادگي يافتند متفقا تصميم گرفتند كه راه خود را از محله كرخ بيندازند و اين تصميم خود را نيز آشكار كردند.
اهل محله كرخ نيز متفقا تصميم گرفتند كه با آنان مجادله نكنند و از حركت آنان ممانعت ننمايند.
سنيان اهل هر محله‌اي را جداگانه به راه انداختند و هر دسته‌اي از زيب و زيور و سلاح اشياء زيادي با خود داشت. اهل محله باب- المراتب فيلي از چوب ساخته بودند و مردان مسلحي رويش نشسته بودند.
عموم آنها قصد داشتند كه از محله كرخ عبور كنند. اهالي كرخ با بخور و عطريات و آب سرد و اسلحه بسيار به پيشباز آنان رفتند
ص: 110
و از ديدن آنان اظهار شادماني و سرور كردند. و همچنين آنان را بدرقه نمودند تا از محله بيرون رفتند.
در شب نيمه شعبان نيز شيعيان عازم زيارت آرامگاه موسي بن- جعفر و غيره شدند و هيچيك از سنيان متعرض آنان نگرديدند بطوري كه اين موضوع همه مردم را به شگفتي انداخت.
اتفاقا فيلي كه اهل محله باب المراتب ساخته بودند نزديك پل «باب حرب» شكست. و اين واقعه باعث شد كه عده‌اي براي آنان مي‌خواندند: «أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحابِ الْفِيلِ» [ (1)] تا آخر سوره
______________________________
[ (1)]- سوره 105 از قرآن كريم كه به سوره فيل موسوم است.
سوره فيل كه مشتمل بر پنج آيه است واقعه اصحاب الفيل را بطور خلاصه حكايت مي‌كند:
(مگر نديدي كه پروردگارت با اصحاب الفيل چه كرد؟ مگر كيد و حيله آنان را بي‌اثر نساخت؟ بر ايشان طير ابابيل فرستاد كه سنگ‌هائي از جنس سجيل بر ايشان ببارند و آنان را مانند كاه نشخوار شده يا مانند برگ‌هاي انجيري كه حيوانات چريده باشند گردانيد).
راويان عرب راجع به قصه اصحاب فيل:
راويان عرب واقعه فيل را چنين روايت كرده‌اند: ابو مكسوم، ابرهه، ملقب به اشرم از طرف نجاشي پادشاه حبشه بنام اسهمه با سردار حبشي ديگر بنام ارياط براي فتح يمن مامور گرديد. (ابرهه لهجه حبشي ابراهيم است) حاكم يمن درين زمان اشمقاني نام داشته و در نقوش سد مآرب نام وي شميفع منقوش است و شاهزاده حميري كه بياري انوشيروان و نيروي سپاه و هرز (سال 570 يا 576 ميلادي) به حكومت يمن بازگرديد، سيف يزن يا سيف ذي يزن نام داشت.
بعد از فتح يمن ميان اين دو سردار اختلاف ظاهر شد و اين اختلاف به قتل (ارياط) خاتمه يافت و حبشيان گرد ابرهه جمع شدند و ميگويند چون بيني ابرهه درين جنگ شكافته شد به اشرم ملقب گرديد).
نجاشي از اين پيشامد خشمگين شد و قسم ياد كرد كه موي پيشاني ابرهه را
ص: 111

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال منصور بن صدقة بن مزيد به درگاه سلطان محمد باز
______________________________
[ ()] خواهد كند و خاك ملك او را به حبشه خواهد برد. ابرهه كه مردي بردبار و زيرك بود موي سر خود را تراشيد و با انباني خاك پيش نجاشي فرستاد تا سوگند وي تحقق يابد. بدين ترتيب دل پادشاه حبشه را با خود مهربان ساخت و از طرف او بر يمن حكومت يافت. وي در صنعاء كنيسه‌اي بسيار زيبا از مرمر بنا كرد و مردم را واداشت كه در آن حج بجا آوردند. اكثريت مردم دعوت او را پذيرفتند لكن مردي از بني مالك بن كنانه، شبانه آن كنيسه را ملوث ساخت و ابرهه ازين واقعه خشمگين شد و مصمم گرديد كه كعبه را ويران كند تا عربها خانه مقدسي نداشته باشند و همه به كنيسه او روي آورند.
ازين روي از حبشه ساز و برگ و فيل خواست و بطرف مكه روان گرديد.
در ميان راه با يكي دو تن از حكام محلي يمن روبرو شد و بر آنان غلبه يافت و مردم طائف هم تسليم او شدند.
ابرهه شخصي به عنوان پيش قراول با عده‌اي به مكه فرستاد و اينان مال زيادي به غارت آوردند كه دويست شتر از شتران عبد المطلب جزء آن بود.
عبد المطلب پيش ابرهه آمد و با شفاعت يكي از سرداران او بنام انيس، اشتران خود را خواست. ابرهه گفت: «هنگام ورود، ترا عظيم مينگريستم و اينك مي‌بينم بجاي آنكه درباره خانه مقدس كعبه سخن گوئي، در باب اشتران خويش سخن ميگوئي. ازين رو در نظر من حقير و ناچيز مينمائي. عبد المطلب گفت:
«من صاحب اين اشتران هستم و اين خانه هم خود صاحبي دارد و آن را حفظ خواهد كرد.» عبد المطلب شتران خود را مسترد داشت و به مكه بازگشت و اهل مكه را واداشت كه در مغاره‌هاي كوه پنهان شوند. ابرهه كه بزعم خود تنها خود بر فيل نجاشي سوار بود، با فيلان متعدد كه عده آنها را بعضي دوازده و بعضي بيشتر نوشته‌اند وارد مكه شد لكن «محمود» فيل عظيم الجثه نجاشي به زمين خوابيد و بجانب مكه پيش نرفت. ناگهان پرندگاني عجيب كه در نجد و تهامه بي‌سابقه
ص: 112
گشت. سلطان او را پذيرفت و گرامي داشت. او از هنگامي كه پدرش كشته شد تا اين زمان متواري بود.
برادر او، بدران بن صدقه، نيز به امير مودود كه سلطان محمد موصل را به وي واگذارده بود، پيوست و به مصاحبت او نائل گرديد و مورد نوازش وي قرار گرفت.
درين سال، در نيسان، آب رودخانه دجله به مقدار زياد بالا آمد و طغيان كرد و راه‌ها را بند آورد و غلات زمستاني و تابستاني را در زير آب فرو برد. بالنتيجه قحطي بزرگي در عراق پديد آمد بطوريكه بهاي يك بار آرد سبوس‌دار به ده دينار امامي رسيد و نان يكسره ناياب شد.
مردم خرما و باقلاء سبز مي‌خوردند. اما اهل حومه شهر در
______________________________
[ ()] بودند از طرف دريا ظاهر شدند و هر كدام دو سنگ در كف و يك سنگ در منقار داشتند. بعضي هم نوشته‌اند كه هر كدام فقط يك سنگ در منقار خود ميبردند.
عده‌اي حجم سنگ‌ها را به اندازه عدس و نخود تعيين كرده‌اند. مرغان سنگها را فرو ريختند و همه آن قوم را هلاك كردند. برخي نوشته‌اند كه بر هر سنگ نام شخصي كه بايستي بوسيله آن كشته شود نوشته شده بود و قوه سقوط سنگ بحدي بود كه چون بيك پهلوي مضروب فرود مي‌آمد از پهلوي ديگر بيرون مي‌جست و در زمين فرو ميرفت و ناپديد مي‌شد. عده‌اي بدين ترتيب هلاك شدند.
بعضي نوشته‌اند كه فقط ابرهه با سنگ هلاك نشد و تنها به يمن فرار كرد و در اثناي راه اندام‌هاي او يكايك فرو ريخت و با اين وضع عجيب هلاك گرديد.
بعضي هم گفته‌اند كه وي گريزان به حبشه رفت و سنگي بالاي سر او در حركت بود تا در حضور نجاشي بر سر او فرود آمد و او را هلاك ساخت.
گفته‌اند كه پس از هلاكت اين قوم عبد المطلب و دوست او مسعود از كشتگان به اندازه‌اي مال بدست آوردند كه توانگر شدند و اهميت عبد المطلب از آن زمان شروع شد (از اعلام قرآن تاليف دكتر محمد خزائلي)
ص: 113
سراسر ماه رمضان و نيمي از ماه شوال غير از علف هرزه و توت خوراك ديگري نداشتند.
درين سال، در ماه رجب، ابو المعالي هبة الله بن مطلب وزير خليفه، از مقام وزارت معزول گرديد و ابو القاسم علي بن ابو نصر بن- جهير بجاي او به وزارت منصوب شد.
درين سال، در ماه شعبان، المستظهر بالله، خليفه عباسي با دختر سلطان ملكشاه سلجوقي زناشوئي كرد. اين دختر، خواهر سلطان محمد بود. خطبه عقد را قاضي ابو العلاء صاعد بن محمد نيشابوري حنفي اجرا كرد. و نظام الملك، احمد بن نظام الملك، وزير سلطان محمد، به وكالت از طرف خليفه مامور قبول عقد بود. مهريه عروس يكصد هزار دينار بود و جواهراتي نيز به او هديه داده شد. و مراسم عقد هم در اصفهان انجام گرفت.
درين سال مجاهد الدين بهروز عهده‌دار شحنگي بغداد گرديد.
علت انتصاب او به اين شغل آن بود كه سلطان محمد، ابو القاسم حسين بن عبد الواحد، خزانه‌دار، و ابو الفرج بن رئيس الرؤسا را دستگير كرده و به زندان انداخته بود.
درين هنگام آن دو را آزاد كرد و قرار گذارد كه مبلغ معيني براي وي بفرستند. مجاهد الدين بهروز مامور شد كه برود و اين مبلغ را از آنان وصول كند. در ضمن به آباداني دار الخلافه بغداد بپردازد.
او ماموريت خود را به خوبي انجام داد. شهر را آباد كرد و با مردم به نيكي رفتار نمود. لذا وقتي كه سلطان محمد به بغداد رفت، شحنگي
ص: 114
سراسر عراق را به او سپرد. [ (1)] سلطان محمد، همچنين، سعيد بن حميد عمري، سپهسالار صدقه را خلعت بخشيد و فرمان حكومت حله سيفيه را به او داد. او مردي كاربر، دورانديش، زيرك و زرنگ بود.
درين سال، در ماه شوال، امير سكمان قطبي، حاكم خلاط، بر شهر ميافارقين در امان تسلط يافت و آنرا تصرف كرد.
او چند ماه اين شهر را محاصره كرد و به اهالي سخت گرفت تا اينكه خواربار در شهر ناياب شد و از شدت گرسنگي به تنگ آمدند و ناچار شهر را تسليم كردند.
درين سال، در ماه صفر، قاضي اصفهان، عبيد الله بن علي خطيبي، در همدان كشته شد. او با باطنيان به شدت مبارزه مي‌كرد و از بيم گزند آنان زره مي‌پوشيد و احتياط و احتراز مي‌كرد. روز جمعه يك نفر از ايرانيان قصد جان او را كرد و ميان او و يارانش قرار گرفت و او را بقتل رساند.
صاعد بن محمد بن عبد الرحمن ابو العلاء قاضي نيشابور را هم در روز عيد فطر يك نفر باطني به قتل رساند. او در سال 448 هجري تولد يافته بود. اهل حديث بود و مذهب حنفي داشت.
قاتل او نيز كشته شد.
درين سال قافله بزرگي از دمشق به سوي مصر روانه گرديد.
وقتي خبر آن به پادشاه فرنگ رسيد بطرف قافله حركت كرد و در بيابان
______________________________
[ (1)]- اول ميگويد كه عهده‌دار شحنگي بغداد گرديد.
ص: 115
با آن روبرو گرديد. آنچه در قافله بود به غارت برد. از كساني كه در قافله بودند عده كمي سالم ماندند كه اعراب آنان را به اسارت گرفتند.
درين سال، در عيد فصح مسيحيان، گروهي از باطنيان در حصار شيزر [ (1)]، غفلت اهل حصار را غنيمت شمرده، دست به شورش زدند و از مردان حصار كه به صد تن ميرسيدند انتقام گرفتند. اين عده پس از تصرف حصار، مرداني را كه در آن بودند بيرون كردند و دروازه آن را بستند و از قلعه حصار بالا رفتند و آن را تسخير كردند. خداوندان قلعه، بني منقذ بودند كه در آن هنگام از قلعه فرود آمده و براي تماشاي جشن مسيحيان رفته بودند. اينان درباره باطنيان- كه چنان آشوبي براه انداختند- همه گونه نيكي كرده بودند.
اما زناني كه در حصار بودند با طناب‌هائي كه از چادرهاي خود بهم بستند، اهالي را بالا كشيدند. مردان بني منقذ يعني مالكان قلعه نيز فرصت را غنيمت شمردند و به آنان پيوستند و بدين وسيله خود را به داخل قلعه رساندند و تكبير گويان با باطنيان پيكار سختي كردند.
باطنيان كه از همه سو با دم شمشير روبرو مي‌شدند، شكست خوردند و هيچيك از آنان جان سالم بدر نبرد.
حتي در شهر نيز هر كس كه عقائد باطنيان را داشت، كشته شد.
______________________________
[ (1)]- شيزر: شهري است نزديك حماة (منتهي الارب) نام محلي به حلب.
قلعه‌اي است در شام و مشتمل بر يك ناحيه مي‌باشد در نزديكي معره. و از آنجا تا حماة يك روز راه است. نهر اربد از وسطش مي‌گذرد. روي آن پلي است در وسط شهر. اولش از جبل لبنان آغاز مي‌شود و به كوره حمص عبور مي‌نمايد و اين قلعه از آثار قديمه است- از انساب سمعاني (لغتنامه دهخدا)
ص: 116
درين سال سه نفر بيگانه وارد شهر مهديه [ (1)] شدند. و به فرمانرواي شهر، يحيي بن تميم نامه‌اي نوشتند كه از علم كيميا آگاهي دارند و كيمياگري مي‌كنند.
امير آنان را به حضور خود پذيرفت و فرمود تا صنعت خود را عملا به او نشان دهند. گفتند: «ما نقره مي‌سازيم» امير فرمود براي اين كار از آلات و ساير چيزهائي كه لازم دارند به جهة آنها آماده كنند.
آنگاه خودش و شريف ابو الحسن، و سپهسالار او ابراهيم، كه از خاصان وي بودند براي تماشاي عمليات كيمياگري نشستند.
كساني كه ادعاي كيمياگري داشتند همينكه مجلس را نسبتا خلوت يافتند، به آنان حمله‌ور شدند. يكي از آنها با كارد ضربتي به سر يحيي بن تميم وارد آورد كه كارد به عمامه وي رسيد و صدمه‌اي به- او نرساند. يحيي با لگد او را به پشت انداخت و دري را باز كرده بيرون جست و در را بست.
بيگانه دومي، ضربتي به شريف ابو الحسن زد و او را كشت.
اما ابراهيم سپهسالار شمشير كشيد و با آنان به جنگ پرداخت.
بر اثر بلند شدن سر و صدا كسان امير يحيي به داخل ريختند و آن سه نفر را كشتند.
لباس اين سه نفر همانند لباس مردم اندلس بود و بر اثر اين پيشامد گروهي از مردم شهر كه لباسي شبيه لباس آنان داشتند به قتل
______________________________
[ (1)]- مهديه: شهري در قيروان، داراي هشت هزار نفر جمعيت، كه آن را مهدي عبيد الله به سال 921 ميلادي (308 هجري قمري) ساخته است. (اعلام المنجد)
ص: 117
رسيدند.
به امير يحيي گفتند كه بعضي از مردم اين سه نفر را نزد مقدم بن خليفه ديده‌اند. اتفاقا امير ابو الفتوح بن تميم، برادر يحيي بن تميم، هم در آن ساعت با كسان خود، سراپا مسلح، به قصر آمده و خواسته بودند وارد قصر شوند ولي از دخول آنان ممانعت كرده بودند. لذا به امير يحيي ثابت شد كه اين پيشامد زير سر دو نفر مذكور است. بنابر اين، مقدم بن خليفه را احضار كرد. و چون مقدم برادر خود را كشته بود.
او را در اختيار برادرزادگانش قرار داد و امر كرد كه قصاص خون پدر خود را از او بگيرند.
امير يحيي، سپس، امير ابو الفتوح و همسرش بلاره، دختر قاسم بن تميم، را كه دختر عمويش بود، از مهديه تبعيد كرد و آن دو را به- كاخ «زياد» كه بين مهديه و سفاقس [ (1)] واقع شده بود فرستاد.
اين دو نفر در آن جا بودند تا سال 509 هجري كه امير يحيي از دنيا رفت و پسرش امير علي به فرمانروائي نشست. و ابو الفتوح و زنش بلاره را از راه دريا به مصر فرستاد.
______________________________
[ (1)]- سفاقس يا سفاكس (به كسر قاف يا كاف) شهر و دريا بندري داراي شصت و پنجهزار نفر جمعيت در شرق تونس- شمال افريقا- بر ساحل شمالي خليج قابس. شهري مستحكم است و اطرافش را ويلاها و باغها فرا گرفته. سه- بخش اروپائي، عرب و فرانسوي دارد. صادراتش زيتون، فسفات و اسفنج است. درختان زيتونش مشهورند. بقايائي از دوره روميان دارد. مسجد جامع آن از سال 275 هجري قمري است. در قرن دوازدهم ميلادي در تصرف سيسيليها و در قرن شانزدهم ميلادي مدت كوتاهي در دست اسپانيائيها بود. از وقايع اصلي فتوحات فرانسه در تونس بمباران سال 1881 ميلادي اين شهر بود. (دائرة المعارف فارسي)
ص: 118
اين دو نفر به اسكندريه رسيدند به نحوي كه انشاء الله بعدا شرحش را خواهيم داد.
در ماه محرم اين سال، عبد الواحد بن اسماعيل بن احمد بن محمد ابو المحاسن روياني طبري، فقيه شافعي، كشته شد. او به سال 415 تولد يافته بود و از حافظان مذهب شافعي شمرده ميشد چنانكه مي‌گفت: اگر تمام كتب شافعي بسوزد، من آنها را از حافظه خود املاء خواهم كرد.
درين سال، در ماه جمادي الاخر، ابو زكريا يحيي بن علي تبريزي شيباني درگذشت. او واعظ بود، در علم لغت تبحر داشت. تصانيف مشهوري ازو بر جاي مانده است. شعر او دلپسند نيست.
درين سال، در ماه رجب، سيد ابو هاشم زيد حسني علوي حاكم همدان درگذشت. مردي مقتدر شمرده ميشد كه حكمش نافذ و فرمانش جاري بود. مدت چهل و هفت سال حكومت كرد. جد مادري او ابو القاسم صاحب بن عباد بود.
ابو هاشم ثروتي بيكران داشت چنانكه فقط در يك بار سلطان محمد ازو پانصد هزار دينار خواست. و او اين مبلغ را پرداخت بي- اينكه براي تهيه آن قطعه‌اي از املاك خود را بفروشد يا ديناري از كسي قرض كند.
بعد از اين واقعه مهم تا چند ماه هر چه سلطان محمد از وي خواست، تقديم مي‌كرد. ولي خيلي كم خير او به اشخاص ميرسيد.
درين سال، در ذي الحجه، ابو الفوارس حسن بن علي خازن، درگذشت. او كاتبي بود كه در خوشنويسي شهرت داشت. شعر نيز مي‌سرود. و اين قطعه ازوست:
ص: 119 عنت الدنيا لطالبهاو استراح الزاهد الفطن
عرف الدنيا فلم يرهاحظه مما حوي كفن
كل ملك نال زخرفهاحظه مما حوي كفن
يقتني مالا و يتركه‌في كلا الحالين مفتتن
املي كوني علي ثقةمن لقاء الله مرتهن
اكره الدنيا و كيف بهاو الذي تسخو به وسن
لم تدم قبلي علي احدفلماذا الهم و الحزن (يعني: دنيا براي كسي كه خواهان اوست رنج آورد. و زيركي كه ازو كناره‌گيري مي‌كند آسوده خاطر است. او دنيا را شناخت لذا آن را نديد و نخواست. اما هر كس كه جز اين رفتار كرد، از دنيا فتنه‌ها ديد. هر سلطاني هم كه به مال و منال رسيد بالاخره از تمام آنها جز يك كفن با خود نبرد. كسي كه مال بدست مي‌آورد، با كسي كه از گردآوري مال چشم مي‌پوشد يكسان است زيرا در هر دو حال دچار آشفتگي خواهند بود. آرزوي من و هستي من مرهون اعتماد به ديدار خداوند است. از دنيا و چگونگي آن و هر كس كه به خواب غفلت رفته و مدهوش آن شده، بيزارم. دنيا پيش از من براي هيچ كس پايدار نبوده پس چرا من براي آن تشويش و اندوه داشته باشم؟) درباره تاريخ وفات ابو الفوارس حسن بن علي روايت مختلف است برخي گفته‌اند كه بسال 499 هجري از جهان رفت. بدين جهة ضمن وقايع 499 نيز اين مطلب ذكر شد
.
ص: 120

(503) وقايع سال پانصد و سوم هجري‌

بيان تسلط فرنگيان بر طرابلس و بيروت، از شهرهاي شام‌

در اين سال، در يازدهم ذي الحجه، فرنگيان طرابلس را تصرف كردند.
جريان واقعه از اين قرار است كه طرابلس در اختيار فرمانرواي مصر و نايب او در آمده بود و همچنانكه ضمن وقايع سال پانصد و يك ذكر كرديم، از طرف فرمانرواي مصر به طرابلس كمك ميرسيد.
درين سال، اول ماه شعبان، ناوگان جنگي نيرومندي، پر از مردان نبرد و اسلحه و خواربار به رهبري قمص [ (1)] بزرگ، ريموند
______________________________
[ (1)]- قمص (بضم قاف و ميم مشدد): بمعني كشيش بزرگ، يكي از درجات روحاني در مذهب مسيح است، ضمنا لقبي بوده است در رديف «شيخ» مخصوص رجالي كه رياست سياسي و مذهبي، هر دو، را داشته‌اند.
ص: 121
بن صنجيل، از ديار فرنگ در دريا روانه شد و عازم طرابلس گرديد.
پيش از ريموند نيز سرداني خواهرزاده صنجيل در آنجا فرود آمده بود، كه خواهرزاده اين ريموند نيست، و اين قمص ديگري است كه وقتي با كشتي‌هاي خود به طرابلس رسيد با قمص قبلي به زد و خورد پرداخت. در نتيجه، طنكري حاكم انطاكيه براي كمك به- سرداني عازم طرابلس شد. پس از آن ملك بغدوين فرمانرواي قدس با قشون خود بدانجا رسيد و ميان آنان را آشتي داد. آنگاه همه فرنگيان به طرابلس حمله بردند و از اول شعبان جنگ را آغاز كردند و- برج‌هاي خود را به ديوار شهر وصل نمودند و عرصه را بر اهل شهر تنگ كردند.
وقتي قشون طرابلس و اهل شهر ديدند كه استحكامات آنان در دست دشمن افتاده، خود را باختند و رفته رفته ناتواني آنان زيادتر گرديد زيرا كشتي‌هاي مصري كه قرار بود خواربار و نيروي كمكي به طرابلس برساند تاخير كرده بود.
سبب تأخير كشتي‌ها آن بود كه در امر بارگيري و راه انداختن آنها اختلافاتي پيش آمد و اين اختلافات بيش از يك سال طول كشيد.
و كشتي‌ها هنگامي بسوي طرابلس روانه شدند كه باد مخالف وزيد و از رسيدن آنها به طرابلس جلوگيري كرد. براي اينكه هر چه خداوند خواسته به انجام رسد.
فرنگيان از بالاي برج‌ها، همچنين بوسيله پيشروي روي چهار دست و پا به پيكار ادامه دادند و به شهر طرابلس هجوم بردند و در نتيجه يازده شب از ذي الحجه گذشته، روز دوشنبه به زور و جبر شهر را
ص: 122
تصرف كردند، مردان را به اسارت درآوردند، و از زنان و كودكان هتك شرف نمودند. اموال را به غارت بردند و از مال و متاع و كتب موقوفه دار العلم‌ها بيحد و حساب به غنيمت گرفتند زيرا مردم طرابلس بيش از ساير اهالي شهرها تجارت مي‌كردند و ثروتمند بودند.
فقط حاكم شهر و گروهي از سپاهيان كه پيش از گشوده شدن شهر امان خواسته بودند، سالم ماندند و به دمشق رفتند.
فرنگيان اهالي طرابلس را به انواع شكنجه‌ها عقوبت كردند تا تمام ذخائر آنان را كه در نهانگاه‌ها مخفي كرده بودند به چنگ آوردند.

بيان تسخير شهرهاي جبيل [ (1)] و بانياس بدست فرنگيان‌

طنكري، حاكم انطاكيه، پس از فراغت از كار طرابلس، به-
______________________________
[ (1)]- جبيل (به ضم جيم و فتح ب) شهري است از سواحل دمشق (منتهي الارب) اين شهر در اقليم چهارم بطول شصت درجه و عرض سي درجه قرار دارد. و شهري است مشهور كه به فاصله هشت فرسخي بيروت واقع شده، از فتوحات يزيد بن ابو سفيان است و تا سال 596 هجري بدست مسلمين بود. و در آن تاريخ مورد حمله غربي‌ها قرار نگرفت و به تصرف آنان در آمد و پيوسته در تصرف آنان بود تا سال 583 هجري كه صلاح الدين يوسف بن ايوب آنجا را فتح كرد و طايفه‌اي از كردها را در آن محل سكونت داد تا آن را حفاظت كنند. و تا سال 593 بهمين وضع باقي بود. و در آن تاريخ كردها آنجا را فروختند و از آنجا كوچ كردند و هم اكنون (عصر ياقوت حموي) در تصرف غربيها است (از معجم البلدان) اين قصبه و اسكله در ساحل سوريه و ميان بيروت و طرابلس قرار دارد و بسيار قديمي است و در تصرف فنيقيها بود و آن را بنام افايا ميناميدند و عبراني‌ها جيبال و يونانيها بيبلوس مي‌گفتند. و فنيقيها در آن جامعا بدي داشتند كه در اساطير قديم شهرتي داشته‌اند و در عصر خلافت عمر بدست يزيد بن ابو سفيان فتح شد. و در جنگ‌هاي صليبي به تصرف فرنگي‌ها درآمد و بعدها صلاح الدين
ص: 123
سوي شهر بانياس [ (1)] روانه شد و آنجا را محاصره كرد و گشود و مردم شهر را امان داد.
آنگاه به شهر جبيل فرود آمد. درين شهر فخر الملك بن عمار بود. كه قبلا حكومت طرابلس را داشت. خواربار در شهر كم بود و طنكري با اهالي به پيكار پرداخت تا اينكه در بيست و دوم ذي الحجه شهر را، با امان دادن به مردم، تسخير كرد.
فخر الملك بن عمار نيز سالم از شهر بيرون رفت.
بعد، كشتي‌هاي مصري پر از افراد و خواربار و غله و ساير مايحتاج
______________________________
[ ()] آنجا را از دست آنها درآورد. و بسال 689 بتوسط ملك اشرف صلاح الدين خليل بن قارون حاكم مصر از تصرف صليبي‌ها خارج گرديد و سپس به تصرف عثمانيها درآمد. اين ناحيه سرزمين آباد و پيشرفته‌اي بود و علماء مشهوري از آنجا برخاسته بودند. ولي در زمان صليبي‌ها رو به انحطاط رفت (لغتنامه دهخدا) بوبلوس يا بيبلوس، عربي جبيل دهكده ساحلي، جمهوري لبنان، واقع در 32 كيلومتري شمال بيروت، از شهرهاي بسيار قديمي فينيقيه و از مراكز پرستش آدونيس بود، كتيبه باستاني فنيقي در آنجا كشف، و در ضمن حفريات، بقاياي معبد، قلعه، مقابر و غيره پيدا شد. در ايام باستاني پاپيروس به مصر صادر مي‌كرد. و به همين جهة لفظ يوناني بيبلوس معني كاغذ يافت، و اين لغت ريشه عده‌اي از لغات اروپائي گرديد مانند الفاظ فرانسوي بيبل و بايبل (به معني كتاب مقدس،- بيبلوگرافي (بمعني فهرست كتب) و غيره (دائرة المعارف فارسي).
[ (1)]- بانياس: شهري در سوريه. (ناظم الاطباء) نام بلده‌اي است كوچك مشتمل بر درخت‌ها و انهار و ثمرهاي خوش و نهرها و آن يك و نيم منزل است از دمشق بطرف مغرب. و در آن جا قلعه‌اي است نامش حبيبه. و حاجب عزيزي ميگويد كه مدينه بانياس زير كوهي است كه برف در آنجا هميشه خواه هنگام سرما و خواه هنگام گرما وجود دارد. نام قديم آن قيصريه فيليپس است- قاموس الاعلام تركي (لغتنامه دهخدا)
ص: 124
به اندازه مصرف يك سال، به طرابلس رسيد اين كشتي، بعد به شهر صور رفت و هشت روز پس از مسخر شدن صور به علت پيش آمدي كه براي اهالي آن رخ داد، بدان شهر رسيد و خواربار و ذخائري كه داشت در گذرگاه‌هائي كه به شهرهاي صور، صيدا و بيروت منتهي مي‌شد خالي كرد.
اما فخر الملك بن عمار به شهر شيراز رفت و حاكم شهر امير سلطان بن علي بن منقذ كناني او را گرامي داشت و احترام كرد و ازو خواست كه در نزد وي بماند ولي او دعوت وي را نپذيرفت و به دمشق رفت.
فرمانرواي دمشق، طغتكين، ازو پذيرائي كرد و اموال و هدايائي به او بخشيد و سرزمين زبداني را كه يكي از توابع بزرگ دمشق بود به او واگذاشت.
اين واقعه در محرم سال 502 هجري اتفاق افتاد.

بيان جنگ ميان محمد خان و ساغر بيك‌

درين سال ساغر بيك بازگشت و سپاهي انبوه از اتراك و ساير افراد گرد آورد و عازم تصرف سرزمين‌هاي محمدخان در سمرقند و غيره گرديد.
محمد خان رسولي را نزد سلطان سنجر فرستاد و ازو كمك خواست.
سنجر نيز قشوني براي او فرستاد، سپاهيان كثير ديگري نيز بر او گرد آمدند. آنگاه عازم جنگ با ساغر بيك گرديد.
دو لشگر در نواحي خشب با هم روبرو شدند و به جنگ پرداختند ساغر بيك و سپاهيانش شكست خوردند و به دم شمشير از پا درآمدند افراد بسياري از آنان اسير شدند و اموال بسياري از آنان نيز به غارت
ص: 125
رفت.
نيروي كمكي سلطان سنجر، پس از فراغت از جنگ و آسوده شدن محمد خان از شر ساغر بيك به خراسان بازگشتند و از نهر گذشتند و روانه بلخ شدند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال، در ماه محرم، سلطان محمد وزير خود، نظام الملك احمد بن نظام الملك را به قلعه الموت فرستاد تا با حسن بن صباح و اسماعيلياني كه با او بودند، جنگ كند.
او به سوي قلعه روانه شد و آنجا را محاصره كرد ولي زمستان فرا رسيد و سرما به سپاهيان وي هجوم‌آور شد. لذا بي‌آنكه ازين لشكر كشي نتيجه‌اي گرفته شده باشد، بازگشتند.
درين سال، در ماه شعبان، نظام الملك احمد بن نظام الملك وزير سلطان محمد، هنگامي كه عازم مسجد بود مورد حمله باطنيان واقع گرديد. چند ضربه كارد به او وارد آوردند. گردن او زخمي بر- داشت و مدتي بيمار بود. بعد شفا يافت. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌24 125 بيان پاره‌اي از رويدادها ..... ص : 125
د باطني كه آن زخم را زده بود دستگير گرديد. به او شراب نوشاندند تا مست شد. آنگاه ازو بازجوئي كردند و اسامي همدستان وي را خواستند. او نيز اقرار كرد و جماعتي را كه در مسجد مامونيه بودند و از همدستان وي شمرده مي‌شدند نام برد. همه را گرفتند و كشتند.
درين سال وزير خليفه ابو المعالي بن مطلب از مقام خود معزول گرديد و پس از او زعيم ابو القاسم بن جهير به وزارت رسيد.
ص: 126
ابن المطلب كه معزول شده بود نهاني با فرزندان خود از دار الخلافه بغداد بيرون رفت و به درگاه سلطان محمد پناهنده شد.
درين سال، يحيي بن تميم، فرمانرواي افريقيه، پانزده كشتي مجهز ساخت و به سوي بلاد روم روانه شد. كشتي‌هاي جنگي روم كه ناوگان بزرگي بود. يا آنها روبرو شد و به پيكار پرداخت. و شش كشتي از كشتي‌هاي مسلمانان را گرفت. اما بعد ازين واقعه هيچگاه قشون يحيي در دريا و خشكي شكست نخورد.
امير يحيي فرزند خود ابو الفتوح را به شهر سفاقس فرستاد و او را به حكومت آن شهر منصوب كرد.
ولي اهالي شهر بر ضد او شورش كردند و كاخ او را غارت نمودند و مي‌خواستند او را بكشند.
معذلك يحيي تدبيري درباره آنان به كار برد كه ميانشان تفرقه انداخت و يگانگي آنان را از ميان برد. آنگاه مجرمان را دستگير كرد و به زندان انداخت. سپس گناهانشان را بخشيد و از مجازاتشان درگذشت.
در اين سال، امير ابراهيم ينال، حاكم شهر «آمد» وفات يافت.
او مردي زشت نهاد، و در بيدادگري بلند آوازه بود چنانكه بسياري از اهالي «درآمد» [ (1)] از دست جور و بيداد او جلاء وطن كردند و آن
______________________________
[ (1)]- آمد: (به كسر ميم) نام شهري قديم و مستحكم در شمال بين النهرين كه با سنگ‌هاي سياه بنا شده و شط دجله آنرا چون هلالي احاطه كرده است و در قرب آن چشمه‌هائي است كه شهر را آب دهد. و امروز به دياربكر معروف
ص: 127
شهر را ترك گفتند.
پس از او پسرش برجايش نشست كه رفتارش بهتر از او بود.
در اين سال، در هشتم ذي القعده، از جانب خاور ستاره‌اي در آسمان ظاهر شد با دنباله‌هائي كه به سوي قبله امتداد داشت. اين ستاره تا پايان ذي الحجه طالع مي‌شد. پس از آن ناپديد گرديد.
______________________________
[ (-)] است. به ضم و فتح ميم نيز آمده است (لغتنامه دهخدا) دياربكر: ناحيه‌اي در قسمت شمالي الجزيره، مشتمل بر سرزمين‌هاي طرفين رود دجله از سرچشمه آن تا منطقه‌اي كه جهة جريانش از امتداد شمال غربي به امتداد جنوب شرقي منحرف ميشود. نامش بمناسبت قبيله بكر بن وائل است كه در قرن اول هجري قمري به اين ناحيه مهاجرت كردند. شهرهاي عمده‌اش «آمد» دياربكر، ميافارقين، حصن‌كيفا، و ارزن بود. تاريخ عمومي آن همان تاريخ الجزيره است. در زمان ملكشاه سلجوقي جزء امپراطوري سلاجقه گرديد. پس مرگ وي (485 هجري قمري) تجزيه شد. و سلسله‌هاي مستقلي از تركمانان بر نواحي مختلف آن فرمانروائي كردند كه مهم‌ترين آنان سلسله ارتقيه بود مدتي تحت اشغال سپاهيان شاه اسماعيل صفوي بود. در 922 هجري قمري عثمانيها آنرا گرفتند. دياربكر ولايتي از امپراطوري عثماني گرديد كه مخصوصا بجهت همسايگي با ايران اهميت داشت. شهر دياربكر يا آمد كرسي ولايت دياربكر بر ساحل دجله است و از مراكز تجارتي و صنعتي است. از 230 بعد از ميلاد از مهاجرنشين‌هاي رومي بود. شاپور دوم ساساني آنرا گرفت. در زمان خلافت عمر به تصرف مسلمانان درآمد (سال 19 هجري قمري) در حدود سال 368 هجري قمري به دست آل بويه افتاد. آمد از هدف‌هاي حملات دولت روم شرقي بود. پس از استيلاي عثمانيها بر ناحيه دياربكر نام آمد به دياربكر مبدل گرديد. هنوز باروهاي عالي آن كه از بازالت سياه و عمده در قرن چهارم ميلادي بوسيله قسطنطنين اول ساخته شده است باقي است. (دائرة المعارف فارسي)
ص: 128

(504) وقايع سال پانصد و چهارم هجري قمري‌

بيان تسلط فرنگيان بر شهر صيدا

درين سال، در ماه ربيع الاخر، فرنگيان شهر صيدا را در ساحل شام تصرف كردند.
علت اين امر آن بود كه شصت فروند از كشتي‌هاي متعلق به- فرنگيان پر از نفرات و ذخائر و بعضي از ملوك ايشان براي زيارت بيت المقدس و همچنين- بعقيده خودشان- جهاد با مسلمانان، به ساحل شام رسيدند.
درين هنگام بغدوين، پادشاه قدس، هم به آنها پيوست. و قرار بر اين شد كه به شهرهاي اسلام حمله كنند. لذا از سرزمين قدس حركت كردند و در سوم ربيع الاخر اين سال به شهر صيدا فرود آمدند. و از جانب دريا و خشكي كار را بر اهالي صيدا سخت گرفتند.
درين هنگام ناوگان مصري در سواحل شهر صور اقامت داشت و به صيدا نمي‌توانست كمك كند.
فرنگيان برجي از چوب ساختند و آنرا محكم كردند و ترتيبي
ص: 129
دادند كه نه آتش و نه سنگ، هيچكدام نمي‌توانستند آسيبي به آن برسانند.
مردم صيدا كه چنين ديدند روحيه‌شان ضعيف گرديد و ترسيدند از اينكه مبادا به آنان هم همان بلا رسد كه به اهالي بيروت رسيد.
لذا قاضي شهر را با جماعتي از شيوخ نزد فرنگيان فرستادند و از پادشاه آنان امان خواستند او نيز آنان را به جان و مال و سپاهياني كه داشتند، امان داد.
فرنگيان، همچنين، بقيد سوگند به هر كس كه مي‌خواست در شهر نزدشان بماند امان دادند و هر كس را كه ميخواست از نزدشان برود مانع نشدند.
بدين ترتيب در بيستم جمادي الاولي، بردگان و گروه كثيري از بزرگان صيدا، شهر را ترك گفتند و به سوي دمشق رهسپار شدند.
مردم بسياري نيز در سايه اماني كه يافته بودند، در شهر ماندند.
مدت محاصره شهر صيدا چهل و هفت روز بود.
بغدوين از صيدا به شهر قدس رفت و پس از مدتي دوباره به صيدا بازگشت و از مسلماناني كه در آنجا اقامت داشتند بيست هزار دينار خواست كه با پرداخت اين مبلغ سنگين به تهيدستي افتادند و اموالشان از دستشان رفت
.
ص: 130

بيان تسلط مصريان بر شهر عسقلان [ (1)]

عسقلان شهري بود كه به علويان مصر تعلق داشت و چون خليفه مصر الآمر باحكام الله شخصي معروف به «شمس الخلافه» را چون در آنجا به كار گماشت، او براي بغدوين، پادشاه فرنگيان در شام پيام فرستاد و هدايا و پيشكشي‌هائي تقديم كرد و با او صلح نمود. و در برابر فرمان‌هاي او از اجراي احكام مصريان خودداري ميكرد جز آنچه را كه خودش ميخواست آنهم بصورت غير علني و پنهاني.
وقتي خليفه مصر، الآمر باحكام الله، و افضل، وزير و سپهسالار او، از كارهاي شمس الخلافه خبردار شدند. به خاطرشان گران آمد و قشوني آماده ساخته همراه يكي از سرداران به سوي عسقلان گسيل
______________________________
[ (1)]- عسقلان: شهري است از شام بر كران درياي روم و اندر وي مسلمانانند شهري است با نعمت بسيار و كشت و برز بسيار و خواسته‌هاي بسيار. (حدود- العالم) شهري است بزرگ بر كنار دجله شام و روم، و سوري استوار دارد از سنگ، بازارچه‌ها به رخام گسترده. و در شهر چشمه‌اي است كه ابراهيم بيرون آورده (نفائس الفنون) شهري است به ساحل شام، و آنرا عروس الشام هم گويند. و ترسايان حج آن كردندي و آمد و شد داشتندي در آن (منتهي الارب) شهري است در شام از اعمال فلسطين بر ساحل دريا بين غزه و بيت جبرين. و آنرا عروس شام لقب داده‌اند (عروس شام لقب دمشق نيز باشد) در بيست و هفتم جمادي الاخره سال 548 هجري قمري فرنگيان بر آن دست يافتند و مدت سي و پنج سال اين شهر در اشغال آنان بود تا اينكه بسال 583 هجري قمري صلاح الدين ايوبي آنرا بازستاند. سپس فرنگيان شهر عكار را فتح كردند و خيال تصرف عسقلان داشتند كه صلاح الدين از بيم آنان، بسال 587 هجري قمري اين شهر را ويران ساخت. اين شهر را در عهد اسلام اول بار معاوية ابن ابي سفيان در عهد خلافت خليفه دوم فتح كرد. و در فضائل آن احاديث بسياري از پيغمبر (ص) نقل شده است- معجم البلدان (از لغتنامه دهخدا)
ص: 131
داشتند و ظاهرا اينطور وانمود كردند كه آنها قصد جنگ با كافران را دارند. اما پنهاني براي آن سردار پيام فرستادند كه وقتي شمس- الخلافه به حضورش رسيد او را دستگير كند و خودش بجاي او فرمانروائي عسقلان را عهده‌دار شود.
اين قشون روانه شد و به عسقلان رسيد. ولي شمس الخلافه از نقشه‌اي كه برايش كشيده بودند، آگاه گرديد و از حضور در نزد سپاهيان مصري خودداري كرد. ازين گذشته، سركشي و عصيان خود را نيز آشكار ساخت. و از ترس مصريان، هر چه در سپاه خود مصري داشت بيرون كرد.
وقتي افضل، وزير خليفه مصر، ازين واقعه آگاه شد ترسيد از اينكه مبادا شمس الخلافه عسقلان را تسليم فرنگيان كند، لذا برايش پيام ملاطفت آميز فرستاد و دلش را خوش و خرسند ساخت و آرامش كرد و او را همچنان به كار خود مستقر داشت. ضمنا املاكي را كه در مصر داشت به او بازگرداند.
شمس الخلافه، پس از جريان‌هائي كه روي داد، ديگر به مردم عسقلان نمي‌توانست اعتماد كند و از آنان بيم داشت. لذا گروهي ارمني را به خدمت قشون درآورد و سپاهي از آنان ترتيب داد. و تا آخر سال 504 هجري قمري وضع بهمين منوال باقي بود.
اما اهالي شهر چنين وضعي را نتوانستند تحمل كنند. و هنگامي كه شمس الخلافه سوار بر اسب بود، عده‌اي از بزرگان به او حمله بردند و مجروحش كردند. شمس الخلافه از دست آنان به سوي خانه خود گريزان شد. ولي او را دنبال كردند و گرفتند و به قتل رساندند و خانه و آنچه داشت غارت كردند.
ص: 132
به خاطر او خانه‌هاي ثروتمندان ديگر هم كه در اطراف اقامتگاه وي سكونت داشتند به يغما رفت.
پس ازين واقعه، جريان امر را به مصر براي خليفه الآمر باحكام الله، و وزيرش الافضل، گزارش دادند. آن دو تن ازين مژده بسيار شادمان شدند و كساني را كه چنين خبري آورده بودند مورد نوازش قرار دادند.
سپس والي ديگري براي عسقلان برگزيدند و بدان شهر فرستادند تا در آنجا فرمانروائي كند و با مردم شهر به احسان و خوشرفتاري پردازد.
قضيه عسقلان بدين ترتيب خاتمه يافت و آنچه مردم از آن وحشت داشتند برطرف گرديد.

بيان تسلط فرنگيان بر حصن اثارب [ (1)] و غيره‌

درين سال، فرمانرواي انطاكيه سپاهي از فرنگيان، سواره و پياده، تشكيل داد و با اين سپاه به سوي قلعه اثارب، واقع در سه فرسخي حلب، روانه شد.
اين قلعه را محاصره كرد و از رسيدن خواربار به اهالي قلعه جلوگيري نمود تا كار بر مسلماناني كه در قلعه بودند تنگ شد لذا براي رهائي ازين تنگنا تدبيري انديشيدند و از داخل قلعه شروع به- كندن نقب كردند و قصد داشتند بوسيله اين نقب از خيمه فرمانرواي
______________________________
[ (1)]- اثارب: دژ استواري است بين حلب و انطاكيه كه فرنگيان وقتي بر آن مستولي بودند و مسلمانان آنرا باز گرفتند- سمعاني ذيل كلمه اثاربي.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 133
انطاكيه سر درآوردند و او را بكشند.
اما پس از انجام اين كار، وقتي نزديك خيمه او رسيدند، پسري ارمني نزد او رفت و ازو امان خواست و او را از توطئه‌اي كه بر ضد وي شده بود آگاه كرد.
فرمانرواي انطاكيه نيز بمجرد اطلاع از خطري كه در راه وي بود طريق احتياط پيش گرفت و از مهلكه جان بدر برد. و در جنگ با اهالي قلعه كوشش بيشتري بكار برد تا اينكه با قهر و غضب قلعه را تصرف كرد و دو هزار تن از مردان قلعه را كشت و باقي را اسير و گرفتار كرد.
پس از آن به سوي قلعه زردنا روانه شد و آنجا را محاصره كرد و گشود و با مردم اين قلعه نيز همان رفتاري را كرد كه با مردم قلعه اثارب كرده بود.
مردم شهر منبج نيز همينكه اين خبر را شنيدند از ترس فرنگيان شهر خود را ترك گفتند. مردم شهر بالس هم همين كار را كردند.
لذا وقتي فرنگيان به اين دو شهر رسيدند و آنها را بازديد كردند چون هيچكس را درين دو شهر نيافتند، از آنها صرف نظر كردند و بازگشتند.
قشوني از فرنگيان نيز به سوي شهر صيدا عزيمت كرد. مردم شهر از آنان امان خواستند. به آنان امان دادند. و آنان نيز شهر را تسليم كردند.
بر اثر پيشرفت فرنگيان ترس و وحشت مسلمانان رو به فزوني گذارد و قلب‌ها در سينه‌ها به طپش درآمد.
مسلمانان يقين كردند كه فرنگيان به ساير شهرهاي شام هم دست خواهند يافت زيرا كسي نيست كه از آنان جلوگيري كند يا از شام
ص: 134
و اهالي شام حمايت نمايد.
در نتيجه، حكام شهرهاي اسلامي شام با فرنگيان از در سازش درآمدند و دست صلح به سويشان دراز كردند. اما فرنگيان درخواست آنها را نپذيرفتند جز به اين شرط كه هر يك از آنها پرداخت مبلغي مقطوع را در مدتي معين تعهد كند.
لذا ملك رضوان حاكم حلب سي و دو هزار دينار پول بانضمام مقداري اسب و لباس و غيره، حاكم صور پنج هزار دينار، ابن منقذ حاكم شيرز چهار هزار دينار، و علي كردي حاكم حماة دو هزار دينار تعهد كردند كه بپردازند و مدت صلح و متاركه جنگ نيز تا مدت به ثمر رسيدن غله و درو كردن آن باشد.
پس از آن، هنگامي كه كشتي‌هاي مصري، حامل بازرگانان و مقدار زيادي كالاهاي بازرگاني، از مصر حركت كرد، مصادف با كشتي‌هاي فرنگيان گرديد كه سر راه بر آنها گرفتند و كشتي‌ها را به تصرف درآوردند و آنچه بازرگانان داشتند به غنيمت بردند و خود بازرگانان را نيز اسير كردند.
بروز اين وقايع باعث شد كه عده‌اي درصدد چاره‌جوئي برآمدند.
جمعي از مردم حلب براي ابراز تنفر نسبت به كارهاي فرنگيان عازم بغداد شدند.
همينكه وارد بغداد گرديدند، گروه بسياري از فقها و ساير طبقات نيز به آنان پيوستند. و بالاتفاق به مسجد سلطان محمد رفتند و پناه جستند و از اداي نماز ممانعت كردند و منبر را شكستند.
در نتيجه، سلطان محمد وعده داد كه براي جهاد با كافران قشوني آماده كند و اعزام دارد. ضمنا منبري نيز از دار الخلافه براي
ص: 135
مسجد سلطان فرستاده شد.
روز جمعه بعد همان عده به اتفاق مردم بغداد، به مسجد قصر واقع در دار الخلافه هجوم بردند. دربانان از ورودشان ممانعت كردند.
ولي آنها به دربانان غلبه يافتند و وارد مسجد شدند و پنجره‌هاي شبستان را شكستند و به سوي منبر هجوم بردند و آنرا خرد كردند.
اين بار نيز نماز جمعه باطل گرديد.
خليفه، ناچار درين خصوص پيامي براي سلطان محمد فرستاد و ازو خواست كه به اين مسئله رسيدگي و آنرا حل كند.
سلطان محمد، نيز به اميراني كه در آن هنگام به حضورش بودند دستور داد تا به شهرهاي مسلمانان بروند و براي جهاد با كافران آماده شوند.
ضمنا پسر خود، سلطان مسعود را نيز همراه امير مودود فرمانرواي موصل، فرستاد. اين دو تن به موصل رفتند تا در آنجا ساير سرداران نيز به آنان بپيوندند و به جنگ فرنگيان بروند.
تا هنگام آمادگي و حركت آنان سال 504 به پايان رسيد. لذا اين عده در سال 505 عازم پيكار شدند كه ما انشاء الله تعالي به موقع خود جريان آن را ذكر خواهيم كرد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال نظام الملك احمد از وزارت سلطان محمد معزول شد و پس از او خطير محمد بن حسين ميبدي به وزارت منصوب گرديد.
درين سال فرستاده سلطان روم به خدمت سلطان محمد رسيد و از دست فرنگيان شكايت كرد و ابراز تنفر نمود و سلطان را به پيكار
ص: 136
با آنان و كوتاه كردن دستشان از شهرهاي مسلمانان، برانگيخت.
فرستاده سلطان روم پيش از رسيدن مردم حلب به خدمت سلطان محمد وارد شده بود. لذا مردم حلب به سلطان مي‌گفتند: «آيا از خداوند بزرگ نمي‌ترسي كه پادشاه روم بيش از تو نسبت به اسلام غيرت داشته باشد تا جائي كه براي جهاد با دشمنان اسلام قاصد نزد تو بفرستد؟» درين سال، در ماه رمضان، جشن عروسي دختر سلطان ملكشاه با خليفه صورت گرفت. در بغداد مغازه‌ها را تعطيل كردند و به آذين بندي شهر پرداختند. درين جشن، شادي و سروري رخ داد كه مردم نظيرش را نديده بودند.
درين سال در مصر باد سياهي وزيد كه دنيا را تيره و تار كرد و جان خلايق را گرفت. هيچكس نمي‌توانست چشمان خود را باز كند و اگر باز مي‌كرد حتي دست خود را نيز نمي‌توانست ببيند. در نتيجه اين باد، باران ريگ بر سر مردم فرو باريد و مردم از زندگي نااميد شدند و تن به هلاكت در دادند.
پس از مدتي هوا اندكي باز شد و به صافي و روشني برگشت. اين واقعه از آغاز عصر تا بعد از مغرب بود.
درين سال، در ماه محرم، كياهراس طبري، موسوم به ابو الحسن علي بن محمد بن علي، وفات يافت. او از بزرگان فقهاي شافعي شمرده ميشد. فقه را از امام الحرمين جويني آموخته، و پس از او، در مدرسه نظاميه بغداد به تدريس پرداخته بود.
او در همان بغداد درگذشت و نزديك آرامگاه شيخ ابو اسحق
ص: 137
مدفون گرديد.
پس از او نيز امام ابو بكر شاشي (چاچي) عهده‌دار تدريس شد.
درين سال ادريس بن حمزة بن علي رملي، فقيه شافعي، كه اهل رمله فلسطين [ (1)] بود، از دنيا رفت.
او در نزد ابو الفتح نصر بن ابراهيم مقدسي و شيخ ابو اسحق شيرازي فقه آموخت و به خراسان رفت و در سمرقند به تدريس پرداخت و در همان شهر نيز درگذشت.
______________________________
[ (1)]- رمله (بفتح را و لام) شهر عظيمي است در فلسطين و قصبه آن اكنون خراب است در اقليم سوم واقع است بطول 55 درجه و يك سوم درجه. ميان بيت المقدس و رمله بقدر هيجده روز راه است روزگاري دار الملك سليمان و داود بود و آنگاه كه سليمان بن عبد الملك به فلسطين لشكر كشيد، در رمله فرود آمد و آنجا را آبادان ساخت و قصور و مسجد بنا كرد. صلاح الدين يوسف بن ايوب بسال 583 هجري قمري آنرا از دست فرنگيان بيرون آورد. و از خوف استيلاء مجدد صليبيون آنجا را ويران كرد و تاكنون آثار خرابي برجاست. و ابو الحسن علي ابن محمد التهامي شاعر در رثاء اين شهر گويد:
اري الرملة البيضاء بعدك اظلمت‌فدهري ليل ليس يفضي الي فجر (از معجم البلدان) شهري است در فلسطين. اين شهر را بسال 716 ميلادي سليمان عبد الملك بنا كرد. جنگجويان صليبي بسال 1099 ميلادي آنجا را فتح كردند و در سال 1298 ميلادي كنيسه آنجا بر پا بود و در روزگار ما تبديل به مسجد جامع شده است و جمعي از علما و صلحا بدان منسوبند- از انساب سمعاني و اعلام المنجد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 138

(505) وقايع سال پانصد و پنجم هجري قمري‌

بيان پيكار سپاهيان اسلام با فرنگيان‌

درين سال قشون‌هائي كه سلطان محمد مامور پيكار با فرنگيان كرده بود، گرد هم آمدند.
سرداران سپاه عبارت بودند از امير مودود، فرمانرواي موصل، امير سكمان قطبي حاكم تبريز و قسمتي از دياربكر، امير ايلبكي و امير زنگي پسران برسق كه بر همدان و اطراف آن حكومت ميكردند.
و امير احمد يل كه مراغه را داشت.
همچنين به ابو الهيجاء، فرمانرواي اربل، و امير ايلغازي، حاكم ماردين، و امراء بكيجه، نوشته شد كه به سلطان مسعود و امير مودود بپيوندند.
اينها نيز همه به آنان ملحق شدند، به استثناي امير ايلغازي كه پسر خود، اياز را فرستاد و خود در شهر ماند.
پس از آنكه همه جمع شدند، به سوي شهر سنجار روانه گرديدند و چند باب از قلعه‌هاي فرنگيان را بگشادند و كساني را كه در آن قلعه‌ها
ص: 139
اقامت داشتند به قتل رساندند.
مدتي نيز شهر «رها» را محاصره كردند ولي بدون اينكه بر آن دست يابند، آنجا را ترك گفتند.
علت صرف نظر كردن آنها از تصرف رها اين بود كه فرنگيان نيروي خود را، اعم از سواره و پياده، جمع كرده عازم فرات شدند كه از آن بگذرند و دست مسلمانان را از رها كوتاه سازند.
همينكه به فرات رسيدند، از كثرت سپاهيان اسلام آگاهي يافتند.
لذا پيشرفت خود را متوقف ساختند و بر ساحل فرات اقامت كردند.
مسلمانان كه چنين ديدند از رها به حران رفتند تا فرنگيان به طمع بيفتند و از فرات بگذرند و به سوي آنان بيايند و بدين ترتيب فرصتي براي جنگ با فرنگيان و از بين بردن آنها بدست آيد.
وقتي رها را ترك گفتند، فرنگيان با خواربار و ذخائر كافي بدان شهر آمدند. و در آن شهر كه آذوقه‌اش رو به كاهش گذارده و چيزي به سقوطش باقي نمانده بود، آنچه را كه مردم بدان نياز داشتند فراهم ساختند. عاجزان و ناتوانان و تنگدستان هم به نوائي رسيدند و از خوان نعمتي كه فرنگيان گستردند استفاده كردند.
فرنگيان از رها مجددا به فرات بازگشتند و از آن گذشتند و به جانب شام رفتند و بر توابع حلب دست يافتند و در آن نواحي هر چه به چنگ آوردند تباه ساختند و غارت كردند و دست به كشتار زدند و مردم بسياري را از دم تيغ گذراندند يا به بند اسارت درآوردند.
علت اين واقعه آن بود كه فرنگيان، وقتي از فرات گذشتند.
ملك رضوان، فرمانرواي حلب، خروج كرد تا آنچه را كه فرنگيان از سرزمين‌هاي تابع حلب گرفته بودند بازستاند. قسمتي از آنها را
ص: 140
نيز گرفت و در آنها به قتل و غارت پرداخت.
فرنگيان هم وقتي برگشتند و از فرات گذشتند با توابع حلب همان رفتار را كردند كه شرح داديم.
اما سپاهياني كه از طرف سلطان محمد مجهز شده بودند، وقتي شنيدند كه فرنگيان برگشته و از فرات گذشته‌اند، بار ديگر به رها رفتند و آنجا را محاصره كردند. ولي ديدند كه شهر نيروي تازه‌اي يافته و مستحكم شده است. چون خواربار و ذخائري كه فرنگيان در آنجا گذارده بودند، همچنين كثرت مردان مبارزي كه مي‌توانستند از شهر دفاع كنند، باعث تقويت روحيه اهالي شده بود.
بدين جهت سپاهيان سلطان محمد وقتي ديدند محاصره شهر فايده‌اي ندارد و از اين كار نتيجه‌اي نمي‌گيرند، شهر را ترك گفتند و به سوي قلعه تل باشر رفتند.
اين قلعه را نيز مدت چهل و پنج روز در محاصره گرفتند و آخر بدون اخذ هيچگونه نتيجه‌اي از آن دست برداشتند.
آنگاه به حلب رفتند. ملك رضوان، فرمانرواي حلب، دروازه‌هاي شهر را بروي آنان بست و دست اتفاق به آنان نداد.
در آنجا امير سكمان قطبي مريض شد و بحال بيماري از آنجا بازگشت و در شهر بالس درگذشت.
سپاهيانش جسد وي را در تابوت گذاشتند و به سوي شهر خود برگشتند. در راه ايلغازي به آنان حمله كرد تا دستگيرشان كند و آنچه دارند به غنيمت ببرد. ولي آنان تابوت را در قلب سپاه گرفتند و در اطراف آن با سرسختي بسيار جنگيدند. در نتيجه، ايلغازي شكست خورد و گريخت و سپاهيان امير سكمان آنچه را كه او داشت به غنيمت
ص: 141
بردند و به شهر خود رفتند.
نيروهاي سلطان محمد وقتي ديدند ملك رضوان دروازه‌هاي حلب را بروي آنان بسته و از همكاري با آنان خودداري مي‌كند، به معرة النعمان [ (1)] رفتند. طغتكين فرمانرواي دمشق نيز به آنان پيوست و نزد امير مودود فرود آمد. اما دريافت كه نيات بدي در حقش دارند و از ترس اينكه مبادا دمشق از دستش گرفته شود، پنهاني شروع به صلح و سازش با فرنگياني كرد كه از پيكار با مسلمانان خودداري ميكردند و دست به اين كار نزدند تا نيروي اسلام متفرق شدند.
علت تفرقه نيروهاي سلطان محمد نيز آن بود كه امير برسق بن برسق، كه سالمندترين اميران بود، نقرس داشت و او را در تخت روان حمل مي‌كردند. سكمان قطبي نيز، چنانكه گفتيم، وفات يافت. امير احمد يل، حاكم مراغه هم، تصميم گرفت برگردد و از سلطان محمد درخواست كند تا شهرهايي را كه به سكمان واگذارده، به او واگذار نمايد.
اتابك طغتكين از جانب امراء بر جان خويش بيمناك بود و نمي‌توانست بر آنان اعتماد كند. فقط در ميان او و امير مودود فرمانرواي موصل دوستي و صميميتي بوجود آمده بود. لذا پس از پراكندگي و تفرقه‌اي كه پيش آمد، امير مودود و اتابك طغتكين در معرة النعمان باقي ماندند. بعد هم از آنجا رفتند و به ساحل نهر العاصي فرود آمدند.
______________________________
[ (1)]- معرة النعمان، زادگاه ابو العلاء معري شاعر و مبتكر عرب، شهري كشاورزي است كه در آن آثار باستاني نيز ديده مي‌شد. (اعلام المنجد)
ص: 142
فرنگيان، همينكه خبر پراكنده شدن نيروهاي اسلام، بگوششان رسيد، اختلافاتي كه با هم داشتند رفع كردند و همه با هم گرد آمدند و به سوي شهر افاميه [ (1)] روانه شدند.
سلطان بن منقذ، فرمانرواي شيرز، همينكه از حركت آنان اطلاع يافت، نزد امير مودود و اتابك طغتكين رفت و در نظر اين دو نفر، جنگ با فرنگيان و از ميان بردن آنان را كاري آسان جلوه داد.
و به جهاد با فرنگيان تحريكشان كرد. آنها نيز با سپاهيان خود به شيرز رفتند و در آنجا فرود آمدند.
فرنگيان نيز در نزديك آنان مستقر شدند ولي لشكريان اسلام عرصه را بر آنان از لحاظ خواربار و غيره، تنگ كردند و آنان را مجبور به جنگ نمودند.
اما فرنگيان جان خود را حفظ كردند و به جنگ تن در ندادند.
و وقتي توانائي مسلمانان را ديدند به افاميه بازگشتند. مسلمانان آنها را دنبال كردند و هر كسي را كه از آنان عقب افتاده بود دستگير كردند.
______________________________
[ (1)]- افاميه (به فتح الف): شهري است مستحكم از سواحل شام و آن كوره‌اي باشد از حمص. و برخي آنرا «افاميه» (به حذف همزه) نام برده‌اند (معجم البلدان) مولف قاموس الاعلام آرد: نام شهري بود از قضاي جسر شغور از سنجاق و ولايت حلب كه در سمت شرقي نهر عاصي قرار داشت و امروز ويرانه است و خرابه‌هاي قلعه معروف مضيق در آنجاست. آنرا سلوكوس بنا كرد و بنام مادر خود آپاميا ناميد كه در تعريب به شكل فوق درآمد. در درون شهر ميدان بزرگي براي تعليم سواري به سربازان ساخته بودند كه در كنارش پرورشگاهي براي چارپايان لشكريان بنا شده بود و تعداد بسياري فيل و اسب و گاوميش در آن نگاهداري مي‌شد. تا ظهور اسلام شهر مزبور در كمال اهميت بود و بعدها رو بويراني نهاد- از قاموس الاعلام تركي. (لغتنامه دهخدا)
ص: 143
و نگاه داشتند و با خود در ماه ربيع الاول به شيرز بازگرداندند.

بيان محاصره شهر صور بوسيله فرنگيان‌

پس از تفرقه نيروهاي اسلام، فرنگيان به قصد محاصره شهر صور و تسخير آن گرد هم آمدند و با ملك بغدوين (بودوون) فرمانرواي قدس، به سوي صور روانه شدند.
آنها در تاريخ بيست و پنجم جمادي الاولي نيروهاي خود را متمركز ساختند و نزديك صور فرود آمدند و آن شهر را محاصره كردند.
آنگاه در پشت ديوار شهر سه برج چوبين ساختند كه بلندي هر يك هفتاد ذراع [ (1)] بود. در هر برج نيز هزار مرد جنگي جاي داشتند. منجنيق‌هائي هم به هر برج نصب كردند. آنگاه يكي از برج‌ها را به ديوار شهر وصل نمودند و بدين وسيله مرداني را كه در آن جاي داشتند به داخل شهر سرازير كردند.
در اين زمان شهر صور تحت تصرف الآمر باحكام الله علوي، خليفه مصر، بود و عز الملك الاعز به نيابت از طرف وي در آنجا حكومت ميكرد.
او وقتي كار را چنين ديد، اهالي شهر را احضار كرد و با آنان به شور پرداخت تا ببيند چگونه ميتوانند شهر را از گزند آن برج‌ها محفوظ نگاه دارند.
بزرگي از اهالي طرابلس قيام كرد و بجان عهده‌دار آتش زدن
______________________________
[ (1)]- ذراع: مقياس طول به اندازه 115 سانتيمتر.
ص: 144
برج‌ها گرديد. او با خود هزار مرد مسلح و مجهز را براه انداخت.
با هر مرد هم يك پشته هيزم بود. اين عده با فرنگيان جنگيدند و پيش رفتند تا به برجي رسيدند كه چسبيده به ديوار شهر بود. آنگاه از قسمت‌هاي مختلف آن هيزمها را فرود افكندند و آتش زدند.
بعد از ترس اينكه مبادا فرنگياني كه در برج بودند به فرو- نشاندن آتش اقدام كنند و از سوختن رهائي يابند، كيسه‌هاي پر از مدفوع انساني را كه قبلا آماده كرده بودند، بر روي آنها ريختند.
بوهاي زننده و آلودگي‌هاي نجاساتي كه بروي فرنگيان ريخته شد، آنان را مشغول كرد و از خاموش ساختن آتش بازداشت. لذا آتش در برج شعله‌ور شد و جز عده‌اي معدود كه جان سالم بدر بردند اكثر كساني كه در برج بودند طعمه حريق شدند.
مسلمانان از آن برج بوسيله چنگك‌هاي مخصوصي تا آنجا كه ميتوانستند غنائمي بدست آوردند. بعد سبدهاي انگوري بزرگي را از هيزمهائي كه آغشته به نفت و قير و دوده و كبريت بود پر كردند. و با پرتاب هفتاد سبد از اينگونه هيزمها دو برج ديگر را نيز آتش زدند.
پس ازين پيروزي، مردم صور سرداب‌هائي در زير زمين حفر كردند كه فرنگيان اگر از ديوار بالا رفتند و داخل شهر شدند در آنها بيفتند. همچنين اگر مجددا برجي ساختند و آن را پاي ديوار شهر گذاشتند، برج در آن سردابها فرو برود.
ولي يكي از مسلمانان پيش فرنگيان رفت و از آنان امان خواست و از نقشه‌اي كه مسلمين ريخته بودند آگاهشان كرد. فرنگيان نيز طريق احتياط پيش گرفتند و در دام نيفتادند.
ص: 145
ضمنا اهالي شهر صور رسولي را نزد اتابك طغتكين، فرمانرواي دمشق، فرستادند و ازو براي جنگ با فرنگيان كمك خواستند و به او پيشنهاد كردند كه شهر را تسليم وي كنند.
طغتكين نيز با سپاهيان خود به نواحي بانياس رفت و از آنجا نيروئي مركب از دويست سوار براي شهر صور فرستاد. اين عده خواستند وارد شهر شوند ولي كساني كه در داخل شهر بودند از همكاري با آنان خودداري كردند.
فرنگيان نيز از ترس اينكه نيروهاي كمكي بيشتري به اهالي شهر برسد، بر شدت پيكار افزودند. جنگ سختي درگرفت تا جائي كه تيرهاي تركان تمام شد و با هيزم جنگيدند و نفت نيز تمام شد. ولي به يك راهرو زير زميني دست يافتند كه در آنجا نفت وجود داشت و معلوم نبود چه كسي نفت را در آنجا ذخيره كرده بود.
سپس، عز الملك، حاكم صور، اموالي به خدمت طغتكين فرستاد براي اينكه مردان جنگي بيشتري بجهة كمك با وي اعزام دارد و آنان را به تصرف شهر دلالت كند.
طغتكين نيز كبوتر قاصدي را با نامه‌اي پيش وي فرستاد كه او را از وصول اموال آگاه مي‌ساخت. ضمنا به او دستور ميداد كه يك كشتي به مكاني كه ذكر كرده بود بفرستد تا مرداني را كه در آنجا هستند حمل كند.
اين كبوتر در كشتي فرنگيان افتاد و دو نفر، يك مسلمان و يك فرنگي آنرا گرفتند. فرنگي گفت: اين پرنده را آزاد مي‌كنيم شايد با آزادي او گشايشي براي فرنگيان دست دهد. ولي مسلمان حرف او را نشنيد و كبوتر نامه‌بر را پيش ملك بغدوين برد.
ملك بغدوين نيز همينكه نامه را خواند و از جريان امر آگاه
ص: 146
شد، يك كشتي به همان محلي كه طغتكين ذكر كرده بود فرستاد.
درين كشتي گروهي از مسلمانان جاي داشتند كه اهل صور بودند و از ملك بغدوين امان خواسته و تحت فرمان وي درآمده بودند.
وقتي لشكريان طغتكين به اين كشتي رسيدند و با كساني كه در داخل كشتي بودند به عربي حرف زدند، آنان را نشناختند و بگمان اينكه از شهر صور آمده‌اند داخل كشتي شدند.
آنان هم همه را اسير كردند و پيش فرنگيان بردند. فرنگيان نيز همه را كشتند و باز به خيال تصرف صور افتادند.
طغتكين از كارهاي فرنگيان از هر جهة خشمگين بود. لذا عازم قلعه حبيس شد كه در سواد، از توابع دمشق، قرار داشت و متعلق به فرنگيان بود.
اين قلعه را محاصره كرد و به ضرب شمشير گرفت و تمام كساني را كه در آن بودند كشت. آنگاه به سوي فرنگياني كه در صور بودند برگشت و با آنان به جنگ پرداخت.
ولي همينكه آذوقه را از طريق خشكي بر آنان مي‌بست از راه دريا خواربار بدست مي‌آوردند. ضمنا با حفر خندق، مانع ايجاد مي‌كردند و نميگذاشتند كه سپاهيان طغتكين بر آنان دست يابند.
طغتكين ناچار از جنگ با آنان صرف نظر كرد و به شهر صيدا رفت و حول و حوش شهر را غارت كرد و جماعتي از نيروي دريائي را كشت و قريب بيست كشتي را در ساحل آتش زد.
معذلك ارتباط خود را از اهالي صور قطع نكرده بود و با نامه‌هائي كه ميفرستاد، آنان را به شكيبائي و پايداري تشويق مينمود.
فرنگيان، همچنان سرگرم جنگ با مردم صور بودند. و اهالي
ص: 147
صور نيز با دليري و مردانگي كسي كه دست از جان شسته، پيكار مي‌كردند. اين جنگ تا هنگام به ثمر رسيدن غلات ادامه يافت. فرنگيان از ترس اينكه مبادا طغتكين به غلات شهرهاي آنان دست يابد، در تاريخ دهم شوال صور را ترك گفتند و به عكه [ (1)] رفتند.
قشون طغتكين به نزد وي بازگشت. مردم صور به سپاهيان او مقداري اموال و غيره هديه دادند. بعد به اصلاح ديوار و خندق شهر كه فرنگيان خراب كرده بودند پرداختند.
______________________________
[ (1)]- عكه (بفتح عين و كاف مشدد): نام شهري است و در حديث آمده است: «طوبي من راي عكه» (خوشا بحال كسي كه عكه را ديده است.) (منتهي الارب) شهري است از شام بر كران درياي روم و اندر وي مسلمانانند. شهري است با نعمت بسيار و كشت و برز بسيار و خواسته‌هاي بسيار (حدود العالم) عكه از اقليم سيم و توابع شام است. شاپور ذو الأكتاف ساخت و در ملك عكه به ولايت شام چشمه‌اي است كه آنرا «عين البقر» خوانند. (نزهة القلوب) عكه شهري است بر ساحل بحر شام از عمل اردن. و آن در روزگار ما از آبادترين و نيكوترين شهرهاي ساحل است. طول آن 66 درجه و عرضش 31 درجه است و در اقليم چهارم قرار دارد. اين شهر به سال پانزدهم هجري بوسيله مسلمانان و بدست عمرو بن العاص و معاوية ابن ابي سفيان فتح شد و هشام ابن عبد الملك آنرا تجديد بنا كرد. بسال 497 هجري قمري بدست فرنگيان افتاد و بسال 583 هجري قمري صلاح الدين ايوبي آنرا از فرنگي‌ها بازستاند و ديگر بار در سال 587 قمري فرنگي‌ها آنرا فتح كردند و تاكنون در دست آنان است (از معجم البلدان).
نبيذ پيش من آمد به شاطي بر كه‌بخنده گفتم طوبي لمن يري عكه (منوچهري) و چون ما از شهر صور هفت فرسنگ برفتيم، به شهرستان عكه رسيديم و آنرا مدينه عكا نويسند. شهر بر بلندي نهاده است. زمين كج و باقي هموار. و در همه ساحل كه بلندي نباشد شهر نسازند از بيم غلبه آب دريا و خوف امواج كه بر كرانه مي‌زند- سفرنامه ناصر خسرو (از لغتنامه دهخدا)
ص: 148

بيان شكست خوردن فرنگيان در اندلس‌

درين سال اذفونش (آلفونس) فرنگي، حاكم طليطله [ (1)] در اندلس
______________________________
[ (1)]- طليطله (بضم طين اول و طين دوم و فتح لام اول و لام دوم): شهري است در اندلس بر بركوه، و تا رود تاجه از گرد وي برآيد. (حدود العالم) و از آن تا قرطبه هفت روز راه بوده است. اين شهر را مسلمانان به سال 91 هجري قمري، مطابق 719 ميلادي متصرف شدند. (لين پول). اين شهر داراي بيست و شش هزار تن سكنه است. حمد الله مستوفي گويد: طليطله خوش شهري است بر سر كوهي بلند و اكثر عماراتش از سنگ كرده‌اند به نزديك نهر تاجه است و آن رود در بزرگي به دجله نزديك بود. از اقليم پنجم است و در بعضي كتب آنرا از بلاد اندلس نهاده‌اند و در چندين مملكت علي حده گفته‌اند. مواقع و نواحي فراوان از توابع اوست و در صور الاقاليم گويد در آن ملك سمور بسيار است.
(نزهة القلوب) صاحب مجمل التواريخ گويد: چنين روايت است كه به «مدينه الملوك» (اين شهر را مورخان طليطله دانند) دو خانه بيافتند: يكي بر بالا و يكي به زير. در خانه بالائين در، بيست و چهار تاج نهاده بود كه قيمت آن خداي دانست و نام خداوندش بر هر يكي نبشته. و در ديگر خانه مايدت سليمان بن داود عليهما السلام نهاده و خانه زيرين را بيست و چهار جايگاه قفل بر نهاده بود. و بودريق درين وقت پادشاه بود. بفرمود تا بازگشايند. بسياري اسقفان و راهبان بيامدند و چيزها پذيرفتند و شفاعت كردند و گفتند: هيچ پادشاهي اين را قصد گشادن نكرد. قبول ننمود و باز فرمود گشادن. هيچ چيزي نيافتند. مگر صورتهائي با عمامه‌ها و نيزه بر اسبان نگاشته و هيئت ايشان مانند عرب بود و همان سال عرب به قدرت خداي تعالي بدان زمين درآمدند و مسلماني ظاهر گشت.
ياقوت در معجم البلدان آرد: ... شهر بزرگي است و داراي خصايص پسنديده‌اي كه در اندلس يافت مي‌شود. حدود آن پيوسته به نواحي وادي الحجاره است ولي طليطله در جانب غربي مرز روم و ميان شمال و خاور قرطبه است. اين شهر پايتخت ملوك قرطبه بود.
طليطله بر ساحل نهر تاجه واقع است. و بر ساحل اين نهر پلي بنيان نهاده شده است كه بوصف درنيايد. گروهي گفته‌اند طليطله شهر دقيانوس پادشاه معاصر اهل كهف بوده است و متذكر شده‌اند كه نزديك آن موضعي است بنام «جنان الورد» كه اجساد اصحاب كهف بي‌آنكه بپوسد همچنان تا امروز در آن باقي
ص: 149
خروج كرد و سپاه كثيري فراهم آورد و بطمع تصرف شهرهاي اسلامي اندلس و تسلط بر آنها افتاد. علت اقدام او به اين كار نيز درگذشت امير المسلمين، يوسف ابن تاشفين بود. اما وقتي امير المسلمين علي بن يوسف بن تاشفين اين خبر را شنيد با سپاهيان خود به جنگ با او شتافت.
______________________________
[ ()] است. و خدا داناتر است. و برخي سخناني جز اين درباره آن گفته‌اند چنانكه در باره رقيم ياد كرده‌اند. و اين شهر را از لحاظ قدر و منزلت از مهم‌ترين بلدان آورده‌اند و گويند يكي از مهم‌ترين خصوصيات آن اين است كه مواد خواربار و حبوب در انبارهاي آن هفتاد سال باقي ميماند بي‌آنكه تغيير پذيرد. و زعفران آن در نهايت خوبي است.
و ميان طليطله و قرطبه هفت روز راه است كه سواره آنرا بپيمايند. اين شهر از آغاز فتح اندلس بدست عرب در تصرف مسلمانان بود تا آنكه در سال 477 هجري قمري فرنگان آنرا متصرف شدند. پادشاهي كه اين شهر را تسليم كرد يحيي بن يحيي بن ذي النون ملقب به القادر بالله بود. و شهر مزبور هم اكنون نيز در تصرف فرنگان است.
طليطله را مدينه شاهان مي‌ناميدند و چنانكه گفته‌اند 72 زبان در آن رايج بود. و سليمان ابن داود و عيسي ابن مريم و ذو القرنين و خضر بر حسب گمان مردم آن، به طليطله درآمده‌اند و خدا داناتر است (از معجم البلدان) و صاحب حلل السندسيه آرد: شهر طليطله چه در گذشته و چه در دوران جديد از بزرگترين شهرهاي اسپانيا به شمار ميرفته و اين شهر در وسط اسپانيا واقع شده است هر چند به جنوب آن كشور نزديك‌تر است و اصل بناي آن بسيار كهن است چنانكه گويند اين شهر پايتخت كارپتنيان (Carpetau( بوده است. و نام آن در كتاب مورخ رومي «تيتلف» آمده. و وي آنرا «طليطم» (Toleteum( خوانده و متذكر شده است كه طليطم شهر كوچكي است ليكن داراي موقع طبيعي بسيار مناسبي است. روميان بسال 193 قبل از ميلاد بر آن استيلا يافتند و در روزگار گت‌ها (Visigoths( آتانجلد پادشاه آن طايفه در سال 567 ميلادي شهر مزبور را پايتخت خويش قرار داد. و از آن پس تا دوران تسلط عرب طليطله
ص: 150
پس از پيكاري سخت، مسلمين پيروزي يافتند و فرنگيان شكست خوردند. بسياري از آنان كشته شدند و بسياري نيز اسير و گرفتار گرديدند. اموال بي‌شماري از آنان نيز بعنوان غنيمت به چنگ مسلمانان افتاد.
______________________________
[ ()] پايتخت اسپانيا بود.
و هنگامي كه در دين مسيح اختلاف روي داد و ميان گروهي از كاتوليك‌ها كه قائل به الوهيت عيسي بودند، و دسته‌اي از اريوسيان كه با اين عقيده مخالفت داشتند. كشمكش و جدال رخ داد در طليطله نيز اين اختلافات به منتهاي شدت رسيد و مجامع و انجمن‌هاي گوناگون براي رفع اختلاف در آن شهر برپا شد و هر دو گروه از لحاظ نيرو و قدرت با هم برابر بودند. ليكن چون پادشاه گت موسوم به ريكاريد در سال 557 ميلادي مذهب اريوسي را انكار كرد، از آن سبب كاتوليك‌هاي مزبور در اسپانيا قدرت كامل يافتند و عقيده خود را در سراسر آن كشور رواج دادند.
ديري نگذشت كه اعراب اسپانيا را فتح كردند و بر طليطله پايتخت آن استيلا يافتند و غنائم بسياري بدست آوردند. ليكن تازيان بر خلاف گت‌ها طليطله را پايتخت خويش قرار ندادند. و هر چند آن شهر را نسبت به ديگر بلاد اسپانيا در مركز آن كشور يافتند ليكن شهر مزبور نسبت به مقر فرمانروائي اعراب مركزيت نداشت. و آنها نمي‌توانستند از افريقيه مسافت‌هاي بسياري دور شوند. از اين رو مركز امارت را نخست اشبيليه و آنگاه قرطبه قرار دادند و شهر اخير چندين قرن پايتخت اندلس بود. اما با همه اينها طليطله در روزگار فرمانروائي اعراب داراي اهميت فراواني بود و يكي از دژهاي بزرگ اسپانيا بشمار ميرفت و آنرا «ثغر ادني» مي‌ناميدند. و يكي از امرا از جانب خليفه به سوي آن گسيل مي‌شد.
و چه بسا كه مدتها طليطله از فرمانبري قرطبه سرپيچي مي‌كرد. و بني اميه روزگار درازي لشكريان انبوهي بدان شهر ميفرستادند و با همه اينها قادر به تصرف آن نمي‌شدند. و غالبا خلفا با حيله و نيرنگ بر آن استيلا مي‌يافتند.
در اواخر فرمانروائي عرب كه قرطبه دستخوش انقلاب و طغيان گرديد و سر رشته خلافت از هم گسيخت، امراء بني ذي النون بر طليطله استيلا يافتند و
ص: 151
پس از اين واقعه، فرنگيان ديگر از علي بن يوسف ميترسيدند و از دست اندازي به شهرهاي او خود داري مي‌كردند.
اذفونش نيز ازين پيشامد سرافكنده شد و دانست كه آن شهرها
______________________________
[ ()] در سال 1035 ميلادي در آن شهر دولت مستقلي تشكيل دادند.
باري، شهر طليطله در همه ادوار مركز دانش و هنر بوده است و در آن بهترين كارخانه‌هاي اسلحه سازي و كارگاه‌هاي حرير بافي و پشمبافي وجود داشته است. همچنين صنعت استخراج معادن در آن شهر رواج يافته بود، كه هم اكنون نيز باقي است و اشياء نفيسي كه از راه اين صنعت ساخته ميشود در سراسر اروپا بفروش ميرسد و اكنون در آن شهر نه كارخانه براي تهيه صنايع مزبور دائر است و مردم توانگر با دلبستگي فراوان مصنوعات يدي مزبور را: از قبيل ساعت و كيف و عصا و جام و قلم و كارد و جز اينها ميخرند و همه اين صنايع از دوران فرمانروائي عرب براي مردم طليطله بيادگار مانده است.
طليطله از سال 712 تا سال 1085 ميلادي يعني قريب چهار قرن در تصرف عرب بوده است و شهر مزبور در تمام مدت فرمانروائي آنان همچون مشعل فروزاني انوار دانش و هنر را به جهان ميپراكنده است.
با اينكه تمدن عربي و بر طليطله استيلا يافته بود، گروهي از مسيحيان آن شهر همچنان آئين خويش را حفظ مي‌كردند. ليكن زبان عرب و فرهنگ آن قوم را نيز فرا مي‌گرفتند. و نماز خود را كه در اصطلاح آنان موسوم به «طقوس كنيسيه» است به هر دو زبان عربي و زبان گت‌ها ادا مي‌كردند و مردم اسپانيا اين گروه را «موذاراب» (Mozarabes( مي‌ناميدند كه محرف از «نصف عرب» است و شگفت اين است كه مردم طليطله پس از خارج شدن آن شهر از تسلط عرب، باز هم به زبان و تمدن عرب شيفتگي نشان ميدادند. و اسناد معاملات و كليه قباله‌ها و مدارك خود را تا سال 1580 ميلادي بزبان عربي مينوشتند بعبارت ديگر آثار تمدن عرب تا سيصد سال پيش در آن شهر وجود داشته است. و از بين رفتن آنهم در نتيجه فرمان‌هاي مكرري بوده است كه از طرف حكومت صادر مي‌شده و كساني را كه بعربي سخن ميگفته يا كتابت مي‌كرده‌اند مورد بازخواست قرار ميداده‌اند. و اگر اين سختگيري‌ها نمي‌بود، چه بسا كه زبان عرب تا امروز هم در آن شهر همچنان پايدار بود.
ص: 152
حامي و مدافعي دارد.
درين سال، در ماه جمادي الاخر، امام ابو حامد محمد بن محمد بن محمد الغزالي، امام مشهور از دنيا رفت.
______________________________
[ ()] «انجيل گونزالز پالانسيه» (Angl Gonzalez Palancia( يكي از استادان ادبيات مادريد تحت عنوان «نصف عرب يا موزاراب طليطله در قرن دوازدهم و سيزدهم» مقدار بسياري اسناد و چكها گردآوري كرده كه تا آن روزگار در طليطله نوشته ميشده است. اسناد عربي مزبور با جمله اسپانيولي آن بالغ بر سه مجلد و قريب هزار صفحه به قطع بزرگ است.
مسيو ژوسه (Jausset( صاحب جغرافياي مصور اسپانيا و پرتقال مي‌نويسد: رسوبات تمدن بشري كه در طليطله پايدار مانده است، اين شهر را به منزله يك موزه حقيقي قرار داده است و بهيچ رو با موزه‌هاي عادي كه صاحبان آنها آثار نادر را گرد مي‌آورند تا مردم آنها را تماشا كنند قابل مقايسه نيست.
بلكه اين موزه حقيقي عصرهاي تاريخي بشر را كه بالغ بر بيست قرن است نمودار مي‌كند. و مردم هر عصري آثاري از خود در آن به يادگار گذاشته‌اند ازين رو كسي كه به اسپانيا برود، و طليطله را نبيند، مانند آنست كه اسپانيا را نشناخته است چه طليطله شهري اصيل و پايدار و بارز است و در آن از اشياء معمولي كه مايه افسردگي انسان ميشود نمونه‌هائي نيست بلكه همه آثار آن از نمونه‌هاي اصيل و عالي است كه نظر باستانشناس و اهل فن را بخود جلب مي‌كند. اين شهر به تنهائي شايستگي آنرا دارد كه جهانگردان بخاطر آن به اسپانيا سفر كنند. در مدخل شهر پلي بر نهر، تاجه است كه داراي يك دهانه مي‌باشد و بر روي آن پل برجي است كه بر آن نوشته شده است: رود طغيان كرد و در نتيجه پل منهدم شد ازين رو الفونس ملقب به حكيم در سال 1252 آنرا مرمت كرد. آنگاه بريماط اسپانيائي مطران تينوريو (Tenorio( در سال 1380 ميلادي مجددا به تكميل آن پرداخت.
اين پل از روزگار فرمانروائي عرب، و بلكه پيش از تسلط آنان نيز وجود داشته است. سالازار دومندوزه (Salazarde Mendoza( نوشته عربي را كه بر سنگي بر اين پل منقور بود، بدين سال نقل كرده است: «الله اكبر و الصلاة و السلام علي جميع من آمن بالله و رسوله محمد.» و كنت دو موره
ص: 153

(506) وقايع سال پانصد و ششم هجري قمري‌

درين سال، در ماه محرم، امير مودود، فرمانرواي موصل، به رها رفت و در آنجا فرود آمد و سپاهيان او كشتزارهاي اهالي را مورد استفاده قرار دادند و چراگاه اسبان خود ساختند.
از آنجا به سروج رفتند. در سروج نيز همين كار را كردند. و فرنگيان را ناديده انگاشتند و از آنها احتراز ننمودند. و هيچ متوجه اين موضوع نبودند تا وقتي كه جلوسين، حاكم تل باشر، به آنان حمله‌ور شد، آنهم هنگامي كه چارپايان قشون در كشتزارها پراكنده بودند.
______________________________
[ ()] نوشته ديگري را كه در دوران پل مدفون بوده، چنين نقل كرده است: «بني هذا الجسر بامر ملك طليطله العظيم محمد سويد المجاشعي بطليطله حرسها الله و انتهي سنه 204 للهجرة» بر اصل اين نوشته دست نيافتيم. بعقيده ما چنين نوشته‌اي بدين صورت ممكن نيست ولي ما آن را از جغرافياي اسپانيا و پرتقال تاليف ژوسه نقل كرديم (حاشيه حلل السندسيه) جمعيت طليطله بيست و شش هزار تن است.
اين شهر در نزديك مادريد است و طارق بن زياد بسال 714 ميلادي آن را فتح كرد. و آنگاه آلفونس پادشاه قشتاله شهر مزبور را در سال 1085 ميلادي از عرب بازگرفت.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 154
فرنگيان بسياري از چارپايان را گرفتند. گروه كثيري از افراد سپاه اسلام را نيز كشتند. و هنگامي كه مسلمانان آماده نبرد با آنان شدند، ميدان را خالي كردند و به سروج بازگشتند.
درين سال، سلطان محمد، از بغداد رفت.
اين بار اقامت او در بغداد پنج ماه طول كشيده بود.
او وقتي كه به اصفهان رسيد، زين الملك ابو سعد قمي را دستگير ساخت و تسليم امير كاميار كرد كه با وي از دير باز دشمني داشت.
وقتي ابو سعد به ري وارد شد، امير كاميار، او را بر روي چارپائي سوار كرد كه به ارابه‌اي زرين بسته شده بود. و چنين وانمود كرد كه سلطان محمد او را در برابر مالي كه قرار بود بپردازد و نپرداخته، از كار بر كنار كرده است.
بدين بهانه او از خويشاوندان ابو سعد قمي مبلغ كلاني گرفت.
بعد هم ابو سعد را به دار آويخت.
علت غضب سلطان محمد نسبت به ابو سعد و دستگيري او اين بود كه او زياد از خليفه بغداد و سلطان محمد بدگوئي ميكرد.
درين سال، مردي مغربي (مراكشي) در بغداد پيدا شد و ادعاي كيمياگري كرد. اين مرد را كه نامش ابو علي بود به دار الخلافه بغداد بردند تا در حضور خليفه ادعاي خود را به ثبوت برساند.
او بدانجا رفت و ديگر بازنگشت! درين سال يوسف بن ايوب همداني كه واعظي معروف بود، به بغداد وارد شد.
او زاهدي پرهيزكار بشمار ميرفت و در بغداد به موعظه و ارشاد مردم پرداخت.
ص: 155
روزي هنگام وعظ مردي كه خود را فقيه مي‌شمرد و او را ابن السقا ميخواندند برخاست و درباره مسئله‌اي يوسف بن ايوب را اذيت كرد.
او هم برگشت و به وي گفت: «بنشين، كه از سخن تو بوي كفر مي‌شنوم و بسا ممكن است كه تو بديني غير از دين اسلام از جهان بروي» اتفاقا بعد از مدتي ابن سقا به سرزمين روم رفت و به مذهب مسيح درآمد.
درين سال، در ماه ذي القعده، در بغداد بانگ بلند و هول انگيزي شنيده شد. در آسمان هم ابري نبود كه آنرا صداي رعد گمان كنند.
بالاخره هيچكس نفهميد كه آن صدا چه بود.
درين سال، بسيل ارمني، حاكم دروب، در شهرهاي ابن لاون، از دنيا رفت و در اول جمادي الآخر، طنكري، فرمانرواي انطاكيه عازم سرزمين او گرديد تا آن را تصرف كند. ولي در ميان راه بيمار شد و به انطاكيه بازگشت و در هشتم جمادي الاخر درگذشت.
پس از او، خواهر زاده وي، سرخاله، آنجا را تصرف كرد. و بعلت غلبه او بر آن ناحيه، ميان فرنگيان اختلافاتي افتاد كه كشيشان و رهبانان ميانجيگري كردند و اختلافات را مرتفع ساختند.
سرخاله سپس بر اوضاع مسلط شد و كارها را تمشيت داد.
درين سال قراجه، حاكم حمص، دار فاني را بدرود گفت. او مردي بيدادگر بود. پس از او، پسرش قرجان، بجايش نشست كه در بد نهادي و زشت رفتاري همانند پدر بود.
درين سال معمر بن علي ابو سعد بن ابو عمامه واعظ بغدادي، درگذشت.
او بسال 429 هجري قمري به دنيا آمده بود. در قوت حافظه و
ص: 156
حدت ذهن و بذله گوئي و ظرافت، اشتهار داشت. و اكثرا در موعظه‌هاي خود از اخبار صالحين روايت مي‌كرد.
درين سال احمد بن فرج بن عمر دينوري پدر شهده [ (1)] درگذشت.
او از ابن يعلي بن فراء، و ابن مامون، و ابن مهتدي، و ابن نقور و ديگران حديث روايت مي‌كرد. و مردي نيك نهاد و پرهيزگار بود.
درين سال ابو العلماء صاعد بن منصور بن اسماعيل بن صاعد، خطيب نيشابوري، جهان را بدرود گفت. او از بزرگان فقها بود. در خوارزم قضاوت مي‌كرد و حديث روايت مي‌نمود.
______________________________
[ (1)]- شهدة الكاتبه (به فتح شين و دال و ضم تاء) دختر ابو نصر احمد بن الفرج بن عمر الابري است. اصل او از دينور است. در 482 هجري قمري در بغداد متولد گرديده و در 574 هجري قمري در همان شهر درگذشته است. بانوئي دانشمند و فقيه و راوي حديث بود. و عده بسياري از او روايت كرده‌اند. ثقة الدوله ابن الانباري كه از نزديكان المقتفي خليفه عباسي بود با او ازدواج كرد و در 549 هجري قمري درگذشت. او (شهدة) چون در نوشتن خط مهارتي داشت به الكاتبة مشهور گرديد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 157

(507) وقايع سال پانصد و هفتم هجري قمري‌

بيان جنگ فرنگيان و شكست خوردن آنان و كشته شدن امير مودود

درين سال، در ماه محرم، مسلمانان گرد هم آمدند. در ميان آنان امير مودود بن التونتكين، فرمانرواي موصل، و تميرك، حاكم سنجار، و امير اياز بن ايلغازي، و طغتكين، فرمانرواي دمشق، بودند.
علت اجتماع مسلمانان اين بود كه بغدوين، پادشاه فرنگيان غارتگري‌هاي خود را در دمشق دنبال كرد و در آن سرزمين به چپاول و ويرانگري پرداخت.
اين سانحه كه در اواخر سال 506 هجري قمري اتفاق افتاد موجب شد كه ارسال مواد لازم به دمشق قطع گرديد، خواربار رو به نقصان گذارد و قيمت‌ها بالا رفت. لذا طغتكين، فرمانرواي دمشق، رسولي نزد امير مودود فرمانرواي موصل فرستاد و جريان ما وقع را شرح داد
ص: 158
و ازو كمك خواست. و او را برانگيخت كه در همدستي و معاضدت با وي شتاب ورزد.
امير مودود نيز قشوني گرد آورد و حركت كرد و در آخر ذي القعده سال 506 هجري قمري از فرات گذشت. فرنگيان ازو به وحشت افتادند.
طغتكين همينكه خبر حركت او را شنيد به سوي او روانه شد و در سلميه [ (1)] با او روبرو گرديد و متفقا رايشان بر اين قرار گرفت كه به بغدوين، پادشاه قدس حمله‌ور شوند و كارش را بسازند.
اين عده به جانب اردن رهسپار شدند. مسلمانان ديگر نيز در اقحوانه فرود آمدند.
فرنگيان نيز با پادشاه خود، بغدوين و سپهسالار خود، جوسلين، و ساير سرداران و شهسواران معروف آماده كارزار گرديدند.
همينكه مسلمانان همراه امير مودود به شهرهاي فرنگيان دست‌اندازي كردند، فرنگيان به مقابله با آنان شتافتند.
دو سپاه در سيزدهم ماه محرم با يك ديگر روبرو شدند. جنگ سختي ميان آنان درگرفت. هر دو طرف مدتي پايداري كردند.
سرانجام فرنگيان شكست خوردند و گروهي كثير از ايشان كشته شد.
عده بسياري نيز اسير گرديد.
بغدوين، پادشاه فرنگيان نيز به اسارت درآمد ولي او را نشناختند. لذا سلاحش را گرفتند و آزادش كردند. بدين ترتيب از مهلكه نجات يافت.
______________________________
[ (1)]- سلميه: شهري است نزديك حمص و نسبت بدان سلماني است (فرهنگ فارسي معين)
ص: 159
گروه انبوهي از فرنگيان در درياچه طبريه و نهر اردن غرق شدند و مسلمانان اموال و اسلحه آنان را به غنيمت گرفتند.
فرنگياني كه جان سالم بدر برده بودند، خود را به «مضيق»، پائين طبريه، رساندند. در آنجا سپاهيان طرابلس و انطاكيه نيز به آنان پيوستند.
ازين پيوستگي نيروي تازه‌اي يافتند و برگشتند تا جنگ با مسلمانان را از سر گيرند.
مسلمانان آنان را از همه سو احاطه كردند. بطوريكه آنان ناچار از كوهي كه در مغرب طبريه بود بالا رفتند و شانزده روز در آنجا اقامت كردند.
درين مدت مسلمانان مرتبا آنها را هدف تير قرار مي‌دادند، و هر كس را كه نزديك بود، به ضرب تير از پاي درمي‌آوردند.
مسلمانان راه خواربار را نيز بر فرنگيان بستند تا شايد عرصه بر آنان تنگ گردد و از فراز كوه فرود آيند. ولي هيچكس از موضع خود خارج نشد. لذا مسلمانان از آنان دست برداشتند و به بيسان [ (1)]
______________________________
[ (1)]- بيسان (به فتح ب و سكون ي) كه مختصر «بيت‌شان» است، شهري است در فلسطين قديم بر ملتقاي دره‌هاي اردن و يزرعيل. اين شهر در اوائل عصر مفرغ مسكون بود. (حدود 3000- 2000 قبل از ميلاد) و بقاياي فراوان از دوره‌هاي پيش از بني اسرائيل دارد. در زمان حتي‌ها و اوائل تاريخ مصر اهميت فراوان داشت. مدتها بين كنعانيان و يهوديان متنازع فيه بود تا اينكه سرانجام داود آنرا تحت فرمان آورد و در سال 65 قبل از ميلاد پومپيوس آن را گرفت و بنام سكوتوپوليس از شهرهاي عمده دكاپوليس گرديد. شهر كنوني بيسان در حدود 5540 تن جمعيت دارد و در اسرائيل واقع است. (از دائرة المعارف فارسي)
ص: 160
رفتند و شهرهاي فرنگيان را كه ميان عكا و قدس قرار داشتند غارت كردند ويران ساختند و از مسيحيان به هر كس كه دست يافتند او را كشتند. ولي چون بعلت دوري از شهرهاي خود به آذوقه دسترسي نداشتند، از پيشروي صرف نظر كردند و بازگشتند و در مرغزار «صفر» [ (1)] فرود آمدند.
امير مودود به سپاهيان خود اجازه داد كه به منازل خود بازگردند و استراحت كنند و در بهار آينده مراجعت نمايند كه جنگ از سر گرفته شود.
و خود، پس از مرخص كردن سپاه، در ميان خاصان خود باقي ماند.
او در بيست و يكم ربيع الاول به دمشق رفت كه تا فرا رسيدن موسم بهار پيش طغتكين بماند.
درين شهر روز جمعه‌اي از ماه ربيع الاول همراه طغتكين به مسجد جامع رفت و نماز گزارد. پس از فراغت از نماز در حاليكه دست در دست طغتكين داشت و از شبستان خارج شد و وارد صحن مسجد گرديد، ناگهان مورد حمله يكي از باطنيان قرار گرفت.
مرد باطني با كاردي كه در دست داشت چهار زخم كاري بر او وارد آورد.
ضارب را در همان جا كشتند و سرش را از بدن جدا كردند و جسدش را سوزاندند. هيچكس هم نتوانست او را بشناسد.
امير مودود را، كه روزه‌دار بود، به اقامتگاه طغتكين بردند و
______________________________
[ (1)]- صفر (به ضم صاد و فتح ف مشدد): موضعي است بين دمشق و جولان، و آن صحرائي است كه به روزگار بني مروان بدانجا وقعه مشهور بوده است و آن را در اخبار و اشعار خود آورده‌اند. (معجم البلدان)
ص: 161
به او گفتند كه افطار كند ولي او نپذيرفت و گفت: «من با پروردگار خود روبرو نخواهم شد مگر اينكه روزه باشم.» او در همان روز درگذشت. خدا رحمتش كند.
پس از كشته شدن او شايعاتي رواج يافت. برخي مي‌گفتند باطنيان شام چون از او ميترسيدند، او را بقتل رساندند. عده‌اي نيز مي‌گفتند طغتكين ازو بيمناك بود. لذا كسي را بر آن داشت كه خونش را بريزد.
امير مودود مردي خير خواه و دادگستر بود و كارهاي نيك بسيار ميكرد. پدرم تعريف كرد و گفت: پس از كشته شدن مودود، پادشاه فرنگيان به طغتكين نامه‌اي نوشت كه قسمتي از آن چنين است:
«وقتي كه امتي پيشواي خود را در روز عيد، در خانه خداي خود بكشد، نزد خداوند مسلم است كه چنين ملتي را منقرض خواهد كرد.» اسلحه و خزائن امير مودود تسليم تميرك حاكم سنجار، شد و او نيز همه را نزد سلطان محمد برد و تقديم كرد.
جنازه مودود نيز در دمشق- در آرامگاه دقاق [ (1)]، فرمانرواي پيشين دمشق به خاك سپرده شد. بعد، آنرا به بغداد بردند و در جوار آرامگاه ابو حنيفه مدفون ساختند. سپس آن را به اصفهان حمل كردند.
______________________________
[ (1)]- دقاق (بضم دال): دقاق ابن تتش بن الب ارسلان سلجوقي است. مكني به ابو نصر و ملقب به شمس الملوك از سلاجقه شام است. او بسال 488 هجري قمري پس از وفات پدرش در دمشق به سلطنت نشست و در هيجدهم رمضان سال 492 هجري قمري درگذشت. و گويند مادرش او را با انگور زهر آلود هلاك نمود (از دائرة المعارف فارسي و طبقات سلاطين اسلام لين پول) و رجوع به تاريخ ابن خلكان شود. (لغتنامه دهخدا)
ص: 162

بيان اختلاف ميان سلطان سنجر و محمد خان و صلح و سازش ميان آنان‌

درين سال مكرر به سلطان سنجر مي‌گفتند كه: «محمد خان بن داود به اموال رعايا دست‌درازي كرده و بيداد بسيار بر آنان روا داشته، بطوريكه در اثر ستمگري و تباهكاري او شهرها رو به ويراني نهاده است. او ديگر در مورد اجراء اوامر سلطان سنجر سهل انگاري مي‌كند و فرمان او را به چيزي نمي‌شمارد.» سلطان سنجر نيز نيروئي گرد آورد و آماده ساخت و به قصد سركوبي او عازم ما وراء النهر گرديد.
محمد خان نيز به وحشت افتاد و كسي را نزد امير قماج كه مسن‌ترين اميران سلطان سنجر بود فرستاد و خواهش كرد كه سلطان سنجر را با او بر سر مهر آورد و آشتي دهد. رسولي را نيز نزد خوارزمشاه فرستاد و به خطاي خود اعتراف كرد و درخواست نمود كه رضايت سلطان را فراهم سازد.
سلطان سنجر به آشتي با او راضي شد مشروط بر اينكه به حضور سلطان برسد و عرض بندگي كند.
محمد خان پيام داد بخاطر خطائي كه كرده، ازين كار بيم دارد و ليكن براي خدمت به سلطان حاضر است و چنانچه نهر جيحون فيما بين واقع شود شرايط بندگي بجاي خواهد آورد و پس از اين عرض بندگي بجاي خود بازخواهد گشت.
اين پيشنهاد مورد پسند درباريان قرار گرفت و به سلطان عرض كردند كه آنرا بپذيرد و غائله را پايان دهد و به كار ديگر بپردازد.
ص: 163
سلطان سنجر ابتدا خودداري كرد ولي بعد آنرا پذيرفت.
سنجر در ساحل غربي جيحون قرار داشت. محمد خان هم به ساحل شرقي جيحون آمد. سنجر در ساحل غربي سوار بر اسب بود.
محمد خان در طرف ديگر رودخانه از اسب فرود آمد و از دور، در برابر سلطان سنجر، زمين ببوسيد. بدين ترتيب، هر يك به خيمه‌هاي خود برگشتند و به شهرهاي خود مراجعت كردند و آتش فتنه‌اي كه ميان آنان شعله‌ور شده بود، خاموش گرديد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال، يعني سال 507 هجري قمري، كاروان بزرگي از دمشق به سوي مصر روانه شد. وقتي خبر حركت اين قافله به بغدوين، پادشاه فرنگيان، رسيد به مقابله با كاروانيان شتافت و در بيابان سر راه گرفت و همه را اسير كرد، هيچكس نجات نيافت مگر عده قليلي كه آنها را نيز اعراب بياباني دستگير كردند.
درين سال، ابو القاسم علي بن محمد بن جهير، وزير المستظهر بالله خليفه عباسي، دار فاني را بدرود گفت و پس از او، ربيب ابو- منصور ابن وزير ابو شجاع محمد بن حسين، وزير سلطان محمد، به وزارت خليفه منصوب گرديد.
درين سال ملك رضوان بن تاج الدوله تتش بن الب ارسلان فرمانرواي حلب، از دنيا رفت. و بعد از او پسرش، الب ارسلان اخرس، بجايش نشست. درين هنگام شانزده سال از عمرش مي‌گذشت.
ملك رضوان كارهاي ناپسنديده‌اي مي‌كرد: دو برادر خود،
ص: 164
ابو طالب و بهرام را كشت. و چون دين و ايمان درستي نداشت در بسياري از امور خود از باطنيان كمك ميگرفت.
وقتي الب ارسلان اخرس به فرمانروائي رسيد، لولو خادم را بر كارها مسلط ساخت و كار بجائي رسيد كه الب ارسلان فقط اسما پادشاهي مي‌كرد و رسما و معنا لؤلؤ خادم همه كاره بود.
الب ارسلان در حقيقت اخرس، يعني گنگ و بي‌زبان نبود. و بدين علت او را اخرس ميخواندند كه زبان او لكنت داشت و هنگام حرف زدن من من ميكرد.
مادر او دختر باغيسيان بود كه حكومت انطاكيه را داشت.
الب ارسلان اخرس نيز دو برادر خود را كشت. يكي ملكشاه كه برادر تني او محسوب مي‌شد و ديگر مباركشاه كه برادر ناتني بشمار ميرفت و با او فقط از پدر يكي بود. پدري كه عين همين عمل را كرد يعني دو برادر خود را كشت. لذا پس از درگذشت وي دو پسرش كشته شدند و اين مكافات عملي بود كه او با دو برادر خود كرد.
در زمان ملك رضوان تعداد باطنيان در حلب رو بفزوني گذارده بود تا جائي كه ابن بديع فرماندار شهر و ساير بزرگان از نيروي آنان انديشه ميكردند.
پس از درگذشت ملك رضوان، ابن بديع، به الب ارسلان پيشنهاد كرد كه باطنيان را از ميان بردارد و به مجازات رساند.
الب ارسلان نيز به او فرمان داد كه بدين كار اقدام كند.
ابن بديع، ابو طاهر زرگر رئيس باطنيان و كليه ياران او را دستگير كرد. و ابو طاهر و گروهي از بزرگان باطني را شكست و اموال بقيه را گرفت و آزادشان كرد. عده‌اي از آنان به فرنگيان پيوستند و
ص: 165
در شهرها پراكنده شدند.
درين سال ابو بكر احمد بن علي بن بدران حلواني زاهد در نيمه ماه جمادي الاولي در بغداد درگذشت.
او از قاضي ابو طيب طبري و ابو محمد جوهري و ابو طالب عشاري و ديگران حديث روايت مي‌كرد و گروه كثيري نيز از او حديث روايت كرده‌اند كه از متأخرين آنان ابو الفضل عبد الله بن- طوسي، خطيب موصل، است.
درين سال، همچنين، اسماعيل ابن احمد بن حسين بن علي بن- ابو بكر بيهقي، امام بن الامام، در شهر بيهق درگذشت. او بسال 428 هجري قمري ولادت يافته بود. از پدرش نيز تصانيف كثير و مشهوري بر جاي مانده است.
درين سال، همچنين، شجاع ابن ابو شجاع ابن فارس ابن الحسين بن فارس ابو غالب ذهلي حافظ درگذشت.
او بسال 430 هجري قمري تولد يافته بود. از پدر خود، و ابو القاسم، و ابن المهتدي، و جوهري و ديگران حديث روايت ميكرد.
همچنين درين سال اديب ابو المظفر محمد بن احمد بن محمد ابيوردي، شاعر مشهور، از جهان رفت. از اشعار او ديوان خوبي بر جاي مانده است.
اين اشعار ازوست:
تنكر لي دهري و لم يدر انني‌اعز و احداث الزمان تهون
و ظل يريني الخطب كيف اعتداؤه‌و بت اريه الصبر كيف يكون (يعني: دنيا به من روي خوش نشان نداد و ترشروئي كرد. و ندانست كه من از اينها بالاترم و حوادث زمانه در نظرم به چيزي
ص: 166
شمرده نمي‌شود. دنيا هميشه بمن دشمني و مصيبت نشان ميدهد آنهم چه دشمني و مصيبتي! منهم شكيبائي نشانش ميدهم، آنهم چه شكيبائي و صبري!) اين دو بيت نيز از اوست:
ركبت طرفي و اذري دمعه اسفاعند انصرافي منهم مضمر الياس
و قال: حتام تؤذيني، فان سنحت‌حوائج لك فاركبني الي الناس (يعني: وقتي كه سوار شدم و بادروني پر از نااميدي ميخواستم از آنان رو بگردانم و بروم، اشكم از فرط غم و اندوه جاري گرديد.
ولي او گفت: «تا كي مرا آزار ميدهي؟ اگر از رفتن چشم بپوشي بتو نيازمنديم.» و با اين سخن، مرا به سوي مردم بازگرداند.) ابو المظفر در اصفهان وفات يافت و او از نسل پسر عنبسة ابن ابو سفيان بن حرب اموي بود.
درين سال، در ماه شوال، ابو بكر محمد بن احمد بن حسين چاچي، فقيه شافعي، درگذشت. او از ابو بكر خطيب و ابو يعلي ابن فراء و ديگران حديث شنيده و در نزد ابو عبد الله محمد بن كازروني در ديار بكر و ابو اسحق شيرازي در بغداد، و ابو نصر بن صباغ فقه خوانده بود.
او در سال 427 هجري قمري بدنيا آمده بود.
درين سال، همچنين، ابو نصر مؤتمن ابن احمد بن حسن ساجي، حافظ مقدسي، جهان را بدرود گفت. او بسال 445 هجري قمري تولد يافته بود. احاديث بسيار ميدانست و در روايت حديث مردي موفق بشمار ميرفت. در نزد ابو اسحق نيز فقه آموخته بود
.
ص: 167

(508) وقايع سال پانصد و هشتم هجري قمري‌

بيان رفتن آقسنقر برسقي به شام براي جنگ با فرنگيان‌

درين سال، سلطان محمد، پس از شنيدن خبر كشته شدن امير مودود، امير آقسنقر برسقي را به سمت والي موصل و توابع آن تعيين كرد و او را به محل ماموريت خود گسيل داشت.
همراه او، پسر خود، ملك مسعود را نيز با سپاهي انبوه براي پيكار با فرنگيان فرستاد و به ساير اميران نوشت كه ازو اطاعت كنند.
وقتي كه آقسنقر به موصل رسيد، سپاهيان و جميع سركردگان سپاه بدو پيوستند. منجمله عماد الدين زنگي پسر آقسنقر كه شجاعت بسيار داشت و از آن تاريخ ببعد، او و فرزندش در موصل فرمانروائي كردند.
تميرك، حاكم سنجار، و ديگران نيز به او ملحق شدند. برسقي به جزيره ابن عمر رفت و كسي كه در آنجا به نيابت از طرف امير مودود
ص: 168
حكومت مي‌كرد فرمان او را گردن نهاد و شهر را تسليمش كرد و خود نيز همراهش به ماردين رفت. برسقي در ماردين فرود آمد و در تصرف آنجا اصرار ورزيد تا ايلغازي حاكم ماردين به اطاعت وي درآمد و پسر خود اياز را با قشوني همراه او فرستاد.
برسقي با پانزده هزار سوار از آنجا به رها رفت و در ماه ذي- الحجه در نزديك آن شهر فرود آمد و به پيكار پرداخت.
فرنگيان پايداري بسيار نشان دادند و بعضي از مسلمانان را غافلگير كردند و نه تن از مردان آنان را گرفتند و بر ديوار شهر به دار آويختند.
اين امر غيرت مسلمانان را به جوش آورد چنانكه مردانه جنگيدند و پنجاه تن از بزرگان فرنگي را كشتند و دو ماه و چند روز نيز براي دست يافتن بر آن شهر معطل شدند.
و چون درين مدت آذوقه مسلمانان به پايان رسيد و از اين حيث در مضيقه افتادند رها را ترك گفتند و به سوي سميساط [ (1)] روانه شدند.
______________________________
[ (1)]- سميساط (به ضم سين و فتح ميم): شهر قديم طارم است كه به يوناني آنرا سامسوساتي مي‌گويند. شهر قديم سوريه بر ساحل راست فرات، حدود 48 كيلومتري شمال شمال غربي اوسا (اورفه‌ي حاليه). آبادي كردنشين كنوني سميساط در جنوب شرقي تركيه آسيائي، در محل آن قرار دارد.
اين شهر در دوره سلوكيان (يعني قرن سوم قبل از ميلاد) پايتخت مملكت كوماگنه بود و در سال 72 بعد از ميلاد كرسي يكي از ايالات رومي شد.
مسلمانان در سال 18 هجري قمري آنرا فتح كردند. بمناسبت موقعيت آن در مرز عربستان و قلمرو دولت بيزانس، اغلب مورد تهاجم و تاراج هر دو طرف واقع ميشد. بيزانسي‌ها در 245 هجري قمري و 259 هجري قمري آن را غارت كردند. و همين امر به انحطاط آن كومك كرد. بار ديگر ميدان جنگ‌هاي صليبي شد و در 584 هجري قمري بدست صلاح الدين ايوبي افتاد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 169
سپاهيان آقسنقر شهر رها و همچنين شهرهاي سروج و سميساط در خراب كردند حاكم شهر مرعش [ (1)] نيز به نحوي كه ذكر خواهيم كرد به اطاعت آقسنقر درآمد.
آقسنقر، سپس به شحنان برگشت و چون ايلغازي به خدمت او حاضر نشد، اياز پسر ايلغازي را دستگير كرد. و در حول و حوش ماردين نيز به غارت پرداخت.

بيان فرمانرواي حاكم مرعش و ساير شهرها از آقسنقر برسقي‌

درين سال يكي از كافران فرنگي، معروف به «كواسيل» كه حاكم مرعش و كيسوم و رعبان [ (2)] و غيره بود درگذشت و همسرش زمام فرمانروائي را بدست گرفت و بر كارها تسلط يافت. و با لشكريان به نيكي و مهرباني رفتار كرد.
اين زن از فرنگيان برگشت و به مسلمانان پناه برد و به آقسنقر برسقي كه آن زمان در رها بود نامه نوشت و خواهش كرد كه يكي از ياران خود را پيش وي بفرستد تا به اطاعت او درآيد.
امير سنقر دزدار، حاكم خابور، را نزد او فرستاد.
______________________________
[ (1)]- مرعش، شهري است در تركيه، حدود سوريه شمالي، كه بيست و شش هزار نفر جمعيت دارد. ابو عبيده در سال 637 ميلادي (15 هجري قمري) آنجا را بدون جنگ و خونريزي فتح كرد. در سالهاي 1895 و 1917 هزارها تن از ارمنيان درين شهر قتل عام شدند (اعلام المنجد)
[ (2)]- رعبان (به فتح ر): شهري است در مرزهاي واقع ميان حلب و سميساط در نزديكي فرات و آن قلعه‌اي است زير كوهي كه زلزله آنرا خراب كرد و سيف الدوله دوباره آنرا ساخت. (لغتنامه دهخدا)
ص: 170
او دزدار را اكرام و احترام كرد و مال فراوان به او هديه داد.
در حين اقامت دزدار در آنجا گروهي از فرنگيان آمدند و با ياران دزدار كه قريب صد سوار بودند، درافتادند. جنگ شديدي در گرفت كه در نتيجه، مسلمانان به فرنگيان پيروزي يافتند و اكثر آنان را كشتند.
هنگامي كه دزدار پيش سنقر بازمي‌گشت زني كه حاكم مرعش بود بوسيله او هدايائي براي ملك مسعود و امير سنقر برسقي فرستاد و فرمانبرداري خود را اعلان و اعتراف كرد.
وقتي اين موضوع فاش شد گروه كثيري از فرنگيان كه نزد او بودند به انطاكيه رفتند.

شرح جنگ ميان امير آقسنقر برسقي و ايلغازي و اسير شدن ايلغازي‌

آقسنقر برسقي، همينكه اياز پسر ايلغازي را دستگير كرد به- سوي قلعه كيفا روانه شد. فرمانرواي قلعه، امير ركن الدوله داود بود كه از برادرزاده خود سقمان استمداد كرد. سقمان با قشون خود همراه او روان شد و گروه كثيري از تركمانان را نيز احضار نمود.
ركن الدوله و سقمان با سپاهيان خود براي مقابله با برسقي حركت كردند و در اواخر سال با او روبرو شدند. و در جنگ سختي كه درگرفت پايداري نشان دادند بطوريكه برسقي و سپاهيانش شكست خوردند و گريختند و اياز پسر ايلغازي از اسارت نجات يافت. سلطان محمد رسولي نزد ايلغازي فرستاد و تهديدش كرد. و او از سخط سلطان ترسيد و به شام رفت و در پناه طغتكين فرمانرواي دمشق قرار گرفت و روزي چند در نزد او ماند.
ص: 171
طغتكين نيز از سلطان محمد وحشت داشت زيرا كشتن امير مودود را به او نسبت ميدادند. لذا با ايلغازي قرار گذاشت كه متفقا از اطاعت سلطان محمد سرباز زنند و به فرنگيان پناه برند و از آنان ياري بخواهند.
بدين منظور نامه‌اي به حاكم انطاكيه نوشتند و نسبت به او سوگند وفاداري ياد كردند. او هم در ساحل درياچه قدس، نزديك حمص، از آنان ديدار كرد. در آنجا رشته‌هاي پيمان را استوار ساخت.
سپس فرمانرواي انطاكيه، به مقر حكومت خود مراجعت كرد.
طغتكين نيز به دمشق برگشت.
ايلغازي ميخواست به دياربكر برود و سپاهي از تركان گرد آورد و برگردد. لذا به سوي رستن [ (1)] روانه گرديد و در رستن به قصد استراحت فرود آمد.
امير قرجان بن قراجه، حاكم حمص در صدد حمله به ايلغازي برآمد. و ياران ايلغازي وقتي اين خبر را شنيدند، او را ترك گفتند و پراكنده شدند.
در نتيجه، قرجان به او غلبه يافت او و گروهي از خاصان او را اسير كرد. و رسولي به خدمت سلطان محمد فرستاده اين موضوع را به
______________________________
[ (1)]- رستن: (به فتح ر و سكون سين و فتح ت) شهري است ميان حماة و حمص. از آن شهر است عيسي بن سليم رستني (منتهي الارب) شهركي قديمي است در بين حماة و حمص. اين شهر در ساحل نهر ميماس يعني نهر عاصي واقع شده بود و فعلا ويرانه است. از آثار باقيمانده آن چنان برمي‌آيد كه وقتي شهري محتشم بود و بالاي جايگاهي بلند واقع شده و مشرف بر عاصي است- از معجم البلدان. (لغتنامه دهخدا)
ص: 172
او خبر داد و خواهش كرد هر چه زودتر قشوني برايش بفرستند كه طغتكين، نتواند براي تلافي شكست ايلغازي بر او بتازد و پيروزي يابد.
وقتي خبر دستگيري ايلغازي به طغتكين رسيد، به حمص برگشت و براي قرجان پيام فرستاد كه ايلغازي را آزاد كند. ولي قرجان از قبول درخواست او امتناع كرد و سوگند خورد كه: «اگر طغتكين برنگردد، ما ايلغازي را خواهيم گشت.» ايلغازي هم به طغتكين پيغام داد كه: «اين خيره‌سران مرا آزار مي‌كنند و خونم را مي‌ريزند. لذا مصلحت در اين است كه به دمشق باز گردي.» او نيز به دمشق برگشت.
قرجان منتظر رسيدن سپاهيان سلطان محمد شد و چون آنها تاخير كردند ترسيد مبادا يارانش نيرنگي به كار برند و خيانت ورزند و حمص را تسليم طغتكين كنند. لذا با ايلغازي صلح كرد بدين قرار كه او را آزاد كند و پسرش اياز را گروگان بگيرد و دختر خود را به او دهد. و ايلغازي نيز از پيوستن به طغتكين خودداري كند.
ايلغازي پيشنهادهاي وي را پذيرفت. لذا آزادش كرد. دو نفري سوگند وفاداري خوردند. آنگاه ايلغازي فرزند خود اياز را تسليم وي كرد و از حمص به حلب رفت و سپاهي از تركان گرد آورد و به حمص بازگشت و فرزند خود را خواست. و قرجان را در حلقه محاصره گرفت تا وقتي كه قشون سلطان محمد بدانجا رسيد. و ايلغازي، به- شرحي كه بعد خواهيم داد، از آن جا بازگشت
.
ص: 173

بيان درگذشت علاء الدوله سبكتكين و فرمانروائي پسرش و آنچه ميان او و سلطان سنجر گذشت.

درين سال، در ماه شوال، علاء الدوله، ابو سعد، مسعود بن ابو المظفر، ابراهيم بن ابو سعد، مسعود بن محمود بن سبكتكين، فرمانرواي غزنه، در همان شهر غزنه دار فاني را وداع گفت و پس از او پسرش ارسلانشاه بر مسند فرمانروائي نشست. مادرش هم كه يك زن سلجوقي دختر الب ارسلان ابن داود بود، نفوذ داشت و بر كارها مسلط بود.
ارسلانشاه برادران خود را گرفت و به زندان انداخت.
يكي از برادرانش، بنام بهرام، گريخت و به خراسان نزد سلطان سنجر بن ملكشاه رفت.
سنجر رسولي را در خصوص كار بهرام به نزد ارسلانشاه فرستاد ولي ارسلانشاه به او و حرف‌هاي او گوش نداد. لذا سنجر قشوني آماده كرد كه به غزنه گسيل دارد تا ارسلانشاه را از مسند بردارند و بهرام را بجايش بنشانند.
ارسلان شاه وقتي اين خبر را شنيد كسي را نزد سلطان محمد فرستاد و از دست برادرش سنجر شكايت كرد.
سلطان محمد رسولي را به خدمت سنجر اعزام كرد و بدو گفت:
«اگر ديدي كه برادرم قصد محاربه با سپاهيان ارسلانشاه را دارد و به سوي آنان روانه شده يا نزديك است كه روانه شود، ازو جلوگيري نكن و پيام مرا به او نرسان چون از راه خود برنميگردد ولي دستش
ص: 174
در كار سست مي‌شود و من اين را نمي‌خواهم. زيرا اگر او دنيا را بگيرد براي من بهتر است.» فرستاده سلطان محمد هنگامي به خدمت سنجر رسيد كه او سپاهي براي اعزام به غزنه آماده كرده و امير انر را هم به سرداري سپاه گماشته بود.
اين سپاه كه ملك بهرامشاه همراهش بود روانه شد تا به بست [ (1)] رسيد در آنجا ابو الفضل نصر بن خلف حاكم سيستان نيز به آنان پيوست.
______________________________
[ (1)]- بست (به ضم ب): از شهرهاي سيستان و در دويست و بيست هزار زرعي قندهار و در نقطه غربي جنوبي واقع شده و رود هيرمند از حوالي آن مي‌گذرد و مسافت آن تا غزنين سيصد مايل است. مدتي آن را بست مي‌ناميده‌اند و در اوائل دولت امير سبكتكين مقارن سيصد و شصت و هفت هجري طغان نامي حصار بست را مسخر داشت و در آن زمان «باي‌توز» نامي قصد طغان نموده او را از بست بيرون كرد. و طغان ملتجي به امير سبكتكين شد. و وي باي‌توز را منهزم و طغان را به اميري بست منصوب كرد. اما طغان پس از چندي خراج نگزارد و ميان وي و سبكتكين جنگ درگرفت و طغان به هزيمت شد و قلعه بست امير سبكتكين را شد و بطوري كه از تواريخ مستفاد مي‌شود در زمان شاه عباس ثاني هنگامي كه متوجه فتح قندهار بود يكي از سركردگان وي محراب خان قلعه بست را بسال هزار و پنجاه و هشت تنگوزئيل بگشود (مرات البلدان) بست، شهري است ويران در جنوب افغانستان حاليه نزديك ملتقاي رود هيرمند با ارغنداب از دوره اشكانيان سابقه داشته. احتمالا در 29 هجري قمري در خلافت عثمان، يا در 42 هجري قمري در آغاز دولت اموي به تصرف سپاهيان اسلام درآمد. در سال 366 هجري قمري سبكتكين بست را گرفت. و اين شهر در دوره غزنويان تا مدت يك قرن رونق بسيار يافت. علاء الدين غوري، پس از تاراج غزنه در سال 544 هجري قمري، بست را فتح و تاراج كرد و كاخ‌هاي سلطنتي آن را سوخت در هجوم مغول و سپاهيان امير تيمور شهر بكلي ويران شد. قلعه آن را نادر شاه ويران نمود. از بقاياي جالب آن قلعه بست و لشكري بازار است (دائرة المعارف فارسي)
ص: 175
وقتي ارسلانشاه اين خبر را شنيد سپاه انبوهي براي مقابله با او فرستاد. ولي او اين سپاه را شكست داد و غارت كرد.
آن عده از سپاهيان ارسلانشاه كه جان سالم بدر برده بودند به- بدترين وضعي به غزنه بازگشتند. ارسلانشاه كه چنين ديد از در فروتني درآمد و رسولي را نزد امير انر فرستاد و اهداء اموال كثيري را تضمين كرد تا دست ازو بردارد و بازگردد. و اين بازگشت را نيز پيش سلطان سنجر به نحو پسنديده‌اي توجيه كند.
ولي امير انر پيشنهاد او را نپذيرفت و به انجام چنين كاري تن در نداد.
از طرف ديگر، سلطان سنجر، پس از رفتن انر قشوني فراهم آورد كه شخصا به جنگ ارسلانشاه برود.
ارسلان شاه زن عموي خود را براي آشتي با سلطان سنجر واسطه كرد. اين زن خواهر سلطان سنجر از سلطان بركيارق شمرده مي‌شد.
علاء الدوله ابو سعد پدر اين زن را كشته و او را از خروج از غزنه منع كرده و به عقد ازدواج خود درآورده بود.
درين وقت ارسلانشاه او را به وساطت نزد سلطان سنجر فرستاد.
اين زن وقتي به خدمت برادر خود رسيد، هداياي ارسلانشاه را كه با خود داشت و عبارت بود از دويست هزار دينار وجه نقد و تحفه‌هاي تقديم كرد و از سنجر درخواست نمود كه بهرام را به برادرش ارسلانشاه تسليم كند.
اين زن سينه پر كينه و دشمني ديرينه با ارسلانشاه داشت، لذا از بين بردن او را در نظر سلطان سنجر كاري آسان جلوه داد و سنجر را براي تسخير شهرهايي كه در قلمرو ارسلانشاه بود تطميع
ص: 176
كرد و تصرف آنها را كاري سهل شمرد. ضمنا رفتاري را كه ارسلان شاه با برادران خود كرده بود براي سلطان سنجر شرح داد. و گفت او بعضي از برادران خود را كشته و بعضي ديگر را كور كرده كه نتوانند از ربقه فرمان وي خارج شوند.
سلطان سنجر به عزم جنگ با ارسلانشاه حركت كرد و چون به بست رسيد يكي از خاصان خود را به رسالت پيش ارسلانشاه فرستاد.
ولي ارسلانشاه او را گرفت و در قلعه‌اي زنداني كرد.
سنجر حركت خود را سريع‌تر ساخت و ارسلانشاه وقتي خبر نزديك شدن او را شنيد فرستاده او را آزاد كرد.
سنجر با قشون خود به غزنه نزديك شد. و در يك فرسخي شهر، در صحراي شهر آباد، جنگ ميان دو لشگر درگرفت.
ارسلانشاه سي هزار سوار و گروه كثيري پياده و يكصد و بيست فيل به ميدان جنگ آورده بود. روي هر فيل چهار سپاهي نشسته بودند.
فيلان به قلب سپاه سلطان سنجر حمله بردند كه خود سنجر نيز در ميان آنان بود. سربازان سنجر از فيل‌ها مي‌گريختند. سنجر به غلامان ترك خود فرمان داد كه فيل‌ها را هدف تير قرار دهند. لذا سه هزار غلام ترك پيش رفتند و همه در آن واحد فيل‌ها را تيرباران كردند و عده‌اي از آنها را كشتند.
فيل‌ها از قلب سپاه سنجر برگشتند و به جناح چپ سپاه حمله‌ور شدند. ابو الفضل حاكم سيستان هم در آن جناح بود. وقتي روحيه سربازان از ديدن فيل‌ها ضعيف شد، ابو الفضل آنان را تشجيع كرد و از گريختن، به علت دوري از زادگاه خود، ترساند. خود نيز از اسب پياده شده و به فيل بزرگي كه پيشاپيش فيل‌ها حركت مي‌كرد حمله
ص: 177
برد و زير شكم او رفت و شكمش را پاره كرد و دو فيل ديگر را نيز كشت.
وقتي امير انر كه در جناح راست سپاه سلطان سنجر بود، وضع جنگ را در جناح چپ مشاهده كرد، از ترس اينكه مبادا بر آن جناح شكست وارد آيد، از پشت لشكر غزنه حمله كرد و خود را به جناح چپ سپاه سلطان سنجر رساند و با كمكي كه به موقع كرد، موجب شكست غزنويان گرديد.
سربازاني كه سوار بر فيل‌ها بودند چون خود را با زنجير فيلها بسته بودند، وقتي به ضرب شمشير از پا درمي‌آمدند، سرنگون مي‌شدند و به فيل‌ها آويزان مي‌ماندند.
سلطان سنجر در بيستم شوال سال 510 هجري قمري، در حاليكه بهرامشاه نيز همراهش بود، وارد غزنه گرديد.
اما قلعه بزرگي كه حاوي اموالي بود تا شهر نه فرسخ فاصله داشت. قلعه بزرگي بود كه نه راهي براي دسترسي بدان يافت مي‌شد و نه چيز قابل توجهي داشت.
ارسلان شاه در آنجا طاهر خازن برادر خود را كه دوست بهرامشاه شمرده ميشد، همچنين همسر بهرامشاه را زنداني كرده بود.
وقتي ارسلان شاه شكست خورد، طاهر به دلجوئي و نوازش مستحفظ قلعه پرداخت و به او و قشونش بخشش فراوان كرد و وادارشان ساخت كه قلعه را تسليم سلطان سنجر كنند.
در قلعه شهر نيز ارسلان شاه فرستاده سلطان سنجر را زنداني كرده بود. پس از آزاد كردن وي، غلامان ارسلان شاه در آنجا بودند.
آنان نيز قلعه را بدون جنگ و خونريزي به سلطان سنجر تسليم نمودند.
ميان سلطان سنجر و بهرامشاه قرار چنين شده بود كه بهرام
ص: 178
بر تخت جد خود محمود بن سبكتكين بنشيند و خطبه‌اي كه در غزنه خوانده مي‌شود به ترتيب به نام‌هاي خليفه، سلطان محمد، سلطان سنجر و بعد از اينها بنام بهرامشاه باشد.
وقتي وارد غزنه شدند سلطان سنجر سوار بر اسب بود و بهرامشاه پيشاپيش او پياده راه ميرفت تا به تخت رسيد و از تخت بالا رفت و جلوس كرد و سنجر برگشت.
از آن پس در خطبه‌اي كه بنام سنجر خوانده مي‌شد او را «ملك» مي‌خواندند و در خطبه‌اي كه بنام بهرامشاه خوانده مي‌شد، او را «سلطان» مي‌گفتند و اين عجيب‌ترين چيزي بود كه شنيده ميشد.
كسان سنجر اموال بي‌شماري از سلطان غزنه و رعاياي او بدست آوردند. ميان خانه‌هائي كه مخصوص ملوك غزنه بود خانه‌هائي يافت مي‌شد كه به ديوارهايش لوحه‌هاي نقره كوبيده بودند. همچنين در بستان‌ها نهرهاي كوچكي ديده مي‌شد كه ديواره‌ها و كف آنها از ورقه‌هاي نقره بود. سپاهيان سنجر اكثر اين نقره‌ها را كندند و غارت كردند. و سنجر وقتي اين خبر را شنيد كوشيد كه آنان را ازين چپاول باز دارد. و چند نفر را بدار آويخت تا اينكه ديگران عبرت گرفتند و از يغماگري دست برداشتند.
از جمله چيزهائي كه نصيب سلطان سنجر شد پنج تاج بود كه قيمت هر يك از آنها به دو هزار دينار بالغ ميشد، هم چنين هزار و سيصد قطعه زينت آلات جواهر نشان و هفده تخت از طلا و نقره بود.
سنجر چهل روز در غزنه ماند، تا بهرامشاه را بر تخت سلطنت مستقر كرد و كاملا بر اوضاع مسلط ساخت. بعد به سوي خراسان بازگشت.
تا پيش از آن زمان در غزنه خطبه‌اي بنام سلجوقيان خوانده
ص: 179
نمي‌شد حتي سلطان ملكشاه سلجوقي با تمام امكانات و زيادي قدرتش به غزنه چشم طمع ندوخت و هر وقت به فكر تسخير آن مي‌افتاد نظام- الملك او را از اين فكر منصرف ميساخت.
اما ارسلان شاه وقتي شكست خورد به هندوستان رفت و ياران خود را جمع كرد و نيروي تازه‌اي يافت و همين كه سنجر به خراسان برگشت، او متوجه غزنه شد.
وقتي بهرامشاه از قصد برادرش آگاه شد از غزنه به باميان رفت و رسولي به خدمت سلطان سنجر اعزام داشت و جريان را برايش شرح داد. سنجر نيز قشوني براي او فرستاد.
ارسلانشاه در غزنه مدت يك ماه ماند و به جستجوي برادر خود، بهرامشاه، پرداخت. و وقتي خبر حركت قشون سلطان سنجر را شنيد، بدون جنگ، فرار را برقرار ترجيح داد زيرا ميدانست كه سپاهيانش چه ترسي از قدرت سلطان سنجر دارند.
او به جبال اوغنان رفت و بهرامشاه و قشون سنجر او را دنبال كردند و شهرهايي را كه او در آنها بود ويران ساختند و به اهالي هر شهر پيام فرستادند و تهديدشان كردند. تا بالاخره مردم كه كار را سخت ديدند، او را گرفتند و تسليم نمودند.
سردار سپاه سلطان سنجر او را تحويل گرفت و مي‌خواست او را به نزد ولي‌نعمت خود ببرد ولي بهرامشاه از اين كار انديشناك شد و ترسيد كه او بازبگريزد و بار ديگر اسباب زحمتش را فراهم آورد ...
لذا به سردار سپاه سنجر مال فراوان بخشيد و برادر خود را از او گرفت و خفه كرد و در آرامگاه پدرش در غزنه مدفون ساخت.
ص: 180
ارسلان شاه هنگامي كه جان به جان آفرين تسليم كرد بيست و هفت ساله بود. از تمام برادران خود زيباتر به نظر مي‌رسيد. قتل او در سال 512 صورت گرفت و ما براي اينكه سلسله حوادث گسيخته نشود اين حادثه را در اين جا ذكر كرديم.

بيان پاره‌اي از حوادث‌

درين سال، در ماه جمادي الاخر، زلزله شديدي در جزيره و شام و غيره رخ داد و در شهرهاي رها، حران، سميساط و بالس و غيره ويراني بسيار ببار آورد و گروه كثيري از مردم زير آوار رفتند و هلاك شدند.
درين سال تاج الدوله، الب ارسلان بن رضوان، حاكم حلب، كشته شد. غلامانش او را در قلعه حلب به قتل رساندند و بعد از او، برادرش، سلطان شاه بن رضوان را به فرمانروائي گماشتند كه لؤلؤ خادم بر او تسلط داشت.
درين سال، شريف نسيب، ابو القاسم علي بن ابراهيم بن عباس حسيني، در ماه ربيع الآخر در دمشق درگذشت
.
ص: 181

(509) (وقايع سال پانصد و نهم هجري قمري)

بيان شكست خوردن سپاهيان سلطان محمد از فرنگيان‌

ماجراي سركشي و سرپيچي ايلغازي و طغتكين از اطاعت سلطان محمد، و نيرومندي فرنگيان را پيش ازين شرح داديم.
وقتي كه اين خبر بگوش سلطان محمد رسيد، سپاه انبوهي آماده كرد و امير برسق بن برسق را به سرداري سپاه گماشت. امير جيوش بك و امير كنتغدي و لشكريان موصل و جزيره را نيز همراه او فرستاد و فرمان داد كه نخست با ايلغازي و طغتكين بجنگند و پس از شكست دادن و فراغت از كار آنان، آهنگ شهرهاي فرنگيان كنند و آن شهرها را محاصره نمايند و به پيكار با آنان پردازند.
قشون اعزامي سلطان محمد در ماه رمضان سال 508 هجري قمري حركت كرد. اين سپاهيان كه عده بسيار كثيري بودند در پايان سال در نزديك رقه [ (1)] از رود فرات گذشتند.
______________________________
[ (1)]- رقه (به فتح را و قاف مشدد): شهري است بر كنار رود فرات كه اكنون
ص: 182
وقتي به حلب نزديك شدند نامه‌اي به لؤلؤ خادم كه امور آنجا را اداره مي‌كرد، و سپهسالار، كه معروف به شمس الخواص بود.
نوشتند و از آنان خواستند كه شهر را تسليم كنند. نامه‌هائي را هم كه سلطان محمد درين خصوص نگاشته بود عرضه كردند.
ولي آنان در پاسخ مغالطه كردند و رسولي را نزد طغتكين و ايلغازي فرستادند و كمك خواستند آنان هم با دو هزار سوار وارد حلب شدند و اهالي را به ممانعت از قشون سلطان محمد برانگيختند و عصيان خود را آشكار ساختند.
______________________________
[ ()] خراب و ويران است. (ناظم الاطباء) شهر مشهوري است در ساحل فرات از جانب شرقي آن و از آن تا حران كه يكي از بلاد جزيره است، سه روز راه است (از معجم البلدان). شهري است (از جزيره) بزرگ و خرم و پيوسته به رايقه بر كران فرات نهاده، و حرب صفين اندر حد او بوده است از آن سوي رود (حدود العالم) جعبر نام حاكم آنجا در عهد قادر خليفه بر لب فرات و محاذي رقه قلعه‌اي در سنگ خارا ساخته است. دورش يك هزار گام و نزديك صفين رزمگاه علي با معاويه است.
(از نزهة القلوب) كرسي ديار مضر در جزيره بر ساحل فرات است. عياض بن غنم آنرا فتح كرد (در سال 17 هجري قمري) و سكنه مسيحي آن به پرداخت جزيه مصالحه كردند و در آن آثار باستاني است. (فرهنگ فارسي دكتر معين) رقه شهر قديم بين النهرين بر ساحل چپ فرات در ناحيه مضر است. در ايام باستاني كالينيكوس نام داشت و گويند سلوكوس كالينيكوس (سلوكوس دوم) آنرا در 244 يا 242 قبل از ميلاد بنا كرده بود. خسرو اول، پادشاه ساساني در سومين لشكركشي خود بسال 542 ميلادي، به سوريه، آنرا گرفت. در سال 18 يا 19 هجري قمري بدست مسلمانان افتاد. در جنگ صفين، علي عليه السلام از آنجا از فرات گذاشت. ويرانه‌هاي ناحيه رقه از لحاظ بقاياي قديمي اهميت دارد. بتاني بيشتر عمر خود را در رقه گذرانيد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 183
امير برسق بن برسق وقتي كار را چنين ديد به شهر حماة [ (1)] رفت كه تحت تسلط طغتكين قرار داشت و كالاهاي بسيار در آن جا بود.
امير برسق اين شهر را محاصره كرد و به زور و جبر آن را گشود و مدت سه روز به غارت شهر پرداخت. سپس آنجا را به امير قرجان، فرمانرواي حمص، تسليم كرد.
اما سلطان محمد به آنان فرمان داده بود كه هر شهري را كه تصرف مي‌كنند به خود او تسليم نمايند. وقتي امراء ديدند كه شهر حماة تسليم امير قرجان گرديد، افسرده خاطر و بيدل و دماغ شدند و عزم
______________________________
[ (1)]- حماة يا حما (به فتح حا) كه يوناني آن اپيفانيا (Eqiphania( است شهري است با 167507 نفر جمعيت در شمال سوريه، بر دو ساحل رود اورنتس (نهر- العاصي) يكصد و بيست كيلومتري جنوب غربي حلب. در پهنه حاصلخيزي قرار دارد. مصنوعاتش كالاهاي ابريشمي و پنبه‌اي است. هم اكنون مانند قرن چهاردهم ميلادي دولاب‌هاي بزرگي (بعضي به قطر 27 متر) آب از اورونتس به شهر ميآوردند.
حماة شهري بسيار قديمي است. در ايام باستاني در دست «حتي‌ها» بود و كتيبه‌هاي حتي در آنجا بدست آمده است، اين شهر در 725 قبل از ميلاد ضميمه امپراطوري آشور شد. بعدها جزو امپراطوري ايران گرديد، و سپس بدست اسكندر مقدوني افتاد. انتيوخوس چهارم، ملقب به اپيفانس، آنرا اپيفانيا نام دارد.
در سال شانزدهم هجري قمري بدست مسلمانان افتاد و تا قرن چهارم هجري قمري جزء حمص بود. در زمان سيف الدوله حمداني جزء قلمرو فرمانرواي حلب گرديد و تا مرگ رضوان بن تتش كه در سال 507 هجري قمري اتفاق افتاد، بهمين حال بود. سپس چندي در دست آل زنگي بود. در سال 572 هجري قمري صلاح الدين ايوبي آنرا گرفت. و از آن ببعد مدتها در دست ايوبيان بود. محمد الناصر، سلطان مصر، سلطنت حماة را به ابو الفدا كه در سال 732 هجري قمري فوت كرد، داد. اين شهر در دوره ابو الفدا رونق بسيار يافت، مقبره او در حماة است. با استيلاي تركان عثماني بر شام، حماة نيز جزء دولت عثماني گرديد. از آثار جالبش مسجد جامع (مشتمل بر مقبره الملك المظفر سوم) و جامع النوري (از زمان نور الدين زنگي) است.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 184
آنان در پيكار كه شهرها را بگيرند و تسليم امير قرجان كنند، سست گرديد.
وقتي حماة را تسليم امير قرجان كردند، او نيز اياز پسر ايلغازي را تسليم آنان نمود.
درين هنگام ايلغازي و طغتكين و شمس الخواص به انطاكيه رفته و به فرمانرواي انطاكيه، روجيل، پناه برده و ازو خواسته بودند كه در حفظ شهر حماة آنان را مساعدت كند چون تا آن وقت هنوز خبر گشوده شدن شهر به آنان نرسيده بود.
در انطاكيه بغدوين فرمانرواي قدس، و همچنين فرمانرواي طرابلس، و چند تن ديگر از شياطين فرنگ، به آنان پيوستند و رايشان بالاتفاق بر اين قرار گرفت كه چون عده مسلمانان زياد است از روبرو شدن با آنان صرف نظر كنند. و گفتند آنان هنگام فرا رسيدن زمستان خود بخود پراكنده خواهند شد.
اين عده در قلعه افاميه [ (1)] جمع شدند و قريب دو ماه در آنجا
______________________________
[ (1)]- افاميه (به فتح الف و يا) نام شهري به شام از سواحل. كوره‌اي است از حمص ميان حمص و انطاكيه. و آن را سلوكوس شش سال پس از اسكندر بنا كرده است (از تاج العروس) مؤلف قاموس الاعلام آرد: نام شهري بود از حلب از قضاي جسر شغور از سنجاق و ولايت حلب كه در سمت شرقي نهر عاصي قرار داشت كه امروز ويرانه است و خرابه‌هاي قلعه معروف مضيق در آنجاست. آنرا سلوكوس بنا كرد و به نام مادر خود آپاميا ناميد كه در تعريب به شكل فوق درآمد.
در داخل شهر ميدان بزرگي براي تعليم سواري به سربازان ساخته بودند كه در كنارش پرورشگاهي براي چارپايان لشكريان بنا شده بود كه تعداد بسياري فيل و اسب و گاوميش در آن نگهداري مي‌شد و تا ظهور اسلام شهر مزبور در كمال اهميت بود و بعدها رو به ويراني نهاد. از قاموس اعلام تركي. (لغتنامه دهخدا)
ص: 185
اقامت كردند. و چون ماه ايلول [ (1)] به نيمه رسيد و ديدند مسلمانان در اردوگاه‌هاي خود همچنان پايدار مانده‌اند. متفرق شدند.
ايلغازي به ماردين، طغتكين به دمشق، و فرنگيان نيز به شهرهاي خود بازگشتند.
چون شهرهاي افاميه و كفرطاب [ (2)] تعلق به فرنگيان داشت، مسلمانان تصميم به تسخير كفرطاب گرفتند و آنجا را محاصره كردند و وقتي در نتيجه اين محاصره عرصه به فرنگيان تنگ شد و هلاك خود را نزديك ديدند، فرزندان و زنان خود را كشتند و اموال خود را آتش زدند.
مسلمانان با قهر و خشونت وارد شهر شدند و حاكم شهر را اسير كردند و از فرنگيان هر كه در شهر بود كشتند.
بعد به قلعه افاميه رفتند و چون آنرا بسيار مستحكم يافتند، از
______________________________
[ ()] افاميه يا فاميه كه به يوناني آپاميامي گويند. شهر قديم در غرب سوريه بر رود اورونتس (نهر العاصي) سلوكوس نيكاتور آنرا بنا كرد. بعدها بدست خسرو پرويز بسال 540 بعد از ميلاد ويران شد. دوباره ساخته شد و رونق يافت. ولي زلزله شديدي در سال 1152 ميلادي آنرا ويران كرد. ويرانه‌هاي شهر قديم هنوز موجود است. و كنار آن، قلعه شهر متأخر قرار دارد. كه حاليه قلعه المضيق مي‌شود. (دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- ايلول (به كسر الف) نام ماه دوازدهم از سال روميان و آن بودن آفتاب است درين زمان از اواسط برج سنبله تا اواسط برج ميزان (برهان قاطع) ماه نهم تقويم شمسي بعضي از ممالك عربي، بين آب و تشرين اول. داراي سي روز و مطابق ماه سپتامبر فرنگي. 2- دوازدهمين ماه تقويم عرفي و ششمين ماه تقويم ديني يهود، داراي 29 روز، كه معمولا مطابق قسمتي از ماه اوت و قسمتي از ماه سپتامبر فرنگي است.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (2)]- كفرطاب (به فتح فا) شهري در سوريه بين معرة و شيزر در راه حلب و حماة (اعلام المنجد)
ص: 186
آنجا بازگشتند و به معجزه روي آوردند. معره نيز تعلق به فرنگيان داشت.
در معره امير جيوش بك از آنان جدا شد و به وادي بزاعه [ (1)] رفت و آنجا را گرفت.
لشكريان اسلام از معره به حلب رفتند. بنابر معمول، بارها و اموال و چارپايان آنان پيشاپيش ميرفت. سپاهيان نيز به دنبال آنها روان بودند كاملا احساس ايمني مي‌كردند و گمان نمي‌بردند كه كسي به آنها نزديك شود.
وقتي روجيل، فرمانرواي انطاكيه، خبر محاصره كفرطاب را شنيد با پانصد سوار و دو هزار سرباز پياده براي جلوگيري از آنان اقدام كرد. و به محلي رسيد كه مسلمانان، بي‌خبر از همه جا، خيمه‌هاي خود را برافراشته بودند.
لشكريان اسلام هنوز به آنجا نرسيده بودند. لذا روجيل كه آنجا را از مردان جنگي خالي يافت، آنچه بود غارت كرد و گروه كثيري از توده مردم و غلامان را كشت.
لشكريان اسلام نيز به صورت پراكنده‌اي به آنجا رسيدند و فرنگيان به هر كس كه در آنجا دست يافتند او را از دم تيغ گذراندند.
امير برسق با قريب صد سوار بدانجا رسيد. و وقتي آن حال را ديد. از تلي كه در آنجا بود بالا رفت. برادرش، زنگي، نيز با او بود.
توده مردم و غلامان، آنها را احاطه كردند و به دفاع از خود پرداختند و از فرود آمدن امير برسق جلوگيري نمودند.
______________________________
[ (1)]- بزاعه (به ضم يا كسر با و فتح عين): شهري است ما بين حلب و منبج (منتهي الارب)
ص: 187
برادرش به او اشاره كرد كه از تل فرود آيد و جان خود را نجات دهد. ولي او گفت: «من اين كار را نمي‌كنم. بلكه در راه خدا مي‌جنگم و خود را فداي مسلمانان مي‌كنم.» ولي بر راي او غالب آمدند. لذا او خود و همراهان خود را نجات داد. فرنگيان قريب يك فرسخ آنها را تعقيب كردند. بعد برگشتند و غارتگري و خونريزي را به اتمام رساندند و گروه بسياري از مردم را سوزاندند. از سپاهيان اسلام عده‌اي كه مانده بودند پراكنده شدند و هر دسته‌اي به راهي رفتند.
كساني كه مأمور نگهداري اسيران كفرطاب بودند وقتي اين خبر را شنيدند همه اسيران را كشتند. همچنين كسي كه مأمور نگهداري اياز بن ايلغازي بود، او را كشت.
مردم حلب و اهالي ساير شهرهاي مسلمانان در شام به وحشت افتادند چون فكر مي‌كردند كه از جهة لشكريان اسلام پيروزي و نصرتي نصيب آنان خواهد گرديد. ولي خبرهائي شنيدند كه اصلا حسابش را نمي‌كردند. سپاهياني كه براي كمك به آنان آمده بودند به شهرهاي خود برگشتند.
اما امير برسق و برادرش زنگي، در سال 510 هجري قمري درگذشتند. برسق مردي نيكوكار و متدين بود و از فراري كه كرد پشيمان شد و ميخواست خود را براي بازگشت به جنگ آماده كند كه اجل مهلتش نداد
.
ص: 188

بيان تصرف رفينه بوسيله فرنگيان و باز پس گرفتن اين شهر از آنان‌

درين سال، در ماه جمادي الاخر، فرنگيان ناحيه رفينه [ (1)] را كه در سرزمين شام بود و به طغتكين، فرمانرواي دمشق، تعلق داشت، تصرف كردند و با قشون كافي و ذخائر جنگي آنجا را تقويت نمودند و در مستحكم ساختن آن كوشيدند. بدين جهة طغتكين عزم خود را جزم كرد كه شهرهاي فرنگيان را بگيرد و غارت كند و ويران سازد.
ضمنا به او خبر رسيد كه رفينه از لشكريان اسلام خالي است و كسي نيست جز فرنگياني كه براي حفظ آن ناحيه گماشته شده‌اند.
لذا بدانجا رفت و بي‌اينكه بداند چه كساني در آنجا هستند به- شهر حمله برد و به قهر و غضب در آنجا داخل گرديد و از فرنگيان هر كه را كه در آنجا ديد اسير كرد. گروهي را كشت و گروهي را نيز رها كرد.
مسلمانان از حوالي شهر و اسبان و اموال غنيمت بسيار گرفتند و از ذخائر چندان بدست آوردند كه دستهاي آنان پر شده بود. پس ازين پيروزي، سالم به شهر خود بازگشتند.

بيان درگذشت يحيي بن تميم و فرمانروائي پسرش علي‌

درين سال يحيي بن تميم بن معز بن باديس فرمانرواي افريقيه،
______________________________
[ (1)]- رفنيه (به فتح را و يا): جايگاهي است در سواحل شام پهلوي طرابلس، شهركي هم در پهلويش يافت ميشود- از معجم البلدان. جلد چهارم.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 189
در روز عيد قربان درگذشت. مرگ او نيز ناگهاني بود.
در منستير [ (1)] كه زادگاه او شمرده مي‌شد منجمي مرگش را پيش‌بيني كرده و گفته بود كه يقينا در چنين روزي از جهان خواهد رفت. در چنين روزي نبايد سوار شود و از خانه بيرون رود.
او نيز در روز عيد قربان سوار نشد و بيرون نرفت. اما فرزندان و اركان دولت او همه به نمازگاه رفتند و پس از پايان نماز براي اسلام و عرض تهنيت به نزد وي بازگشتند. قاريان قرائت كردند و شاعران شعرهائي سرودند. آنگاه براي صرف غذا رفتند.
يحيي نيز برخاست و از در ديگر رفت كه با آنان به صرف ناهار پردازد. هنوز سه قدم نرفته بود كه افتاد و جان سپرد.
پسر او علي را كه در شهر فساقس بود، احضار و براي فرمانروائي معين كردند.
يحيي در قصر دفن گرديد، سپس جنازه او به آرامگاهش، در مناستير، منتقل شد. عمر او پنجاه و دو سال و پانزده روز و مدت فرمان- روائي او هشت سال و پنج ماه و بيست و پنج روز بود. ازو سي پسر بر جاي ماند.
عبد الجبار بن محمد بن حمديس صقلي، طي اشعار ذيل، مرگ او را مرثيت و جانشيني پسرش را تبريك گفت:
ما اغمد العضب الاجرد الذكرو لا اختفي قمر حتي بدا قمر
______________________________
[ (1)]- منستير (Monastir( شهركي است در تونس غربي كه 8500 نفر جمعيت دارد. قديم در آنجا مسيحيان ديري داشتند. بدين جهة اين شهرك بنام همان دير موسوم گرديد. (اعلام المنجد)
ص: 190 بموت يحيي اميت الناس كلهم‌حتي اذا ما علي جاءهم نشروا
ان يبعثوا بسرور من تملكه‌فمن منيه يحيي بالاسي قبروا
اوفي علي، فسن الملك ضاحكةو عينها من ابيه دمعها همر
شقت جيوب المعالي بالاسي فبكت‌في كل افق عليه الانجم الزهر
و قل لابن تميم حزن مادهمافكل حزن عظيم فيه محتقر
قام الدليل و يحيي لا حياة له‌ان المنية لا تبقي و لا تذر (يعني شمشيري در نيام نرفت مگر اينكه شمشير برنده‌تري برهنه گرديد، و ماهي پنهان نشد مگر اينكه ماه ديگري نمايان گرديد. به- مرگ يحيي هم مردم مردند تا وقتي كه علي در ميانه آنان آمد و همه زنده شدند. اگر از شادي فرمانروائي او برانگيخته شدند و جان گرفتند از مرگ يحيي در اندوه مدفون گرديدند. علي ضايعه را تلافي كرد، و دندان سلطنت به خنده افتاد در صورتي كه چشم او در مرگ پدر وي گريان بود. گريبان بزرگان در عزاي مرگ او دريده شد و ستارگان درخشان در هر افقي به گريه افتادند. اين اندوه ناگهاني را پسر تميم به چيزي نشمرد زيرا هر اندوه بزرگي نزد او ناچيز است. روشن شد كه يحيي ديگر در قيد حيات نيست. آري، دست مرگ هيچكس را درين جهان پايدار نمي‌گذارد.)
ص: 191
يحيي مردي بود كه با مردم به عدل و داد رفتار مي‌كرد، در- كارهاي حكومت انضباط را رعايت مي‌نمود، و در همه احوال عقل و تدبير را به كار مي‌بست. نسبت به ناتوانان و مستمندان رئوف و رحيم بود و به- آنان صدقه بسيار ميداد. اهل دانش و فضل را مقرب و گرامي ميداشت.
از اخبار و تاريخ و روزهاي تاريخي مردم اطلاع كامل داشت. طب را ميدانست. زيباروي و كبود چشم و بلند قامت بود.
علي، وقتي بر مسند فرمانروائي مستقر شد ناوگاني آماده ساخت و به سوي جزيره جربه [ (1)] گسيل داشت. علت اين اقدام آن بود كه اهالي جزيره راهزني ميكردند و بازرگانان را به اسارت ميگرفتند.
او جزيره مذكور را محاصره كرد و كار را بر ساكنان آن سخت گرفت تا در تحت اطاعت او درآمدند و التزام دادند كه فتنه و فساد را كنار بگذارند. و اصلاح راه را نيز ضمانت كردند. لذا از تقصيرات آنان درگذشت. كار دريانوردي بهبود يافت و مسافران ايمن شدند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال، در ماه رجب، سلطان محمد وارد بغداد گرديد. اتابك
______________________________
[ (1)]- جربه (به كسر جيم و فتح با): جزيره‌اي است كه شهري در ساحل آن قرار دارد و براي رسيدن به آن بايد از بحر قيصر عبور كرد، در آنجا درختان خرما و سيب و ساير ميوه‌ها فراوان است بطوريكه بفاصله چند ميلي بوي خوش آنها به مشام ميرسد اين جزيره از بلاد افريقيه ساحلي به مغرب بحر محيط قرار دارد (رجوع به نخبة الدهر دمشقي ص 234 و جربة شود) و مولف قابوس الاعلام آرد: جزيره‌اي است در جنوب تونس در خليج جربة. طول آن از شرق به غرب و از شمال به جنوب 38 هزار گز است. محصول آن خرما، زيتون، انجير، انگور و جز آنست. و 4500 تن سكنه دارد.
(لغتنامه دهخدا)
ص: 192
طغتكين فرمانرواي دمشق در ماه ذي القعده به خدمت او رسيد و در طلب رضاي او برآمد، سلطان رضايت خود را اعلام داشت و به او خلعت داد و او را به دمشق بازگرداند.
درين سال، امام المستظهر باللّه امر كرد كه خانه بدريه را به فروش رسانند. اين خانه منسوب به «بدر» غلام المعتضد باللّه بود و از بهترين خانه‌هاي خلفا شمرده ميشد درين خانه الراضي باللّه فرود مي‌آمد. بعد ويران شد و تبديل به تلي گرديد. بعد القادر باللّه دستور داد تا- ديوارهائي به گرد آن بكشند چون وصل به خانه اماميه بود. اين دستور اجرا گرديد. پس از صدور فرمان فروش آن به فروش رفت و مردم آنرا تعمير كردند.
درين سال، در ماه شعبان، ميان توده مردم فتنه‌اي برپا شد و سببش اين بود كه وقتي از زيارت مصعب برمي‌گشتند بر سر اينكه كدام دسته اول داخل شهر شود نزاع كردند و كار به كشتار كشيد و عده‌اي كشته شدند و فتنه و آشوبي كه ميان محله‌ها بود كما كان بروز كرد، بعد آرام شد. [ (1)] درين سال، سلطان محمد موصل و آنچه در دست آقسنقر برسقي بود به امير جيوش بك واگذار كرد و پسرش ملك مسعود را به آنجا فرستاد
______________________________
[ ()] جربه: نام باستاني آن منينكس (Meninks( است. جزيره‌اي است كه 514 كيلومتر مربع وسعت دارد. جمعيت آن در حدود 63200 نفر است. در مديترانه مركزي نزديك ساحل جنوب شرقي تونس، در طرف جنوبي مدخل خليج قابس قرار دارد. خاكش بسيار حاصلخيز است. فنيقي‌ها در آنجاها مهاجرنشين‌هاي تجارتي داشتند. بعدا تحت استيلاي كارتاژيها و سپس روميان درآمد.
مسلمانان در سال 665 ميلادي (43 هجري قمري) آن را گرفتند. در قرن شانزدهم ميلادي در كشمكش‌هاي اسپانيائيها و تركان عثماني بر سر سيادت بر مديترانه، مطمح نظر طرفين بود. در اواسط قرن هفدهم ميلادي تحت استيلاي تونس درآمد.
(دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- براي آگاهي بيشتر به موضوع «صلح شيعه و سني» در صفحه 108 مراجعه فرمائيد.
ص: 193
و برسقي در رحبه كه اقطاعش بود مستقر شد تا وقتي سلطان محمد فوت كرد كه بعد ان شاء اللّه تعالي شرح خواهيم داد.
درين سال، اسماعيل بن محمد بن ملة اصفهاني، ابو عثمان بن ابو سعيد واعظ درگذشت. او احاديث بسيار مي‌دانست و در بغداد و غيره حديث روايت مي‌كرد.
همچنين، درين سال، عبد اللّه بن مبارك بن موسي سقطي، ابو البركات، از دنيا رفت. او مردي اديب بود. سفرنامه‌اي نوشته و تصانيف ديگري نيز ازو برجاي مانده است
.
ص: 194

(510) وقايع سال پانصد و دهم هجري قمري‌

شرح كشته شدن احمد بن يل وهسودان‌

درين سال، اول ماه محرم، اتابك طغتكين، صاحب دمشق، و جماعت ديگري از اميران، منجمله احمد يل بن ابراهيم ابن وهسودان الروادي الكردي حاكم مراغه و بعض ديگر از شهرهاي آذربايجان، در بغداد به حضور سلطان محمد بودند.
احمد يل پهلوي طغتكين نشسته بود كه مردي دادخواه پيش او آمد و نامه‌اي در دست داشت.
اين مرد گريه كنان از احمد يل خواهش كرد كه وي را به- خدمت سلطان محمد ببرد.
احمد يل نامه را از دستش گرفت كه به سلطان برساند. درين وقت آن مرد با كارد ضربه‌اي بر او وارد آورد.
احمد يل او را كشيد و به زير انداخت. ولي بلا فاصله رفيق آن مرد باطني جلو پريد و با كارد ضربه ديگري به احمد يل زد.
اين دو نفر هر دو به ضرب شمشير از پاي درآمدند. ولي باز يكي
ص: 195
ديگر كه رفيق آن دو تن بود پيش رفت و با كارد به احمد يل زخم ديگري زد.
حاضران از تهور اين فرد سومي دچار شگفتي شدند زيرا با اينكه ديده بود لحظه‌اي قبل دو دوستش پيش چشمش كشته شده‌اند باز به- آن اقدام مبادرت كرد.
روي اين اصل، خود طغتكين و ساير حاضران گمان بردند كه مقصود آنان كشتن طغتكين بوده و بفرمان سلطان محمد هم دست به- اين كار زده‌اند.
اما وقتي دانستند كه آنها باطني بوده‌اند اين بدگماني از ميان رفت.

بيان درگذشت جاولي سقاوو و اوضاع شهرهاي فارس در زمان او

درين سال جاولي سقاوو درگذشت. و سلطان محمد كه در بغداد بود و قصد داشت مدتي در آنجا اقامت كند ناچار شد كه به اصفهان برگردد تا نزديك به فارس باشد و اهالي فارس به مخالفت با او برنخيزند.
پيش ازين، وضع جاولي را در موصل شرح داديم تا آنجا كه موصل از تحت تصرف او خارج شد و سلطان محمد آنرا گرفت.
پس از اين واقعه، جاولي به خدمت سلطان محمد رفت و سلطان محمد وقتي كه ازو راضي شد، شهرهاي فارس را به او واگذارد و امر كرد كه آن استان را اصلاح كند و مفسدان را از ميان بردارد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌24 195 بيان درگذشت جاولي سقاوو و اوضاع شهرهاي فارس در زمان او ..... ص : 195
ستين كاري كه مورد علاقه‌اش قرار گرفت اين بود كه شهرهاي امير بلدجي را از ميان بردارد. او از مملوكان بزرگ سلطان ملكشاه شمرده
ص: 196
مي‌شد و از جمله شهرهاي تحت حكومت او كليل و سرماه بود. و از قبيل اين شهرها قدرت و نفوذي بهم رسانده بود.
جاولي، هنگامي كه از اصفهان به سوي فارس روانه شد. جغري پسر سلطان محمد را نيز با خود برد. درين وقت او طفل دو ساله‌اي بود.
جاولي پس از آنكه پايه‌هاي فرمانروائي خود را در فارس مستحكم ساخت، نامه‌اي به امير بلدجي نگاشت كه به خدمت جغري، پسر سلطان محمد، حاضر شود.
ضمنا كودك را ياد داد كه به فارسي بگويد: «او را بگيريد.» وقتي امير بلدجي وارد شد، جغري بهمانگونه كه آموخته بود، گفت: «او را بگيريد.» و حاضران هم ظاهرا به بهانه اطاعت فرمان فرزند سلطان محمد، او را گرفتند و كشتند و اموالش را نيز غارت كردند.
از جمله قلعه‌هائي كه تعلق به امير بلدجي داشت. قلعه استخر بود كه از همه قلعه‌ها محكم‌تر و استوارتر شمرده ميشد و در آنجا خويشاوندان او بسر ميبردند. ذخائر وي نيز در آن قلعه بود.
او براي حفظ و حراست اين قلعه، يكي از وزيران خود، معروف به جهرمي، را به نيابت از طرف خود در آنجا گماشته بود.
جهرمي هم پس از مدتي عصيان ورزيده و خويشاوندان امير بلدجي را از قلعه بيرون كرده و قسمتي از اموالش را نيز برايش فرستاده بود.
اين قلعه همچنان در دست جهرمي بود تا وقتي كه جاولي به فارس رسيد و آنرا ازو گرفت و اموال خود را در آن گذاشت.
در فارس جماعتي از بزرگان بودند بنام امراء شوانكاره، (يا
ص: 197
شبانكاره)، و آنان گروه بسياري بودند كه به شمارش درنمي‌آمدند.
سردسته آنان حسن بن مبارز، معروف به خسرو، بود كه فسا و شهرهاي ديگري را در اختيار داشت.
جاولي به او نيز نامه‌اي نگاشت كه به خدمت جغري حاضر شود.
ولي خسرو پاسخ داد: «من بنده سلطانم و تحت فرمان او هستم.» اما حضور در آنجا به صلاح من نيست. زيرا از عادت تو آگاهم و مي‌دانم كه با امير بلدجي و ديگران چه كرده‌اي. اما آنچه به كار سلطان آيد به خدمتش ميفرستم.» جاولي، وقتي جواب او را شنيد، دانست كه با او در فارس نميتواند بسر برد. لذا در پيش روي فرستاده او چنين وانمود كه مي‌خواهد به پيش سلطان محمد برگردد. و ظاهرا فرمان داد كه بارها را بر روي چارپايان نهند. و قدم در راه نهاد و چنانكه گوئي عازم حركت به سوي دربار سلطان است.
بنابر اين فرستاده خسرو بازگشت و به او خبر داد كه جاولي از فارس برگشته و رفته است.
خسرو بشنيدن اين خبر فريب خورد و خود را از هر آسيبي در امان پنداشت و آسوده خاطر به ميگساري نشست.
اما جاولي، با عده‌اي قليل ولي برگزيده، از سواران خود، برگشت كه خسرو را غافلگير كند.
وقتي كه جاولي و كسانش به خسرو رسيدند او مخمور و خفته بود.
برادرش او را تكان داد كه بيدار كند ولي بيدار نشد. لذا آب سرد به صورتش زد تا به هوش آمد و بموقع بر اسب پريد و گريخت. ياران او نيز همه پراكنده شدند.
ص: 198
جاولي اموال و دارائي او را غارت كرد و بسياري از كسان او را كشت.
خسرو خود را نجات داد و به قلعه خود كه ميان دو كوه قرار داشت و يكي از آنها «انج» خوانده مي‌شد، پناه برد.
جاولي به شهر فسا رفت و آنجا را گرفت و در بسياري از- شهرهاي فارس منجمله جهرم دست به غارت زد.
آنگاه به قلعه‌اي روي آورد كه خسرو در آن پناهنده شده بود.
اين قلعه را مدتي در محاصره نگاه داشت و كار را بر خسرو سخت گرفت ولي استحكام قلعه او و نيروي او را در نظر گرفت، همچنين پي‌برد كه در قلعه از خواربار و ساير ما يحتاج اهالي، ذخيره بسيار وجود دارد و با اين وصف معلوم نيست تسخير قلعه چه مدت طول بكشد.
لذا با او مصالحه كرد تا به ساير شهرهاي فارس بپردازد.
آنگاه او را ترك گفت و به شيراز رفت و در آنجا اقامت كرد.
سپس متوجه كازرون شد. و آنجا را گرفت و ابو سعد بن محمد را در قلعه‌اش محاصره كرد. و در آنجا دو سال تابستان و زمستان ماند.
بعد جاولي به او پيشنهاد صلح كرد. ولي او فرستاده جاولي را كشت. سپس جاولي جمعي از صوفيان را به نزد وي فرستاد. ولي او از آنها با هليم و ميوه‌هاي تازه چيده پذيرائي كرد. بعد امر به مجازاتشان داد. لذا دهنه مقعد هر يك را دوختند. بعد آنان را در آفتاب افكندند تا به هلاكت رسيدند.
سرانجام آنچه خواربار و آذوقه نزد ابو سعد بود به اتمام رسيد.
بدين جهة امان خواست. جاولي او را امان داد. او نيز قلعه را تسليم كرد.
ص: 199
بعد، وقتي كه جاولي به قول و قرار خود عمل نكرد و بناي بدرفتاري را گذاشت، ابو سعد گريخت.
جاولي فرزندان او را دستگير كرد. كسان ابو سعد هم به دنبال او پراكنده شدند.
جاولي يكي از آنان را ديد كه مردي زنگي بود و چيزي حمل مي‌كرد. ازو پرسيد: «با خود چه داري؟» جواب داد: «اين خوراك من است.» وقتي بسته او را باز كردند و بررسي كردند ديدند جوجه و حلواي شكرين است. به او گفت: «اين غذاي تو نيست.» و كتكش زدند و شكنجه‌اش كردند تا اقرار كرد به اينكه غذاي مخصوص ابو سعد است و آنرا براي او مي‌برد.
بدين ترتيب، با راهنمائي زنگي، به دنبال ابو سعد رفتند كه در گردنه كوه اقامت كرده بود. يك سپاهي او را گرفت و پيش جاولي برد و او هم دستور قتلش را داد.
جاولي، پس از پايان دادن به كار ابو سعد، به دارابجرد رفت.
حاكم دارابجرد كه موسوم به ابراهيم بود. از ترس او گريخت و به كرمان رفت چون ميان او و فرمانرواي كرمان، ارسلانشاه بن كرمانشاه بن ارسلان بك بن قاورت، خويشاوندي وجود داشت.
ابراهيم از ارسلان شاه براي جنگ با جاولي كمك خواست و به او گفت: «اگر ما بيكديگر كمك كنيم جاولي بر ما دست نخواهد يافت.» جاولي، پس از فرار ابراهيم، به حصار رتيل رننه، يعني گردنه رننه، رفت آنهم جائي بود كه تا آن زمان هرگز به زور مسخر نشده
ص: 200
بود. زيرا دره‌اي بود كه قريب دو فرسنگ طول داشت و در سينه‌كش آن بر روي كوهي بلند قلعه مستحكمي ساخته بودند كه مردم دارابجرد هر وقت احساس خطر مي‌كردند و به وحشت مي‌افتادند بدانجا پناه مي‌بردند و در آنجا ميماندند و خود را حفظ ميكردند.
جاولي- وقتي به استواري و استحكام آن موضع پي‌برد- از راه بيابان به سوي كرمان روانه شد و قصد خود را از همه پنهان كرد.
آنگاه از راه كرمان به دارابجرد برگشت و چنين وانمود كرد كه از افراد قشون ملك ارسلانشاه، فرمانرواي كرمان است.
ساكنان قلعه وقتي چنين ديدند براي آنان شكي باقي نماند در، اينكه از كرمان نيروي كمكي براي حاكم دارابجرد رسيده است. بدين جهة شادي و سرور خود را آشكار كردند و به جاولي اجازه دادند كه در آن گردنه داخل شود. او پس از دست يافتن بدان موضع، بر روي تمام كساني كه در آن جا بودند شمشير كشيد و جز گروهي اندك، هيچكس از دم تيغ او جان به سلامت نبرد.
جاولي دارائي و اموال مردم دارابجرد را غارت كرد و به اقامتگاه خود بازگشت. آنگاه نامه‌اي به خسرو فرستاد و به او اطلاع داد كه قصد رفتن به كرمان را دارد. و ازو خواست كه درين راه با وي همراهي كند.
خسرو- كه جز موافقت با اين درخواست چاره‌اي نداشت- اطاعت كرد، و خود را به او رساند و با او به كرمان رفت.
جاولي، آنگاه به نزد صاحب كرمان، قاضي ابو طاهر عبد اللّه بن طاهر قاضي شيراز، رسولي را فرستاد و بدو امر كرد كه افراد شبانكاره را به پيش وي بازگرداند زيرا آنان رعاياي سلطان هستند.
ص: 201
و گفت چنانچه آنان را بازگرداند او نيز از تصرف شهرهاي وي چشم خواهد پوشيد و بازخواهد گشت، و گر نه با او به جنگ خواهد پرداخت.
جوابي كه صاحب كرمان داد متضمن شفاعت افراد شبانكاره بود زيرا اين گروه به وي پناهنده شده بودند.
وقتي كه فرستاده قاضي ابو طاهر به خدمت جاولي رسيد، جاولي او را بنواخت و در حقش نيكي و احسان كرد و بدو پاداش داد و با پرداخت مبلغي رشوه او را طرفدار خود ساخت و با او قرار گذاشت كه برود و كاري كند كه قشون كرمان برگردند و زمينه‌اي فراهم آيد كه جاولي بتواند اهالي را غافلگير كند و بر شهر تسلط يابد.
فرستاده قاضي ابو طاهر بازگشت و به سيرجان رسيد. سپاهياني كه صاحب كرمان فراهم آورده بود در سيرجان اردو زده بودند. و وزير صاحب كرمان نيز سرداري سپاه را داشت.
فرستاده به وزير اطلاع داد كه جاولي تا چه حد به كرمان نزديك است و نمي‌خواهد به كاري دست بزند كه از آن خوشش نمي‌آيد.
بسياري ازين سخنان بر زبان آورد. و گفت: اما جاولي از اجتماع سپاهيان در سيرجان انديشناك است زيرا دشمنان جاولي بر ضد او ازين قشون استفاده مي‌كنند. بدين جهة صلاح در آن است كه سپاهيان به شهرهاي خود بازگردند.
وزير به شنيدن اين سخنان قانع گرديد و با سپاهيان خود بازگشت و سيرجان بلا دفاع ماند.
ص: 202
اما جاولي، كه بدنبال فرستاده حركت كرده بود، در فرج [ (1)] فرود آمد كه مرز بين فارس و كرمان بود. و آنجا را محاصره كرد.
وقتي اين خبر به حاكم كرمان رسيد. فرستاده را فراخواند و بازگشت سپاهيان را تقبيح نمود. فرستاده شروع به عذرخواهي كرد.
يكي از فراشان جاولي نيز همراه اين فرستاده بود و ماموريت داشت كه خبرها را به جاولي برساند.
وزير نسبت به اين فراش سوء ظن پيدا كرد و دستور داد او را شكنجه كنند. فراش بر اثر شكنجه اقرار كرد كه ميان فرستاده و جاولي چه توطئه‌اي بوده است.
در نتيجه اعترافات او، فرستاده خائن به دار آويخته شد و اموال او نيز غارت گرديد. فراش را نيز به دار زدند.
آنگاه قرار شد كه سپاهيان به مقاوله با جاولي بشتابند. بنابر اين شش هزار سوار براي جنگ با او روانه شدند.
شهري كه در مرز ميان فارس و كرمان قرار داشت در دست مردي بود موسوم به موسي كه فردي مدبر و مكار شمرده مي‌شد.
او قشون خود را جمع كرد و به آنان دستور داد تا جاده معمولي را كه محل رفت و آمد است ترك كنند. و به آنان گفت: جاولي نسبت به اين جاده احتياط مي‌كند و مراقب آن خواهد بود.
آنگاه افراد قشون را به راه‌هاي غير معمول، كه ميان كوه‌ها و دره‌ها قرار داشت و كسي از آنها آمد و شد نمي‌كرد، سوق داد.
______________________________
[ (1)]- فرج شهري است در آخر اعمال فارس (از معجم البلدان) شهري است به فارس، و از آن شهر است علي بن حسن بن علي محدث (منتهي الارب)- از لغتنامه دهخدا
ص: 203
جاولي كه فرج را محاصره كرده و عرصه را بر اهالي تنگ ساخته بود به شرابخواري عادت داشت. او اميري را با عده‌اي از سپاهيان خود اعزام كرد تا با قشوني كه از كرمان ميرسد پيكار كنند.
اين امير با قشون خود به راه افتاد و چون در جاده، هيچ كس را نديد، گمان كرد كه سپاهيان كرمان بازگشته‌اند.
لذا به خدمت جاولي مراجعت كرد و گفت: سربازاني كه من ديدم بسيار كم بودند. و همه از ترس ما بازگشته‌اند.
جاولي كه اين را شنيد اطمينان خاطر پيدا كرد و به آسودگي سرگرم نوشيدن شراب گرديد.
سپاهيان كرمان شبانه به او حمله‌ور شدند. او سرمست به خواب فرو رفته بود. يكي از كسانش او را بيدار كرد و جريان را خبر داد.
ولي او در حال مستي، از اينكه وي را از خواب خوش بيدار كرده، به خشم آمد و زبان بيچاره را قطع كرد.
پس از او، يكي ديگر آمد و بيدارش كرد. و او را از آنچه روي داده بود آگاه ساخت.
به شنيدن اين خبر از خواب بيدار شد و بر اسب پريد و گريخت افراد قشون او نيز بحال پراكنده پا بفرار نهادند. عده زيادي از آنان كشته و گروه بسياري نيز اسير گرديدند.
خسرو، و پسر ابو سعد، كه جاولي پدرش را كشته بود به جاولي رسيدند و با كسان خود، او را همراهي كردند.
جاولي كه اين وضع را ديد و از تركاني كه سپاهيانش بودند هيچكس را در اطراف خود نيافت، بر جان خود بيمناك گرديد، ولي آن دو نفر، يعني خسرو و پسر ابو سعد به او گفتند: «ما به تو خيانت
ص: 204
نمي‌كنيم و از ما جز نيكي و مسالمت نخواهي ديد.» با او همراهي كردند تا به شهر فسا رسيد و از سپاهيان او نيز عده‌اي كه گريخته بودند به وي پيوستند.
صاحب كرمان هم اسيران را رها ساخت و روانه كرد. اين واقعه در شوال سال 508 هجري قمري روي داد.
در حيني كه جاولي كار خود را سرو سامان ميداد تا بار ديگر به- كرمان بازگردد و انتقام بگيرد، ملك جغري، پسر سلطان محمد، فوت كرد. درين وقت او پنج ساله بود.
وفات ملك جغري كه در ماه ذي الحجه سال 509 هجري قمري اتفاق افتاد پشت جاولي را شكست و او را دلسرد كرد.
فرمانرواي كرمان رسولي به خدمت سلطان محمد- كه آن زمان در بغداد اقامت داشت- فرستاد و ازو درخواست كرد كه جاولي را از حمله به كرمان منع فرمايد.
سلطان محمد پاسخ داد كه از راضي كردن جاولي و تسليم فرج به او چاره‌اي نيست.
رسولي كه به خدمت سلطان محمد رفته بود، در ماه ربيع الاول سال 510 هجري قمري به كرمان بازگشت.
در همان اوقات جاولي از دنيا رفت و كساني كه از سخطش بيم داشتند، آسوده شدند.
وقتي اين خبر به گوش سلطان محمد رسيد از بغداد به اصفهان برگشت زيرا ميترسيد كه فرمانرواي كرمان بر فارس دست يابد
.
ص: 205

بيان فتح كوه «وسلات» و تونس‌

در اين سال قشون علي بن يحيي، فرمانرواي افريقيه، شهر تونس را محاصره كرد. در آنجا احمد بن خراسان حكومت مي‌نمود.
احمد بن خراسان عرصه را به اهالي شهر تنگ كرد تا سرانجام حاكم شهر با او به آنچه ميخواست مصالحه نمود.
همچنين، درين سال، علي بن يحيي، كوه «وسلات» را فتح كرد و بر آن استيلا يافت.
اين كوهي بلند بود و از دير باز پيوسته اهالي آن به مردم حمله مي‌كردند و راهزني مينمودند.
وقتي اين كار ادامه يافت، علي بن يحيي قشوني براي سركوبي آنان فرستاد. ولي ساكنان كوه وسلات بر سر افراد قشون فرود مي‌آمدند و به كشتار آنان مي‌پرداختند.
سردار سپاه وقتي كار را چنين ديد متوسل به حيله‌اي شد و براي رسيدن بر فراز آن كوه از گردنه‌اي بالا رفت كه هيچكس صعود از آن جا را تصور نمي‌كرد.
اما وقتي با عده‌اي از كسان خود به قله كوه رسيد، ساكنان كوه وسلات به او حمله بردند و در زد و خوردي كه روي داد پايداري كردند.
اما فرمانده سپاه افريقيه با آنان به سختي جنگيد و ساير افرادش نيز به پيروي او از كوه بالا رفتند.
راهزنان كه كار را سخت يافتند پا به گريز نهادند و بسياري از آنان كشته شدند. عده‌اي نيز خود را به پائين مي‌انداختند و هلاك مي‌كردند، گروهي هم پنهان مي‌شدند.
ص: 206
جماعت كثيري نيز به دفاع از قصري كه در كوه داشتند پرداختند.
و وقتي كه افراد قشون آنها را احاطه كردند. درخواست نمودند تا كساني براي اصلاح كار به نزدشان فرستاده شوند.
فرمانده قشون نيز چند سرباز و چند عرب به نزدشان فرستاد.
ولي آنان به اين عده حمله‌ور شدند و بعضي از آنها را كشتند.
اما بقيه به قسمت بالاي قصر رفتند و فرياد زنان سربازان ديگر را به ياري طلبيدند.
سربازان نيز به كمك آنان شتافتند و عده‌اي از بالا و عده‌اي از پائين با راهزنان نبرد كردند و از آنان هر كس را كه به چنگشان افتاد بقتل رساندند.

بيان آشوبي كه در طوس روي داد

درين سال، در روز عاشورا، شورش بزرگي در طوس، در آرامگاه علي ابن موسي الرضا عليه السلام، برپا شد.
علت بروز اين آشوب آن بود كه روز عاشوراء يك نفر علوي در مشهد با يكي از فقيهان طوس درافتاد و كار اين اختلاف به زد و خورد كشيد.
پس از پايان مشاجره، هر يك از آن دو تن به دسته خود پيوست و فتنه عظيمي برخاست كه در آن تمام اهل طوس شركت جستند و مشهد را احاطه كردند و ويران ساختند و هر كرا كه يافتند كشتند.
عاقبت پس از آنكه در اين نزاع گروهي كشته شدند و دارائي عده‌اي به غارت رفت، طرفين دعوا دست برداشتند و پراكنده گرديدند.
بر اثر اين پيشآمد، مردم مشهد، از مجلس وعظي كه در-
ص: 207
روزهاي جمعه بر پا ميداشتند صرف نظر كردند.
فتنه مشهد باعث شد كه عضد الدين فرامرز بن علي ديوار محافظي براي مشهد بنا كند تا هر گاه كه مورد حمله قرار ميگيرد ساكنان آن در امان باشند و در پناه آن خود را حفظ كنند.
اين ديوار بسال 515 هجري قمري ساخته شد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال- يعني سال 510 هجري قمري در محوطه‌هاي اطراف مدرسه نظاميه بغداد آتش‌سوزي روي داد. الوارهايي كه درين نقاط بود آتش گرفت. رفته رفته دامنه آتش به درب السلسله رسيد. و بعد به باب المراتب سرايت كرد. در اين حريق عده‌اي از خانه‌ها طعمه آتش گرديد.
خزانه كتابخانه نظاميه نيز آتش گرفت ولي كتابها سالم ماند زيرا فقها بمجرد احساس خطر آنها را به جاي ديگر منتقل كردند.
درين سال عبد اللّه بن يحيي بن محمد بن بهلول ابو محمد اندلسي سرقسطي [ (1)] از دنيا رفت. او فقيهي فاضل بود. در حدود سال
______________________________
[ (1)]- سرقسطه (به فتح سين و را و ضم قاف). ساراگوسا (Saragossa( يا ثاراكوثا، در مآخذ اسلامي سرقسطه، شهري است كه دويست و شصت هزار نفر جمعيت دارد. كرسي ايالت ساراگوسا و آراگون سابق است. در شمال شرقي اسپانيا بر رود ابروست. از مركز ارتباطات و تجارت است. مقر اسقف اعظم ميباشد. دانشگاهي دارد كه بسال 1474 تاسيس يافته است.
در دوره روميان كايسارئا آوگوستوس نام داشت. در سال 94 هجري قمري (712 يا 713 ميلادي) موسي بن نصير آنرا گرفت و حكومت مسلمانان
ص: 208
500 هجري قمري وارد عراق شد و از آنجا به خراسان رفت. و در مرو الرود سكونت گزيد. و هم در آنجا وفات يافت.
او شعر نيكو مي‌گفت. ازوست:
و مهفهف يختال في ابراده‌مرح القضيب اللدن تحت البارح
ابصرت في مرآة فكري خده‌فحكيت فعل جفونه بجوارحي
ما كنت احسب ان فعل توهمي‌يقوي تعديه فيجرح جارحي
ما كنت احسب ان فعل توهمي‌يقوي تعديه فيجرح جارحي
لا غرو ان جرح التوهم خده‌فالسحر يعمل في البعيد النازح
______________________________
[ ()] بر آنجا آغاز گرديد. و تا رمضان 512 هجري قمري (1118 ميلادي) كه قطعا بدست مسيحيان افتاد، از بزرگترين شهرهاي دولت اسلامي اندلس بود.
در جنگ شبه جزيره، ساراگوسا به رهبري پالافوخ اولين محاصره فرانسويان را بسال 1808 ميلادي با شجاعت دفع كرد ولي در محاصره دوم كه بين سال‌هاي 1808 و 1809 روي داد، پس از اينكه حدود پنجاه هزار تن از مدافعين جان سپردند، تسليم گرديد.
در بسياري از آثار هنري فراوان ساراگوسا تاثير هنر دوره حكومت اسلامي مشهود است. دو كليساي جامع دارد: يكي لاسئو، متعلق به قرون دوازدهم تا شانزدهم و ديگري ال پيلار لاسئو اصلا مسجدي ظاهرا از قرن اول هجري بوده، و در 242 هجري قمري، در دوره خلافت محمد بن عبد الرحمن ابن حكم اموي بر وسعت و بناي اين مسجد فزوده شده است.
ال پيلار فرسكوهائي از ولاسكوئز و گويا دارد.
از بناهاي ديگرش كاخ الجعفريه است كه تغييرات فراوان در آن راه يافته است. (دائرة المعارف فارسي)
ص: 209
(يعني: كمر باريكي كه در جامه خود ميخرامد مانند شاخه نرمي كه در اثر وزش باد به شادي و سرزندگي تكان مي‌خورد. رخسار او را در آئينه انديشه خود ديدم و از آنچه چشمش با تنم روا داشته، حكايت كردم. گمان نمي‌برم كاري كه خيال من كرده، بيداد او را شديدتر كند و پيكرم را بيازارد. شگفتي نيست اگر خيال به رخسار او گزند رساند، جادو نيز از دور كارگر مي‌افتد.) درين سال، در ماه شعبان، ابو القاسم علي بن محمد بن احمد بن بيان رزاز از جهان رخت بربست.
او در ماه صفر سال 413 هجري قمري بدنيا آمده بود. و آخرين كسي است كه از ابو الحسن بن مخلد و ابو القاسم بن بشران حديث روايت كرده است.
درين سال، ابو بكر محمد بن منصور بن محمد بن عبد الجبار سمعاني، رئيس شافعيه در مرو درگذشت.
او بسال 446 به دنيا آمده بود. احاديث بسيار ميدانست و كتابهائي نيز در حديث نوشته است. در علم حديث انديشه‌هاي نيكو داشت.
و راجع به حديث به نيكوترين وجهي سخن مي‌گفت.
درين سال، همچنين، محفوظ بن احمد بن حسن كلوذاني ابو الخطاب فقيه حنبلي درگذشت.
او در سال 432 هجري قمري تولد يافته بود. از شاگردان ابو يعلي ابن فراء شمرده مي‌شد
.
ص: 210

(511) وقايع سال پانصد و يازدهم هجري قمري‌

بيان درگذشت سلطان محمد و سلطنت فرزندش محمود

در بيست و چهارم ذي الحجه سال 511 هجري قمري، سلطان محمد فرزند ملكشاه ابن الب ارسلان درگذشت.
از ماه شعبان بيماري او آغاز گرديد به طوري كه ناچار اسب سواري را كنار گذارد.
بيماري او رفته رفته رو به فزوني نهاد و ادامه يافت تا زمان مرگ وي نزديك گرديد.
در روز عيد قربان- دهم ذي الحجه- ضيافت عام داده شد.
سلطان محمد و پسر او سلطان محمد بر سر سفره غذا حاضر گرديدند.
به مردمي كه براي استفاده از آن خوان يغما هجوم مي‌آوردند
ص: 211
اجازه دخول داده شد.
همه داخل شدند و در خدمت سلطان محمد حضور يافتند. سلطان به آنان تكليف كرد كه بنشينند و از آن خوان پهناور نعمت كه گسترده شده بود بهره‌مند شوند.
مردم به خوردن نشستند و پس از صرف غذا بيرون رفتند.
وقتي ماه ذي الحجه به نيمه رسيد، سلطان محمد كه از بيماري رنج مي‌برد ديگر از زندگاني خود نااميد شد. لذا فرزند خود- محمود- را نزد خود فرا خواند و رويش را بوسيد. هر دو به گريه افتادند.
سلطان محمد به او امر كرد كه خارج شود و بر او رنگ پادشاهي جلوس كند. و مراقب امور مردم باشد.
محمود كه درين وقت كمي بيش از چهارده سال از عمرش مي‌گذشت به پدر خود گفت: «امروز روز مباركي نيست. يعني ستاره- شناسان آن را روز خوش يمن نمي‌دانند.» سلطان محمد گفت: «راست مي‌گوئي. اين روز، روز مباركي نيست. اما براي پدرت، نه براي تو كه بر تخت سلطنت مي‌نشيني.» بنابر اين، محمود از خدمت پدر بيرون رفت و با استفاده از تاج و دو بازوبند بر مسند فرمانروائي نشست.
در روز پنج‌شنبه بيست و چهارم ماه ذي الحجه اميران احضار شدند و درگذشت سلطان محمد به اطلاع آنان رسيد.
آنگاه وصيتنامه او خوانده شد كه به فرزند خود- سلطان محمود- نصيحت مي‌كرد و او را به دادگري و نيكوكاري اندرز ميداد.
سپس روز بعد- يعني جمعه بيست و پنجم- خطبه سلطنت به نام سلطان محمود خوانده شد.
ص: 212
سلطان محمد در تاريخ هيجدهم شعبان سال 474 هجري قمري تولد يافته بود. سي و هفت سال و چهار ماه و شش روز از عمرش مي‌گذشت كه جهان را بدرود گفت.
نخستين بار كه سلطان محمد به سلطنت، فرا خوانده شد در بغداد در ماه ذي الحجه سال 492 بود. خطبه‌اي هم كه بنام او خوانده مي‌شد، چند بار قطع گرديد هم چنان كه ما بيان كرديم.
او با سختي‌ها و خطرات بيحد روبرو شد. و هنگامي كه برادرش بركيارق از جهان رفت، كار پادشاهي او سر و سامان يافت و جلال و قدرت او بسيار شد. تعداد سپاهيان و هم چنين ميزان دارائي او رو به- افزايش نهاد.
رويهمرفته مدت دوازده سال و شش ماه مردم در تحت فرمانروائي او بودند.

بيان برخي از صفات او

سلطان محمد پادشاهي دادگستر و نيك‌رفتار و دلير بود.
از جمله وقايعي كه دليل عدالت خواهي اوست يكي اينست كه زماني از بعضي بازرگانان، عده‌اي برده خريد و پرداخت بهاي اين بردگان را به عامل خوزستان حواله كرد.
او قسمتي از پول را داد. و از پرداخت بقيه طفره رفت. بازرگانان نيز براي مطالبه پول خود به محكمه عدالت شكايت كردند و ماموران قاضي را با خود به دربار سلطان محمد بردند.
سلطان كه آنان را ديد به حاجب خود گفت: «ببين اينها چه مي‌خواهند؟»
ص: 213
حاجب جريان امر را از آنان پرسيد. گفتند: «دشمني داريم كه از دستش شكايت كرده‌ايم و بايد با ما بيايد و در دادگاه حاضر شود.» پرسيد: «اين شخص كيست؟» جواب دادند: «پادشاه است.» و سرگذشت خود را شرح دادند.
حاجب بازگشت و ماجراي را به عرض سلطان رساند.
سلطان اين امر به خاطرش گران آمد و روي درهم كشيد. فرمان داد كه عامل را احضار كنند.
همين كه عامل به حضور او رسيد دستور داد طلب بازرگانان را بپردازد و پاداش گزافي هم به آنان بدهد.
بعد هم عامل را تنبيه كرد تا ديگران از سرنوشت او عبرت بگيرند و نظائر چنان جرم‌هائي را مرتكب نشوند.
پس از اين واقعه، سلطان محمد هميشه ميگفت: «شديدا پشيمان شدم از اينكه خودم در مجلس محاكمه حضور پيدا نكردم. كاش حاضر مي‌شدم تا ديگران نيز از من پيروي كنند و هيچكس از حضور در دادگاه و اداي حق مردم خودداري نكند.» واقعه ديگري كه نشانه عدالت‌پروري اوست اين است كه خزانه‌داري داشت معروف به ابو احمد كه بدست باطنيان كشته شد.
پس از كشته شدن او دستور دادند كه موجودي خزانه را به- عرض سلطان برسانند.
ميان دارائي خزانه جعبه‌اي بود كه در آن گوهرهاي بسيار و گرانبها وجود داشت.
سلطان محمد وقتي چشمش بر آن جواهرات افتاد گفت: «اينها را چندي قبل به من نشان دادند. اينها متعلق به خزانه سلطنت نيست
ص: 214
و مال مردم است.» آنگاه جواهرات را به خادم سپرد و سفارش كرد كه نگهداري كند و ببيند كه صاحبانش چه كساني هستند و آنرا به آنها بدهد.
خادم به جستجوي صاحبان جواهر پرداخت.
معلوم شد صاحبان جواهر بازرگانان غريبي هستند كه گمان كرده‌اند آن ثروت ديگر از دستشان رفته و از بدست آوردن آن نااميد شده و سكوت اختيار كرده‌اند.
اين بازرگانان را احضار كردند و جواهراتشان را باز پس دادند.
ديگر از نشانه‌هاي دادگستري سلطان محمد اين بود كه جزيه و خراج بر معاملات را در تمام شهرها از ميان برداشت.
هرگز ازو كار بد ديده نشد و اميران او چون اخلاق او را مي‌دانستند اقدام به ظلم نمي‌كردند و از بيدادگري چشم مي‌پوشيدند.
از كارهاي نيك سلطان محمد يكي هم رفتاري است كه با باطنيان كرد به نحوي كه شرح خواهيم داد.

بيان احوال باطنيان در روزگار سلطان محمد

راجع به علاقه و كوشش سلطان محمد در محاصره قلعه‌هاي باطنيان پيش ازين شرحي بيان كرديم. درين جا از اهتمام بيشتري كه در امر آنان روا ميداشت ياد مي‌كنيم.
او كه خداوند تعالي رحمتش كند همين كه دريافت مصلحت كشور و مردم بسته به از ميان بردن آثار باطنيان و ويران كردن ديار آنان و گرفتن حصن‌ها و قلعه‌هاي آنان است، مبارزه با اين گروه را
ص: 215
پيشه خود قرار داد.
در زمان او سردسته باطنيان و ترتيب دهنده كار آنان حسن بن صباح رازي، حاكم قلعه الموت شمرده ميشد كه روزگار او به درازا كشيده بود.
از هنگامي كه قلعه الموت را تصاحب كرده بود مدتي قريب بيست و شش سال مي‌گذشت و كساني كه در نزديك او بسر ميبردند در نتيجه ستيزه‌جوئي‌هاي بسيار وي، به بدترين وضع زندگي مي‌كردند. زيرا حسن صباح مردان آنان را مي‌كشت و گرفتار مي‌كرد و زنانشان را نيز به اسارت مي‌برد.
سلطان محمد، هم چنان كه ياد كرديم، قشوني براي سركوبي او فرستاد. ولي اين سربازان بدون اخذ نتيجه بازگشتند.
هنگامي كه بيماري او سخت شد، به امير انوشتكين شيرگير، حاكم آبه و ساوه و غيره، فرمان داد كه به جنگ حسن صباح برود و كار او را يكسره كند.
امير انوشتكين شيرگير با باطنيان جنگ‌ها كرده و چند قلعه را از آنان گرفته بود. منجمله قلعه كلام كه در جمادي الاول سال 505 هجري تصرف كرد. و رئيس قلعه را كه معروف به علي بن موسي بود با ساير يارانش، امان داد و همه را به الموت فرستاد.
هم چنين قلعه بيره را تصرف كرده بود كه در هفت فرسنگي قزوين قرار داشت. ساكنان اين قلعه را نيز امان داده و به الموت فرستاده بود.
او همين كه فرمان قلع و قمع اسماعيليان الموت را يافت با سپاهيان خود به سوي قلعه الموت روانه شد. سلطان محمد نيز چند تن
ص: 216
از اميران خود را به ياري او فرستاد.
انوشتكين كه از ساير اميران در جنگ با باطنيان هوشيارتر و بصيرتر بود، و اصابت راي و شجاعت قلب داشت، قلعه الموت را محاصره كرد و در آن حوالي خانه‌هائي براي سكونت خود و ياران خود ساخت و براي هر دسته از افسران نيز مقرري تعيين كرد كه با آن زندگي خود را اداره كنند.
افراد او به نوبت حاضر مي‌شدند و كشيك مي‌دادند. خود او نيز ملازم قلعه بود و از آن غافل نمي‌شد. سلطان محمد نيز مرتبا خواربار و ذخائر و نيروي كمكي به او ميرساند.
بدين ترتيب او عرصه را به باطنيان تنگ كرد تا آذوقه و ساير مايحتاجشان به پايان رسيد. و چون كار بر آنان سخت شد، زنان و فرزندان خود را كه امان مي‌خواستند. از قلعه به پائين فرستادند. و خواهش كردند كه به آنان و مردان آنان امان داده شود و راه را نيز براي رفتن آنان بگشايند.
ولي اين خواهش را نپذيرفتند و آنان را به قلعه بازگرداندند بدين قصد كه همه آنها از گرسنگي بميرند.
درين مدت حسن صباح براي هر يك از مردان قلعه روزي يك گرده نان و سه گردو جيره تعيين كرده بود.
وقتي كار آنان به حدي سخت شد كه ديگر مزيدي بر آن متصور نبود خبر درگذشت سلطان محمد به گوششان رسيد.
از شنيدن اين خبر روحيه آنان قوي و دلشان شاد گرديد.
اما خبر مذكور به قشوني كه آنان را محاصره كرده بود يك روز بعد رسيد. لذا سربازان تصميم گرفتند كه دست از محاصره بردارند
ص: 217
و بروند.
ولي شيرگير به آنان گفت: «اگر ما اين گروه را ترك كنيم و برويم، و خبر بازگشت ما شايع شود، از قلعه فرود خواهند آمد و از خواربار و ذخائري كه ما براي خود تهيه كرده بوديم استفاده خواهند برد. پس صلاح در اين است كه همين جا بمانيم تا قلعه را فتح كنيم. و اگر ماندن درين جا تا آن حد هم مقدور نيست چاره‌اي نداريم جز اينكه لا اقل سه روز بمانيم تا آذوقه و بار و بنه و ساير چيزهائي كه تهيه كرده‌ايم تمام شود و آنچه را كه نمي‌توانيم با خود ببريم بسوزانيم تا در دست دشمن نيفتد.» افراد قشون وقتي اين سخنان را شنيدند دانستند كه راست مي‌گويد، لذا عهد كردند كه اتفاق و اجتماع خود را حفظ كنند.
اما وقتي شب فرا رسيد همه بيسر و صدا مواضع خود را ترك كردند و رفتند.
بجز شيرگير هيچكس ديگر باقي نماند. باطنيان از قلعه فرود آمدند و بر او حمله‌ور شدند.
او با آنان جنگيد و همه را به عقب راند و آنچه را كه از رفتن سربازان و اتباعش بر جاي مانده بود حفظ كرد.
سرانجام، همين كه او نيز رفت و به سپاهيان خود پيوست و از قلعه الموت دور شد، باطنيان آنچه را كه مانده بود به غنيمت بردند.

بيان محاصره قابس و مهديه‌

درين سال علي بن يحيي، فرمانرواي افريقيه ناوگاني را تجهيز
ص: 218
كرد و به شهر قابس [ (1)] فرستاد و آنجا را محاصره كرد.
علت اين امر نيز آن بود كه رافع بن مكن دهماني، در ساحل شهر قابس يك كشتي ترتيب داد كه بازرگانان را به دريا ببرد.
اين كار در اواخر دوران فرمانروائي امير يحيي صورت گرفت.
امير يحيي از اين جريان ناراحت نشد چون عادتا اهل مدارا بود.
ولي وقتي علي- پسر يحيي- زمام امور را بدست گرفت و جانشين پدر شد، اين موضوع را نتوانست تحمل كند و گفت: «هيچكس از مردم افريقيه نبايد كشتي بازرگاني به دريا بفرستد و با من رقابت كند.»
______________________________
[ (1)]- قابس (به كسر ب): ياقوت گويد شهري است در شمال افريقا و جنوب شرقي تونس در، سيصد هزار گزي جنوب شهر تونس ميان طرابلس و سفاقس و مهديه. و تا طرابلس هشت منزل فاصله دارد.
عرض جغرافيائي آن 35 درجه است.
داراي آب‌هاي جاري و باغ‌ها و نخلستان‌ها و درختان توت، زيتون، پرتقال، ليمو، موز و نيشكر است و تجارت آن اهميت دارد.
رودخانه‌اي بهمين نام از كنار آن مي‌گذرد كه آبي زلال و خنك دارد و باغ‌هاي قابس را مشروب مي‌نمايد.
بكري گويد: شهري است زيبا داراي قلعه‌اي محكم و باغها و مسافرخانه‌ها و مسجد جامع و گرمابه‌هاي فراوان كه گرداگرد آن را خندقي بزرگ احاطه كرده است. در موقع ضرورت آنرا از آب انباشته سازند و در پناه آن خود را از تعدي و تجاوز دشمن نگهداري كنند.
اين شهر داراي سه دروازه است و بيست هزار تن جمعيت دارد كه بيشتر آنها عربند.
ابن بطوطه گويد: اين شهر در ساحل درياي روم واقع است.
تنگه قابس نيز تنگه‌اي است در جنوب تونس و خليج قابس و بين شط فجيج و شط جريد واقع است و خشكي آن چهل و پنج گز ارتفاع دارد. اطراف آن براي كشتيراني مناسب است- از قاموس الاعلام تركي.
ص: 219
رافع، از ترس اينكه مبادا علي مانع كارش شود به لعين رجار [ (1)]
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل خليج قابس خليجي است در ساحل جنوب شرقي تونس و بنام شهر قابس شهرت يافته است. در شمال آن جزيره قرقنه و در جنوب آن جزيره جربه واقع است- از قاموس الاعلام تركي (لغتنامه دهخدا)
[ (1)]- لئون روژه‌Roger منظور روژه دوم است.
روژه اول، كنت جزيره سيسيل است كه به سال 1031 ميلادي در نور ماندي تولد و بسال 1101 در ميلتو، كالابريا، وفات يافته است.
برادران روژه دروگوهمفري، ويليام و رابرت گيسكارد، شهرتي در ايتاليا بدست آورده و كنت‌نشين اورسا را تصرف كرده بودند كه روژه را برادرش روبرت به آنجا احضار كرد و او بسال 1057 به اپوليا وارد شد.
اين دو برادر، يعني روبرت بزرگترين و روژه كوچكترين برادر با همدستي يك ديگر سلطنت در سيسيل را پايه‌گذاري كردند.
روژه بسال 1063 ميلادي ساراسن‌ها را در سراميوم شكست داد و بدين جهة كليه فتوحات او در سيسيل از طرف پاپ تاييد گرديد.
ساراسن‌ها، كه يونانيان ساراكنوي ميخوانند نامي است كه يونانيان و روميان متاخر به مردم چادرنشين بيابان سوريه و عربستان كه مزاحم مرزهاي امپراطوري روم در جانب سوريه بودند اطلاق ميكردند و سپس به عربها- و توسعا خاصه در مورد مربوط به جنگ‌هاي صليبي- به مسلمانان به طور كلي اطلاق مي‌شد. (اصطلاح غالب در مورد مسلمانان اسپانيا و پرتغال، «مورها» بود.) اين لفظ را نخستين بار ريوسكوريدس عين‌زربي در حدود نيمه اول قرن اول بعد از ميلاد در مورد نوعي رزين به كار برده كه آنرا محصول يك «درخت ساراكني» ناميده كلاوديوس بطلميوس از سرزمين ساراكنه در عربستان نام مي‌برد. احتمالا منشأ ساراسن‌ها از سرزمين شبه جزيره سينا به طرف مرز مصر و در مجاورت قلمرو نبطيان بوده. ظاهرا در اواسط قرن سوم بعد از ميلاد ساراسن‌ها بعضي قبائل كوچك‌تر را مطيع ساختند و مزاحم مرزهاي امپراطوري بيزانس شدند. عاقبت اعراب شمالي و عربهاي بين النهرين و مرزهاي ايران تحت
ص: 220
پادشاه فرنگيان، در صقليه [ (1)] پناه برد و ازو كمك خواست. رجار
______________________________
[ (1)]- صقليه (به كسر صاد و قاف و لام مشدد و فتح يا) اسم خاص جزيره سيسيل، واقع در بحر الروم، ميان شبه جزيره ايتاليا و تونس است.
مؤلف حدود العالم آرد: نام جزيره‌اي است به درياي روم به نزديكي روميه، كوهي بزرگ از گرد اين جزيره آيد و خزينه روميان اندر اين جزيره بودي اندر قديم از استواري اين جزيره در ازاي او هفت منزل است اندر پهناي پنج منزل (حدود العالم) رجوع به سيسيل شود. در اقرب الموارد آمده: ابن خلكان ضبط آن را صقليه به فتح صاد و قاف دانسته است. (لغتنامه دهخدا)
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل اين عنوان آمدند. پس از تاسيس دولت اسلامي، بيزانسي‌ها همه اتباع مسلمان تابع خلفا را ساراسن خواندند. و اين تسميه تا اواخر قرون وسطي و حتي پس از سقوط خلافت بغداد معمول بود. و بوسيله بيزانسي‌ها از طريق جنگ‌هاي صليبي وارد اروپاي غربي گرديد و در مورد همه عربها و محصولات ممالك شرقي رواج يافت.
روژه، پس از غلبه بر ساراسن‌ها و نيل به پيروزيهاي ديگر به لقب كنت جزيره سيسيل ملقب گرديد. و با وجود اختلافات و مشاجرات خاصي كه ميان او و برادرش وجود داشت، تسلط كامل بر جزيره سيسيل نتيجه كوشش‌هاي مشترك اين دو برادر بود.
پس از درگذشت روبرت گيسكارد بسال 1085 قدرت نورماندي‌ها در ايتاليا بدست روژه افتاد. پشتيباني عمده‌اي كه پاپ ازو ميكرد، او را از بسياري مخاطرات آزادي بخشيد.
بسال 1098 ميلادي پاپ اوربن دوم حكمي (كه اصالت آن مورد ترديد است) به او داد مبني بر اينكه پاپ ديگر نماينده‌اي به سيسيل نخواهد فرستاد مگر اينكه پذيرش او مورد تصويب روژه قرار گرفته باشد و اختيار در اين امر را كه چه اسقف‌هائي در اجتماعات عمومي كليسا بايد شركت كنند و چه كسي بايد در خدمت سلطنت نگه داشته شود، به خود او واگذار كرد. روژه با داشتن اينگونه حقوق روحاني توانست در امور سيسيل توسعه و بهبود مهمي فراهم آورد.
روژه را در مآخذ اسلامي «رجار» مي‌نامند. او فاتح جزيره سيسيل خوانده
ص: 221
نيز وعده داد كه كمكش كند و او را ياري دهد كه بتواند در دريا كشتيراني كند.
او به دنبال اين وعده نيز ناوگاني را بسوي قابس روانه كرد و به مهديه حمله برد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل مي‌شود. از بزرگان نورمان‌ها بود. در سال 1057 به ايتاليا آمد. و در گرفتن آپوليا و كالابريا از دولت بيزانس به برادر خود روبرت گيسكار پيوست. بسبب اختلافات امراي مسلمان جزيره سيسيل را بين سالهاي 1061 و 1091 ميلادي (453 و 484 هجري قمري) از اعراب گرفت. روژه مقتدرترين فرمانروايان نورماني نژاد در ايتالياي جنوبي بود. با عدل و انصاف حكمراني كرد و نسبت به نژادهاي گوناگوني كه در قلمرو وي ميزيستند جانب تساهل را مرعي ميداشت مسلمانان را تحت حمايت خود قرار داد و آنان را در اجراي مراسم ديني آزاد گذارد. و به بسط علم و ادب تشويق كرد. دستگاه اداري دوره حكومت مسلمانان را حفظ كرد و مسلمانان را بر مشاغلي كه داشتند باقي گذاشت، تا جائي كه حتي نزد مسيحيان به مسلماني متهم شد. آرمانهاي شهسواري اعراب، روژه و دربارش را تحت تاثير قرار داد. در صلح و آرامشي كه در سيسيل استقرار يافت فرهنگ اسلامي را در اين جزيره مجال شكفتن داد. بعد از روژه اول، پسرش روژه دوم بجايش نشست.
روژه دوم، پادشاه سيسيل، در حدود سال 1095 ميلادي تولد و در فوريه سال 1154 وفات يافت. او دومين پسر روژه اول است. برادر بزرگترش سيمون بسال 1102 درگذشت. در دوره كوچكي روژه، امور فرمانروائي نخست بوسيله مادرش ادلهيدAdelHeid و بعد بوسيله پرنس روبرت بورگاندي اداره مي‌شد. اما بارون‌هاي آزاد آن سرزمين با پاپ اونوريوس دوم ارتباط يافتند و ازو خواستند كه به تسلط سلسله نورمان‌ها در آنجا پايان دهد. ولي درين كار توفيقي نيافتند و پاپ به ميل و اراده خود تسلط و حكمراني روژه را بر اپوليا و كالابريا تاييد كرد.
پاپ آناكلتوس نيز اين تاييد را تا تسلط روژه به كاپوا و ناپل تمديد كرد.
ص: 222
خبر همدستي و اتفاق آن دو نفر بگوش علي بن يحيي رسيد ولي او اين موضوع را تكذيب مي‌كرد.
وقتي ناوگان رجار به مهديه حمله‌ور شد، علي نيز ناوگان خود را بدنبال آنها فرستاد.
اين كشتي‌ها در قابس گرد آمدند. و وقتي حاكم قابس ناوگان فرنگيان و مسلمانان را ديد از بكار انداختن كشتي خود صرف نظر كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل در سال 1130 روژه به لقب «پادشاه» ملقب گرديد.
درين وقت او سخت به بارون‌هاي مخالف خود فشار آورد بحدي كه آنها طغيان كردند و با كمك لوتار و امانوئل، امپراطوران آلمان و يونان و نفوذ پاپ انوسان، كه اين سلطان سيسيلي را تكفير كرد، روژه بسال 1132 در مبارزه‌اي كه با بارون‌ها كرد شكست خورد. ولي بسرعت قشون تازه‌اي گرد آورد و آنچه را از دست داده بود باز بدست آورد. و اگر چه طغيان بارون‌ها تا سال 1136 ادامه يافت ولي بالاخره به نفع روژه پايان پذيرفت.
او جزيره مالت و ساير جزاير اطراف آن را گرفت و بر تريپولي دست يافت. با دومين ناوگان خود نيز به مهديه رفت و آنرا در سال 1148 تسخير كرد. در همان زمان به كشور پادشاهي يونان لشكركشي كرد و كارفو و تب را گرفت و كورينت و آتن و سفالوني و نگروپونت را غارت كرد. در سال 1152 او قلمرو فرمانروائي خود را از تريپولي تا تونس و قيروان توسعه داد. از صلح و آرامشي كه بعدا روي داد او بنفع مردم استفاده كرد، در قوانين اصلاحاتي بعمل آورد و نظم و انضباط را در اداره امور برقرار ساخت و علم و ادب را رواج داد.
روژه دوم نيز در مآخذ اسلامي رجار خوانده ميشود. نخستين پادشاه سيسيل بشمار ميرود. او نيز مانند پدرش همجوشي گروه‌هاي نژادي گوناگون را كه در قلمرو او ميزيستند تشويق ميكرد و حكومت مركزي مقتدري بوجود آورد. دربار با شكوه وي در پالرم از مراكز هنر و علم و ادب بود. پس از او پسرش ويليام بد. (ويليام اول) به جايش نشست. (از دائرة المعارف فارسي و دائرة المعارف آمريكانا)
ص: 223
ناوگان فرنگيان نيز به شهر خود بازگشتند و فقط ناوگان علي ماند كه رافع را در قابس محاصره كرد و كار را بر او سخت گرفت.
رافع و سپاهيانش از آنجا به مهديه بازگشتند. رافع به مخالفت خود با علي ادامه داد و قبائل عرب را گرد آورد و آنان را آماده جنگ ساخت تا اينكه علي در مهديه فرود آمد و آنجا را محاصره كرد.
رافع به فكر فريب علي افتاد و گفت: «هر وقت تو ازين جا رفتي من به- اطاعت تو درخواهم آمد.» و ازو خواست تا كسي را براي ترتيب صلح بفرستد.
اما كردار رافع گفتار او را تكذيب مي‌كرد. بدين جهة علي جواب او را به حرف بداد و سپاهيان خود را براي جنگ با او فرستاد.
اين سربازان به رافع و كسانش حمله سختي كردند به طوري كه آنان را به درون خانه‌ها راندند و بدنبال آنان وارد خانه‌ها شدند.
زنها همين كه چشمشان به افراد رافع افتاد، بناي فرياد و لوله را گذاردند و به اعراب حمله بردند و به پيكار پرداختند.
اين زد و خورد تا غروب به شدت ادامه داشت. بعد، دو طرف از جنگ دست كشيدند و پراكنده شدند.
درين پيكار از قشون رافع گروه كثيري به هلاكت رسيدند ولي از افراد علي جز يك سرباز پياده كس ديگري كشته نشد.
قشون علي يك بار ديگر نيز به مهديه حمله بردند و اين بار جنگي سخت‌تر از جنگ اول كردند. درين جنگ برتري با نيروي علي بود. و رافع، وقتي ديد ياراي پيكار با آنان را ندارد، شبانه از مهديه رخت بربست و به قيروان رفت.
اهالي قيروان او را راه ندادند و روزي چند با او نبرد كردند.
ص: 224
اما رافع بالاخره توانست وارد شهر شود.
علي قشوني از مهديه براي سركوبي او فرستاد. و او را در قيروان محاصره كرد تا اينكه از قيروان خارج شد و به قابس بازگشت.
بعد وقتي عده‌اي از بزرگان افريقيه، از عرب و غيره، پاي وساطت در ميان گذاشتند و از علي درخواست صلح كردند. ابتدا از قبول اين درخواست سرباز زد ولي سرانجام به اين امر رضا داد و پيمان صلح بست.

بيان تيرگي روابط و نگراني در ميان رجار و امير علي‌

ميان رجار، فرمانرواي صقليه، و امير علي، صاحب افريقيه، دوستي و مودت شديد وجود داشت. تا وقتي كه رجار- هم چنان كه قبلا گذشت- رافع را ياري داد.
از آن به بعد، اين دو نفر، يعني رجار و علي، هر يك از ديگري انديشناك بود.
رجار به لحني غير عادي و غير دوستانه علي را مخاطب قرار ميداد و اين موضوع ترسي را كه از يك ديگر داشتند شديدتر مي‌كرد تا اينكه يك بار رجار نامه خشونت آميزي به علي فرستاد و تهديدش كرد.
علي كه از ناحيه او احساس خطر نمود، فرمان داد كه ناوگان و مهمات براي مقابله با او آماده سازند. به مرابطان مراكش نيز نامه‌اي نگاشت كه براي ورود به صقليه نزد او اجتماع كنند.
رجار كه چنين ديد از كاري كه مي‌خواست بكند چشم پوشيد
.
ص: 225

بيان كشته شدن فرمانرواي حلب و تسلط ايلغازي بر آن شهر

درين سال لؤلؤ خادم كشته شد. او پس از درگذشت ملك رضوان، بر قلعه حلب و توابع آن تسلط يافته بود.
وقتي كه ملك رضوان از دنيا رفت، پسرش، الب ارسلان، از سلسله اتابكيه [ (1)] بجايش نشست. پس از فوت الب ارسلان نيز سلطانشاه
______________________________
[ (1)]- منظور از اتابكيه، سلاجقه شام است كه آنان را «اتابكان» مي‌گفتند.
ظهور سلاجقه در تاريخ اسلام از عظايم وقايع و بمنزله شروع دوره جديدي است. مقارن ابتداء استيلاي اين قوم خلافت دچار ضعف شده بود و هيچيك از سلاطين درين ايام داراي قدرت آنكه ممالك اسلامي را تحت يك حكومت داشته باشند نبودند. بلكه اين ممالك زير دست سلسله‌هاي متفرقي سرمي‌كردند.
فقط بايد فاطميون را ازين حكم مستثني دانست ولي ايشان هم اگر چه دولتي بزرگ داشتند با خلفاي عباسي در حال صفا نبودند بلكه مدعيان آن خاندان محسوب مي‌شدند.
اسپانيا و افريقا با قسمت مهمي از مصر مدتها بود كه از اطاعت خلفا بيرون رفته بود و شمال شام و الجزيره را نيز قبائل طاغي در دست داشتند و بعضي از رؤساي ايشان به تشكيل سلسله‌هائي نيز توفيق يافته بودند. ايران هم تحت حكومت سلسله‌هاي متعدد سرمي‌كرد و از ميان آنها سلسله آل بويه كه بمذهب شيعه اعتقاد داشتند و بهمين نظر هم چندان رعايت احترام خلفاي كاهل زمان خود را نمي‌كردند. درين اوان دچار ضعف شد و امراي بي‌قدرتي بر سر كارها بودند و غالبا به جان يك ديگر مي‌افتادند و ازين مراتب گذشته، ظهور فرق مذهبي بي‌شمار اتحاد ديني ممالك خلافت را نيز بهم زده و اين همه دردها را چاره‌اي لازم بود كه استيلاي تركان سلجوقي آن را مهيا ساخت.
اين بدويان صلب (سخت و بيرحم) و بي‌علاقه به زندگي شهري و تمدن و مذهب قبول اسلام كردند و بر اثر سادگي طبع در اين راه دچار تعصب نيز، و بر اثر همين حس به مدد دولتي كه رو به مرگ بود شتافته آنرا احيا نمودند.
ص: 226
بن رضوان به فرمانروائي رسيد.
لؤلؤ خادم در دوره سلطانشاه بيش از زمان برادرش، الب ارسلان، در كارها اعمال نفوذ و تحكم مي‌كرد.
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل سلاجقه به ايران و الجزيره و شام و آسياي صغير هجوم آوردند. و اين بلاد را بباد غارت داده، هر سلسله‌اي را كه در راه خود ديدند برانداختند. و بالنتيجه آسياي اسلامي را از اقصي حد غربي افغانستان تا ساحل بحر الروم تحت يك حكومت آوردند. و با دميدن روح غيرت و تعصبي در مسلمين، عساكر رومي شرقي را كه مجددا به تعرض بلاد اسلامي پرداخته بودند عقب زدند و بر اثر همين كيفيات نسل متعصب جنگجوي جديدي پيدا شد كه بيشتر مغلوبيت صليبيون عيسوي نتيجه دلاوري ايشان است و همين مسائل است كه به سلاجقه در تاريخ اسلام مقامي باين بلندي داده است.
سلاجقه فرزند سلجوق بن تقاق از رؤساي تركمانند كه در خدمت يكي از خانان تركستان سر مي‌كرده و از دشت قرقيز با تمام قبيله خود به طرف جند، و از آنجا به بخارا كوچ نموده، و در اين سرزمين او و قبيله‌اش با شوق تمام قبول اسلام كرده‌اند.
سلجوق و پسران و نوادگان او در جنگهائي كه ما بين سامانيان و امراي ايلك‌خانيه و سلطان محمود غزنوي اتفاق ميافتاد شركت مي‌جستند و طغرل‌بيك و برادرش جغري بيك به تدريج تا آنجا قدرت پيدا كردند كه به رياست قبيله تركمان خود به- خراسان هجوم بردند و بعد از آنكه چند بار غزنويان را مغلوب ساختند بلاد مهم آن مملكت را مسخر كرده جاي ايشان را در آن ديار گرفتند.
در سال 429 (1037 ميلادي) امام جماعت مرو خطبه را بنام جغري بيك داود خواند و او را سلطان السلاطين ناميد و همين مراسم در نيشابور بنام برادرش طغرل جاري شد. بلخ و جرجان و طبرستان و خوارزم نيز به ممالك سلجوقي ضميمه گرديد و جبل و همدان و دينور و حلوان و ري و اصفهان نيز متعاقب آنها در فاصله بين سنوات 433 و 437 مسلم ايشان گشت و طغرل‌بيك در سال 447 (1055 ميلادي) ببغداد ورود كرد و نام او با لقب سلطاني در دار الخلافه بر منابر خوانده شد.
قبائل ترك ديگر نيز به تدريج خدمت سلاجقه را پذيرفتند و باين شكل تمام آسياي غربي از حدود افغانستان تا سر حد ممالك روم در آسياي صغير
ص: 227
درين سال، يعني سال 511 هجري قمري، لؤلؤ خادم، عازم قلعه جعبر گرديد تا با امير سالم بن مالك، حاكم قلعه، ملاقات كند و دست اتفاق بدهد.
وقتي نزديك قلعه نادر رسيد، فرود آمد تا بر لب آب بياسايد و از آب زلال بهره‌مند شود.
درين هنگام گروهي از تركان كه جزء افراد وي بودند، قصد جان او كردند و فرياد زدند: «خرگوش، خرگوش!» به نحوي كه گمان مي‌رفت آنها مشغول شكار هستند.
بدين ترتيب شروع به تيراندازي كردند و لؤلؤ را هدف تير
______________________________
[ ()] بقيه ذيل از صفحه قبل و متصرفات خلفاي فاطمي مصر قبل از سال 470 (1077 ميلادي) تحت يك حكومت درآمد و فرمان سلاجقه را گردن نهاد.
طغرل‌بيك و الب ارسلان و ملكشاه بر جميع اين ممالك وسيعه حكومت داشتند. ولي بعد از مرگ ملكشاه جنگ‌هاي داخلي بين بركيارق و محمد بروز كرد و شعب ديگر خاندان سلجوقي در نواحي مختلفه سر به استقلال برداشتند.
با اين حال باز شعبة اصلي اين خاندان تا مرگ سنجر اسما به رياست كل شناخته مي‌شدند و سنجر آخرين سلاجقه بزرگ است كه با وجود منحصر بودن قلمرو او به خراسان تا سال فوتش، يعني تا تاريخ 552 (1157 ميلادي) عنوان رياست سلاجقه را داشته است.
سلاجقه كرمان و عراق و شام و روم شعب عمده اين خاندانند ولي افراد ديگري نيز از سلاجقه در افغانستان و تخارستان و ساير ولايات حكومت كرده‌اند در طرف مشرق دولت سلجوقي در مقابل حمله خوارزمشاهيان از ميان رفت و در آذربايجان و فارس و الجزيره و دياربكر سلسله‌هاي ديگري كه آنها را امراء لشكري سلجوقي تشكيل دادند و «اتابكان» خوانده مي‌شوند، جاي مخدومين خود را گرفتند.
ص: 228
قرار دادند و كشتند.
پس از كشته شدن لؤلؤ خزانه وي را به يغما بردند ولي مردم حلب بر آنان خروج كردند و آنچه را كه ربوده بودند از آنان باز پس گرفتند.
بعد از او، شمس الخواص ياروقتاش مربي و سرپرست سلطانشاه شد و يك ماه درين شغل باقي ماند. پس از آن معزول گرديد و ابو المعالي بن ملحي دمشقي بجايش نشست. او را نيز معزول كردند و اموالش را مصادره نمودند.
مي‌گفتند سبب كشته شدن لؤلؤ اين بود كه ميخواست سلطانشاه را بكشد هم چنان كه پيش از آن نيز برادرش الب ارسلان را كشته بود.
ياران سلطانشاه ازين موضوع آگاه شدند و او را به قتل رساندند.
تاريخ كشته شدن او را سال 510 نيز ذكر كرده‌اند. خدا بهتر
______________________________
[ ()] ولي در بلاد روم سلطنت سلاجقه تا حدود سال 700 (1300 ميلادي) كه مقارن شروع قدرت تركان عثماني است، باقي بود.
سلسله‌هاي مهم سلاجقه عبارتند از:
الف- سلاجقه بزرگ كه از 429 تا 552 پادشاهي كردند.
ب- سلاجقه كرمان كه از 433 تا 583 سلطنت نمودند.
ج- سلاجقه شام كه از 487 تا 511 فرمانروا بودند.
د- سلاجقه عراق و كردستان كه از 511 تا 590 حكمراني كردند.
ه- سلاجقه روم در آسياي صغير كه از 470 تا 700 بر روي كار بودند.
سلاجقه شام كه مورد بحث ماست عبارت بودند از: تتش ابن الب ارسلان، رضوان بن تتش، دقاق بن تتش، الب ارسلان الاخرس بن رضوان كه به سال 507 در حلب فرمانروائي كرد و سلطانشاه بن رضوان كه از 508 تا 511 حكومت نمود. (اين شعبه را اتابكان بوري و امراي ارتقي منقرض كردند.) (نقل به اختصار از كتاب طبقات سلاطين اسلام)
ص: 229
مي‌داند.
پس از ابو المعالي، مردم حلب چون از فرنگيان بيم داشتند، شهر را تسليم نجم الدين ايلغازي كردند.
نجم الدين وقتي زمام امور شهر را بدست گرفت، هيچگونه دارائي و اندوخته‌اي در آنجا نيافت زيرا لؤلؤ خادم همه را ريخت و پاش كرده بود.
ملك رضوان در دوره فرمانروائي خود مال بسيار گرد آورده و آن را مرتبا افزايش داده بود ولي خداوند ثروت او را قسمت كسي غير از فرزندان او كرد.
ايلغازي، وقتي شهر را از اموال تهي يافت، دارائي جمعي از خدمتگزاران را گرفت و به فرنگيان رشوه داد، و مدتي كوتاه بهمين قدر كه به ماردين برود و قشوني گرد آورد و بازگردد، با آنان قرار متاركه جنگ گذارد.
نزديك به پايان مدت متاركه جنگ به قصد تجهيز نيرو عازم ماردين شد و پسر خود حسام الدين تمرتاش را در حلب به جانشيني خود گماشت.

بيان پاره‌اي از رويدادها

درين سال، يعني سال 511 هجري قمري، ماه به شدت گرفت و خسوف كلي روي داد.
و در چنين شبي كه ماه گرفته بود فرنگيان به حوالي حماة، از شهرهاي شام، هجوم بردند و از اهالي آنجا بيش از صد مرد را كشتند و بازگشتند.
درين سال، روز عرفه (روز نهم ذي الحجه) در عراق و جزيره
ص: 230
و شهرهاي ديگر، زلزله‌اي روي داد و در سمت مغرب بغداد خانه‌هاي بسياري را ويران كرد.
درين سال احمد عربي در بغداد درگذشت. او يكي از بندگان نيكوكار خداوند بود. كراماتي داشت و قبر او زيارتگاه مردم است.
درين سال، در ماه شوال، ابو علي محمد بن سعد بن ابراهيم بن نبهان كاتب درگذشت. عمر او يكصد سال بود.
در حديث شاگرد ابو علي بن شاذان و غيره بود و احاديث مستند بسيار ميدانست.
هم چنين حسن بن احمد بن جعفر ابو عبد الله شقاق از دنيا رفت.
او در علم فرائض [ (1)] و حساب يگانه زمان خود شمرده ميشد. و در حديث شاگرد ابو الحسين بن مهتدي و غيره بود.
درين سال الكزايكس [ (2)]، پادشاه قسطنطنيه درگذشت و پس از او پسرش يوحنا بجايش نشست و رفتار وي را نيز پيشه كرد.
درين سال هم چنين دوقس فرمانرواي انطاكيه از دنيا رفت و خداوند مردم را از شرش نجات داد.
______________________________
[ (1)]- فرائض: دانشي كه چگونگي ارث بر مستحقان بوسيله آن دانسته شود و آن را بابي از فقه شمرده‌اند- از كشاف اصطلاحات الفنون.
لغتنامه دهخدا
[ (2)]- آلكسيوس كومننوس (AlexiusComnenus( كه در سال 1048 ميلادي تولد و در سال 1118 وفات يافته امپراطور بيزانس است كه از سال 1081 تا 1118 (474 تا 512 هجري قمري) سلطنت كرده است. او برادرزاده اسحق اول است. با برانداختن امپراطور نيكفوروس سوم تاج و تخت را به دست آورد. در برابر تاخت و تاز نورمان‌ها، كه به فرماندهي روبرت گيسكار و بوهموند
ص: 231

(512) وقايع سال پانصد و دوازدهم هجري قمري‌

كارهاي سلطان محمود در عراق و زمامداري برسقي شحنه بغداد

وقتي سلطان محمد از دنيا رفت و پسرش، محمود، بجايش نشست، اداره امور دولت او را وزير ربيب ابو منصور، عهده‌دار شد.
محمود براي خليفه المستظهر بالله پيام فرستاد و ازو خواست كه در بغداد بنام وي خطبه بخوانند.
______________________________
[ ()] اول بود، ايستادگي كرد. پچگن‌ها را در 1091 و كومان‌ها را در 1905 شكست داد. در جنگ صليبي اول رهبران جنگ را بر آن داشت كه عهد كنند كشورگشائي خود را زير فرمان او انجام دهند، بعد ابو هموند را وادار كرد كه تسلط او را بر انطاكيه قبول كند.
در سال‌هاي آخر عمر گرفتار نزاع با ترك‌ها و تحريكات دخترش آناكومننا بر ضد پسرش يوحناي دوم گرديد. اعتبار بيزانس را تجديد كرد.
(دائرة المعارف فارسي)
ص: 232
لذا در روز جمعه سيزدهم ماه محرم سال 512 هجري قمري بنام سلطان محمود در بغداد خطبه خوانده شد.
شحنه بغداد در آن زمان بهروز بود.
امير دبيس بن صدقه كه پس از كشته شدن پدرش، همچنان كه ياد كرديم، بخدمت سلطان محمد رسيده و مورد نوازش قرار گرفته و سرزمين‌هاي بسياري نيز به وي واگذار شده بود، وقتي سلطان محمد درگذشت از فرزندش سلطان محمود درخواست كرد تا به وي اجازه دهد كه به شهر خود، حله، بازگردد.
سلطان محمود نيز به او اجازه داد.
امير دبيس به حله رفت و در آنجا گروه بسياري از كردان و تازيان و غيره در اطراف وي گرد آمدند.
درين وقت آقسنقر برسقي در رحبه اقامت داشت و رحبه به اقطاع در اختيار وي قرار گرفته بود. و ولايات ديگري در اختيار نداشت.
لذا پسر خود، عز الدين مسعود، را به نيابت از طرف خود در رحبه گذاشته و خود به خدمت سلطان محمد روانه شده بود تا ازو درخواست كند كه سرزمين‌هاي بيشتري را تيول وي نمايد.
در آن هنگام هنوز سلطان محمد در قيد حيات بود. ولي آقسنقر برسقي پيش از آنكه به بغداد رسد خبر درگذشت سلطان محمد به- وي رسيد.
مجاهد الدين بهروز وقتي از نزديك شدن او به بغداد اطلاع يافت.
كساني را فرستاد تا از ورود او به شهر جلوگيري كنند.
ص: 233
آقسنقر نيز خود را به سلطان محمود كه در حلوان [ (1)] بود رساند و فرمان شحنگي بغداد را كه سلطان محمد برايش صادر كرده بود به او نشان داد.
______________________________
[ (1)]- حلوان (به ضم حا): شهري است كه بسيار پر نعمت به عراق ورودي اندر ميان وي همي گذرد. و از وي انجير خيزد كه خشك كنند و به همه جاي ببرند.
(حدود العالم) شهري بوده است بزرگ و پر نعمت در عراق، در انتهاي حدود شهر بغداد و نزديك به كوهستانهاي آن، و گويند به نام حلوان بن عمران بن حاف بن قضاعه كه يكي از ملوك آن سرزمين بوده، نامگذاري شده است.
در كتاب ملحمه منسوب به بطلميوس آمده است:
طول حلوان 71 درجه و 45 دقيقه و عرض آن 34 درجه است.
ابو زيد گويد: حلوان شهر معموري است كه در سرزمين عراق پس از كوفه و واسط و بصره و بغداد و سرمن‌رأي شهري به آباداني و بزرگي آن نيست.
اين شهر كوهستاني است و گاه برف در آن ريزش مي‌كند. انار و انجير آن معروف است. در اطراف آن چند چشمه از آبهاي معدني كبريتي است كه براي معالجه برخي از امراض مفيد است. حلوان در سال 19 هجري يا 16 بدست مسلمين فتح شد.
قعقاع بن عمرو تميمي درباره آن اشعاري دارد.
دو درخت خرماي معروف چسبيده بهم دارد كه شعرا را درباره آن اشعار و خلفاي عباسي را داستان‌هاست (لغتنامه دهخدا) حلوان، كه يونانيان آنرا خالا مي‌گويند، شهري بسيار قديمي است بر ساحل چپ رود حلوان در جنوب سرپل‌ذهاب كه امروز بكلي ويران است ولي محل آن به نسبت ويرانه‌هاي بناي طاق‌گرا (از دوره ساساني) معلوم ميباشد.
اين شهر بر مدخل يكي از گردنه‌هاي جبال زاگرس بنام عقبه حلوان به نام لاتيني «زاگري‌پولاي» واقع بوده است. رود حلوان كه از اين شهر نام گرفته، از ريزابه‌هاي دياله است كه در جنوب كرند سرچشمه ميگيرد. و از قصر شيرين ميگذرد.
در روايات عرب، شهر حلوان را از بناهاي قباد اول ساساني، در نيمه-
ص: 234
سلطان محمود نيز بهروز را از شحنگي معزول كرد.
اميراني كه در خدمت سلطان محمود بودند برسقي را مي‌خواستند و نسبت به او علاقه و تعصبي داشتند. بر عكس از مجاهد الدين بهروز بدشان ميآمد و به قرب و منزلتي كه در نزد سلطان محمد داشت رشك ميبردند. و مي‌ترسيدند از اينكه پيش سلطان محمود نيز پيشرفت و نفوذ بسيار بهم رساند.
وقتي آقسنقر برسقي به شحنگي بغداد رسيد، بهروز به تكريت [ (1)]
______________________________
[ ()] دوم قرن پنجم بعد از ميلاد شمرده‌اند. ولي در واقع اين شهر بسيار قديمي‌تر بوده است. و در دوره آشوري‌ها بنام خلمنو (Xalmanu( وجود داشته است. اطرافش بسيار حاصلخيز است و چشمه‌هاي گوگردي نيز دارد و خاصه انجير آن (شاه انجير) در مشرق زمين معروف بوده است. در سال 19 هجري قمري كه اعراب آن را گرفتند شهري بسيار پر رونق بود. و اين حال در قرون اوليه اسلام نيز برقرار بود. حلوان باروئي با هشت دروازه و مسجدي بزرگ داشت.
و يهوديان كنيسه معتبري در خارج باروي شهر داشتند. در اواخر قرن چهارم هجري قمري سلسله‌اي كمابيش مستقل در حلوان بر سر كار آمد كه دومين امير آن (401- 437 هجري قمري) فارس بن محمد بود و گرفتار ابراهيم اينال سلجوقي گرديد.
ابراهيم حلوان را گرفت و تاراج كرد و بسوخت.
حلوان چند بار، از جمله در سال 544 هجري قمري دچار زلزله شد. و از قرن هفتم هجري قمري ويران بود. (دائرة المعارف فارسي)
[ (1)]- تكريت (به فتح يا كسر تا): شهري است كه آنرا بنام تكريت، دختر وائل، ناميده‌اند. (منتهي الارب) شهري است به اقليم چهارم. قلعه‌اي محكم دارد كه از بناهاي اردشير بابكان است و درسي فرسخي بغداد واقع است بر غربي دجله منسوب به تكريت بنت وائل، خواهر بكر ابن وائل كه دياربكر بدو منسوب است و بعضي آنرا از ديار عراق عرب و برخي از ارمنيه شمارند (انجمن آراء) شهري است ميان موصل و بغداد. و به بغداد نزديك‌تر است. تا بغداد
ص: 235
كه متعلق به وي بود گريخت.
پس از چندي، سلطان محمود شحنگي بغداد را به امير منكوبرس داد كه از بزرگان امراء دربارش بود و در دولت وي نفوذ و قدرتي داشت.
امير منكوبرس وقتي فرمان شحنگي را دريافت كرد. پدر خوانده خود امير حسين بن اتابك را كه يكي از اميران ترك بود و حكومت اسد آباد را داشت روانه بغداد كرد تا به نيابت از طرف وي امور بغداد و عراق را اداره كند.
امير حسين از «باب همدان» از خدمت سلطان محمود مرخص گرديد و عازم محل ماموريت شد. جماعتي از اميران بكجي و غيره نيز بدو پيوستند.
وقتي آقسنقر برسقي خبر حركت او را شنيد از خليفه المستظهر بالله درخواست كرد كه به امير حسين دستور توقف دهد تا او با سلطان محمود درين خصوص مكاتبه نمايد و به هر چه سلطان اراده كرد
______________________________
[ ()] سي فرسنگ فاصله دارد. و قلعه محكمي در آنجا هست كه بر ساحل غربي دجله واقع و بر دجله مشرف است ... و اين قلعه را نخست شاپور بن اردشير بنا نهاد.
از معجم البلدان (لغتنامه دهخدا) تكريت شهري است در شمال عراق مركزي، بر ساحل غربي دجله، شمال سامرا و بر دامنه جبل حمرين شهري بسيار قديمي است. از قرن چهارم بعد از ميلاد تا سال 1155، مقر اسقف يعاقبه بود. نويسندگان عرب بناي آنرا به- شاپور پسر اردشير ساساني نسبت داده‌اند. اول بار ظاهرا در سال 16 هجري قمري به تصرف مسلمانان درآمد. صلاح الدين ايوبي در اين جا متولد شد.
هرتسفلد در آنجا سفالينه‌هاي جالبي از دوره ساساني و قرون اولاي اسلامي كشف كرد. (دائرة المعارف فارسي)
ص: 236
عمل كند.
خليفه به امير حسين پيامي درين زمينه فرستاد. ولي امير حسين جواب داد: «اگر خليفه رسما به من فرمان بازگشت دهد. من باز خواهم گشت. و گر نه، از ورود به بغداد ناگزيرم.» پس از رسيدن پاسخ امير حسين، امير آقسنقر برسقي كسان خود را گرد آورد و براي مقابله با او روانه گرديد.
دو دسته متخاصم با يك ديگر روبرو شدند و به پيكار پرداختند.
درين جنگ يكي از برادران امير حسين كشته شد. امير حسين و كساني كه با وي بودند سر به فرار گذاردند و به لشكرگاه سلطان محمود بازگشتند.
اين واقعه در ماه ربيع الاول- چند روز پيش از درگذشت المستظهر بالله اتفاق افتاد.

بيان درگذشت المستظهر بالله‌

درين سال- در شانزدهم ماه ربيع الاخر- المستظهر بالله، ابو العباس احمد بن المقتدي بامر الله، به بيماري ترقوه [ (1)] از دنيا رفت.
عمر او چهل و يك سال و شش ماه و شش روز بود.
او بيست و چهار سال و سه ماه و يازده روز خلافت كرد.
درين مدت كساني كه به وزارت او رسيدند عبارت بودند از:
______________________________
[ (1)]- ترقوه- (به فتح تا و ضم قاف و فتح واو) نام دو استخوان بالاي سينه و زير گردن در سمت راست و چپ كه هر دو را ترقوتان مي‌گويند، در فارسي چنبر و آخورك هم مي‌گويند.
(فرهنگ عميد)
ص: 237
عميد الدوله ابو منصور بن جهير، و سديد الملك ابو المعالي المفضل بن عبد الرزاق اصفهاني، و زعيم الرؤساء ابو القاسم بن جهير، و مجد الدين ابو المعالي هبة الله بن مطلب، و نظام الدين ابو منصور حسين بن محمد.
كساني كه نيابت وزارت داشتند نيز عبارت بودند از:
امين الدوله ابو سعد بن موصلايا، و قاضي القضاة ابو الحسن، علي ابن دامغاني.
در روزگار او سه پادشاه از جهان رفتند كه بنامشان در حضور او خطبه خوانده مي‌شد. اين سه پادشاه عبارت بودند از:
تاج الدوله تتش بن الب ارسلان، و سلطان بركيارق، و سلطان محمد فرزند ملكشاه سلجوقي.

بيان برخي از صفات و اخلاق او

اين خليفه- رضي الله عنه- مردي نرم خوي و جوانمرد بود.
نوع‌پروري و خيرخواهي در حق مردم را دوست داشت و به كارهاي نيك مبادرت ميورزيد. در انجام امور خير و هم چنين كارهائي كه پاداش اخروي در پي‌داشت، درنگ جائز نمي‌دانست. كوشش‌ها و خدمات افراد را ناديده نمي‌گرفت و هيچگاه به تقاضاي مساعدت پاسخ نامساعد نمي‌داد.
وقتي كسي را بر سر كاري ميگماشت، به وي اعتماد بسيار مي‌كرد. به سعايت بدگوي و سخن‌چين گوش نمي‌داد و به گفتار او توجه نمي‌كرد.
كسي ازو نديده بود كه دو رنگي و دو دلي به خرج دهد و به- گفته مغرضان از راي خود برگردد.
ص: 238
دوره خلافت او براي مردم روزگار شادي شمرده مي‌شد و گوئي روزگار مردم از غايت خوبي حكم اعياد را داشت. وقتي خبر رفاه و آسايش مردم را مي‌شنيد انبساط خاطر مي‌يافت و شاد مي‌شد. و هنگامي كه رفتار سلطان يا نايب او باعث آزار كسي مي‌گرديد، در نكوهش و منع او از آن كار مبالغه مي‌كرد.
خط زيبا و انشاء عالي داشت. درين خصوص هيچ كس به او نمي‌رسيد. و اين دليل زيادي فضل و وسعت دانش او بود.
وقتي از دنيا رفت، پسرش المسترشد بالله بر او نماز خواند و چهار تكبير [ (1)] زد.
جنازه او در حجره‌اي كه داشت و هميشه از آن استفاده مي‌كرد دفن شد.
اين اشعار از سروده‌هاي اوست.
اذاب حر الهوي في القلب ما جمدالما مدت الي رسم الوداع يدا
و كيف اسلك نهج الاصطبار و قداري طرائق في مهوي الهوي قددا
قد اخلف الوعد بدر قد شعفت به‌من بعد ما قد وفي دهري بما وعدا
______________________________
[ (1)]- چار تكبير زدن كنايه از نماز جنازه است كه بعد از آن ميت را وداع كنند.
(برهان قاطع)
من همان دم كه وضو ساختم از چشمه عشق‌چار تكبير زدم يكسره بر هر چه كه هست (حافظ)
ص: 239 ان كنت انقض عهد الحب في خلدي‌من بعد هذا، فلا عاينته ابدا (يعني: وقتي دست خود را براي وداع دراز كردم، آتش عشق دل افسرده را گداخت. چگونه راه شكيبائي پيش گيرم در صورتي كه اين راه‌ها در عالم عشق حد و اندازه‌اي دارد. پس از اينكه روزگار من به عهد خود وفا كرد ماهي كه من شيفته‌اش بودم عهد خود را شكست.
بعد از اين اگر من پيمان دوستي را بشكنم، ديگر هرگز او را نبينم.)

بيان خلافت امام المسترشد بالله‌

وقتي المستظهر بالله دار فاني را بدرود گفت: با پسرش المسترشد بالله ابو منصور الفضل بن ابو العباس احمد بن المستظهر بالله بيعت كردند.
او بيست و سه سال وليعهد بود و درين مدت خطبه وليعهدي بنام وي خوانده مي‌شد.
پس از درگذشت پدرش، دو برادر وي، يا دو پسر المستظهر بالله، به نامهاي ابو عبد الله محمد، و ابو طالب عباس، هم چنين عموهاي او، پسران المقتدي بامر الله، و ساير اميران و قاضيان و پيشوايان دين و بزرگان كشور با او بيعت كردند.
كسي كه امر بيعت گرفتن از مردم براي المسترشد بالله را بر- عهده داشت قاضي ابو الحسن دامغاني بود كه امور نيابت وزارت را نيز اداره ميكرد و خود المسترشد بالله كار بيعت گرفتن را به او واگذاشته بود.
ص: 240
بيعت گرفتن از مردم را هيچ قاضي عهده‌دار نشده بود مگر او، و احمد بن ابو داود كه براي الواثق بالله بيعت گرفت، و قاضي ابو علي اسماعيل بن اسحاق كه براي المعتضد بالله بيعت گرفت.
بعد، وقتي المسترشد بالله قاضي القضاة را از نيابت وزارت معزول كرد، ابو شجاع محمد پسر ربيب ابو منصور وزير سلطان محمود را به وزارت برگزيد.
ابو منصور سفارش فرزند خود را كرده بود تا اينكه به وزارت منصوب شد.
المسترشد بالله پس از انتصاب ابو شجاع به وزارت، ابو طاهر يوسف بن احمد خزي، خزانه‌دار خود، را دستگير كرد